Dandelion - قاصدک discussion

43 views

Comments Showing 1-18 of 18 (18 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments دوستاي گلم بنا به درخواست شما اين تاپيك و قرار دادم
اميدوارم استقبال بشه و ازش خوشتون بياد
...

ساينا


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments سانازي عزيز شما هم مي توني تاپيك خوابگاهتو به اينه قسمت منتقل كني
....


message 3: by مهدیه (new)

مهدیه عباس پور  | 10 comments چه تاپیک سختی...
آدم نمی دونه چی بنویسه...

خب هر لحظه ای که می گذره تبدیل به خاطره می شه...

ولی مساله ی سختش اینه که هر چی فکر می کنم خاطره ای به ذهنم نمی رسه !!! و از طرفی آدم دلش می خواد خاطره بنویسه!!!





(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments پس بنويس مهديه جون شروع كني آسون ميشه
يه روزي مي ياي اينجا سر مي زني بعد
.....!!!


message 5: by مهدیه (new)

مهدیه عباس پور  | 10 comments آره...

یه روزی میام این جا سر می زنم ... بعد می بینم یه روزی این جا خاطره ای نوشتم و بعد می بینم که خود این خاطره نوشتن هم تبدیل به یک خاطره شده و بعد به این فکر می کنم که روزی خود من هم خاطره می شم. خاطره ای که شاید توو ذهن هیچ کسی نمونه...


بذار فکر کنم بعد یک خاطره بنویسم !!!!


message 6: by Sanaziii (new)

Sanaziii | 49 comments وقایع روزانه در خوابگاه :

ساعت 2 بعد از ظهر من و x وارد اتاق میشیم:من:آخیش مردم.چه عجب رسیدیم.این y بوووق نیستش مثله اینکه.خوبه تا نیومده بگیریم بخوابیم که اگه اومد کولر رو کم میکنه.

X:آره.من که هی بهت گفتم این و نیاریم تو اتاق.حالا بوووق بخور.

من:باز هرچی باشه از اون w ه بووووق که بهتره.میخواستی شبا مثل مرغها ساعت 12 بگیره بخوابه نذاره کارامون رو بکنیم.

X:بخواب بابا.حالا میرسه کولر رو کم میکنه.راستی z کو؟چرا نرسیده هنو؟

من:به تو چه؟به من گفت میره سایت!فکر کرده ما خریم...باز معلوم کدوم بوووق ی رو تور کرده.ما که بخیل نیستیم.خب بگو میخوام برم بوووق.

X:به بوووق.انگار 007 ه.خاک تو سرش.اخه سر ظهری هم وقت این کاراست.یارو چی میکشه از دستش.

ساعت 3:45 بعد از ظهر:می خوابیییم.

ساعت 3:50 بعد از ظهر:شپلق...در اتاق با سرعت 156 km/s باز میشه.

من:بوووق تو این زندگی.تویی y؟

y:آره.

من:هزار دفعه گفتم این در بوووق رو مثل آدم باز کن.مگه در بوووق-خونه است؟

Yدر حال کم کردن کولر:بوووق ها یخ نزدین.

من:بزار برسی از راه.اتفاقا همین الان خواستم کمش کنم.(توی دلم:بوووق بوووق بوووق بوووق)

ساعت 3:55 بعد از ظهر:می خوابیم بدون پتو.

ساعت 3:56 بعد از ظهر:شپلق...در با سرعت غیر قابل محاسبه باز میشه یهوو

h:بچه ها می دونید چی شده امروز...اه میخواستین بخوابین؟؟؟خب به بوووق بزارین این و بگن بعد بخوابین.

x:ای بوووق.بمیری با در زدنت!!!!حالا بگو ببینیم چی شده؟خبر جدید چی داری؟

y:تو دلم(بوووق بوووق بوووق)

ساعت 3:57 بعد از ظهر:h در حال تعریف داستان...

ساعت 4:39 بعد از ظهر:انتراکت وسط داستان.h در یخچالمان را باز کرده و از اون کلوچه ها که تازه خریدیم(دنگی) استعمال میکند.

ساعت 4:51 بعد از ظهر:h:اینا رو از کجا خریدین.خیلی خوشمزه ان.

ساعت 4:55 بعد از ظهر:h در حال تعریف ادامه ی داستان.

ساعت 5:24 بعد از ظهر:من و x و y و h در حال ریسه رفتن روی زمین...

من:دمت گرم.جدی اینجوری گفتی.

h:آره به خدا.پس فکر کردی من بوووق ام؟

x:نه فکر کردیم بوووق ی.

y:خب بچه ها.بوووق دیگه بسه.بگیریم بخوابیم.

h:بقیه اش رو میام بعدا مگم بهتون.بای بای.

ساعت 5:28 بعد از ظهر:سعی می کنیم بخوابیم...

ساعت 5:30 بعد از ظهر:شپلق...یک لولای در بیرون می پرد...

z:هی میگم این در بوووق رو بدین درست کنن.

x توی دلش:بووق بووق بوووق.

من:میدیم درست کنن برات.سایت خوش گذشت؟

z:آره جاتون خالی...ولی یه مشکل داشت فقط.اینترنت بوووق مثل همیشه قطع بود.

y:بخوابین بابا.

x:خودت بخواب.بوووق.

y:بوووق بوووق.

من:بووووووووووووووووووق دیگه.مگه شما درس و مشق ندارین؟ما فردا roundایم.یالا همه بخوابن.

y:چشم رییس.ولی بپا بوووق نشی.

x:آره بوووق.

ساعت 5:49 بعد از ظهر:چشممان دارد گرم خواب می شود...شپلق...در کنده می شود.

؟:ا ببخشید مثل اینکه اشتباه اومدم...

من در حال جا انداختن در:اشکال نداره.معذرت میخوام که درمون کنده شد ها...

؟:این درتون هم که خرابه.هر بار اشتباه میام کنده میشه.اتاقای دیگه اینجوری نیست.

X:شما ببخشید.میدیم درست کنن.

ساعت 6:00 بعد از ظهر:خواب خواب هستم.دارم خواب s زو میبنم...دینگ دینگ دینگ:::

دانشجویان عزیز شام در حال توضیع می باشد.هر کی تا 3 دقیقه دیگه اومد که اومد نیومد به بوووق.غذا میره ساندویچ میخره سر کوچه:ساندویجی عامو جاسم و برادران انواع ساندویج با مخلفات اضافه:سوسک،مارمولک،خرمگس وanything u want

x:نوبت کیه غذا بگیره؟من دیشب گرفتم.

Y:بوووق دیشب که من ظرف شستم.تو کی غذا گرفتی؟

من:بوووق بوووق دیشب که اصلا تن ماهی دادن ظرف چی رو شستی؟؟؟

z:من که شام نمیخورم.باید برم بیرون واسه عمه ام وقت دکتر بگیرم.

من:یه وقت هم واسه خودت بگیر.

شپلق...در باز می شود و تا آستانه ی کنده شدن می رود ولی شانس می آوریم...

h:بچه ها کی می آد بریم غذا بگیریم؟اتاق ما ظرف نداره.بوووق ها نمی شورن ظرف ها رو.

x:ما یه ظرف گنده داریم.بیا واسه دو تا اتاق بگیر توش.

h:ایول دمتون گرم.راستی ادامه داستان رو بگم؟

من:نه برو بوووق تموم میشه ها.

ساعت 6:09 بعد از ظهر:دوباره همه می خوابیم...

ساعت 11:36 بعد از ظهر:Xدر حال لباس پوشیدن...

y:نمیخوای پاشی دیگه بوووق بوووق؟

من:بوووق بوووق.اگه گذاشتین آخر خوابمون رو ببینیم؟؟؟

z:بازم خواب s رو داری میبینی؟پاشو دیگه.فردا خودشو میبینی...

من:بمیر بابا.حالا چه خبره؟کجای می خوای بری بوووق؟

y:مرام گذاشته بره از جاسم ساندویچ بگیره!

من:مگه غذا نداریم؟h رفت بگیره خب.

X:بوووق بوووق!آخه بوووق!اونا غذا میذارن تهش برامون؟همه اش رو خوردن.تازه ظرفش رو هم نشستن.کار خودته.تا تو باشی دیگه بوووق اضافه نخوری!

من:ای بوووق تو شانس.الان می رم حالشون رو میگیرم.آآآآآآی نفس کش!!!

x:چی بگیرم برات؟همون همیشگی؟

من:آآ.

ساعت 11:47 بعد از ظهر:من در حال بازگشت از wc سری به اتاق h اینها میزنم...

h:سلام من جون.چطوری؟راستی شرمنده غذا گیرم نیومد...ظرفش رو بهتون پس دادم.

من:ا؟پس چرا ظرفش کثیفه؟

G:دیگه گیر نده الکی...

f:راستی من!چه خبر از s؟چه خبر از q؟چه خبر از p؟

من:کل و یوم به تو چه بوووق؟

f:به بوووق!ما رو واش خواستیم احوال پرسی کنیم.

h:راستی بیا بهت بگم چی شد؟

ساعت 1:29 قبل از ظهر:من و g و h و f و z و y که بعدا به ملحق شدند روی زمین در حال ریسه رفتن هستیم.

من:راستی این X مرده؟کجاست پس؟مردیم از گشنگی...

Y:شاید تو راه زورگیرش کردن.بریم ببینیم چه خبره؟

g:نه بابا کی اینو زور گیر میکنه.یه تک بهش بزنید الان می آد.

f در حال تماس...

ساعت 1:31 قبل از ظهر:X در حال وارد شدن به اتاق:بووووق تو ای بوووق!سر راهم رو گرفتن خواستن بوووق!

f:نه بابا.باز هم؟

من:چی شد پس؟چرا بوووق نکردن؟

X:یه دونه از ساندویچ ها رو دادم بهشون راضی شدن.

y:حالا مال کی و بهش دادی؟

X:مال من رو!باید رژیم بگیره...

من:بوووق بووووق!به من چه؟می خواستی حواست رو جمع میکردی>>>

ساعت 1:49 قبل از ظهر:یکی از سانویچها را نصف کرده و از گلوی یکدیگر پایین می رویم...

X:حالا کی چایی میذاره؟

y:نوبت g هست دیگه.

H:آره.g دمت گرم.

من:ایول ایول داش g رو ایول!

g:باشه باشه.من خرم.رفتم درست کنم.

من:راستی z!نوبت گرفتی واسه عمه ات؟

Z:نه بابا.cancel شد.عمه ام خوب شد!

X:واسه خودت چی؟گرفتی نوبت؟



ساعت 1:53 بعد از ظهر:همه به همدیگر نگاه می کنیم!

h:بریزیم ورق ها رو؟

من:پایتم.

f:می تو=me too

ساعت 1:56 قبل از ظهر:تق تق تق!در بیچاره تعجب میکند!

من:بچه ها جمع کنید بساط رو سرپرستی هستش!

سرپرستی بدون اینکه منتظر جواب بماند در را باز می کند.ابتدا نگاهی به اتاق سپس به ورق ها سپس به افراد کرده و چیزی را یادداشت می کند.سپس با کمال آرامش می پرسد:آقا غایب ندارین؟

ساعت 2:03 قبل از ظهر:ادامه ی بازی:بوووق بوووق بوووق.تقلب میکنند همه اش.بازی به بوووق کشیده می شود.

ساعت 2:08 قبل از ظهر:کار بالا می گیرد.گلاویزی پیش می آید.ریش سفید فلات را خبر می کنند.ماجرا حل و فصل می شود.

ساعت 2:59 قبل از ظهر:قصد خوابیدن می کنیم.

ساعت 3:21 قبل از ظهر:باز هم همان s!چرا چیز دیگری به خوابمان نمی آید!دیگر حالم از خوابیدن به هم می خورد.

ساعت 4:41 قبل از ظهر:الله ووووووووووووووووو اکبر ووووووووووووو الله ووووووووووو اکبر

ساعت 4:58 قبل از ظهر:دوباره موقع خوابیدن است.این خواب دم سحر آی می چسبد.اصلا به همین خاطر برای نماز بلند می شویم.

ساعت 7:39 قبل از ظهر:خودم می دانم که دیر است.بدون هیچ حرفی به سمت دستشویی می روم!

من:بوووووووووووووووووووووق!بازم که همه پر هستن.نشد ما یه بار بیایم خالی باشه!

ساعت 7:43 قبل از ظهر:دستشویی به دانشگاه موکول می شود.

من:سرویس رو نگه دارین الان اومدم!

ساعت 7:54 قبل از ظهر:همگی با سر و صورت ژولیده در صف اتوبوس منتظرند!




message 7: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 250 comments من شنیده بودم این خوابگاه داستان ها داره، ولی اصلاً فکر نمی کردم هر روزش از این چیزها باشه! جالب بود


message 8: by Mahyar (last edited Nov 10, 2009 09:14AM) (new)

Mahyar Mohammadi | 250 comments حالا من یک خاطره بگم:



بهم گفت که نمیدونم سر ِ سال تحویل چه دعایی کردی که تو فرودگاه برای پاسپورتم مشکل پیش اومد و موندم

گفتم: برات دقیقاً لحظه ی سال تحویل ایمیل زدم که چی خواستم

گفت امشب پرواز دارم، ساعت چهار صبح باید برم فرودگاه، و می خوام تا خود ِ چهار صبح باهات چَت کنم

گفتم از کجا می دونی که من هم تا چهار ِ صبح باهات بمونم؟

گفت: می مونی، میشناسمت....




اون شب، با آن که با رفتنش همه چیزم را از دست دادم، خوشبخت ترین انسان ِ روی کره ی زمین بودم. هنوز هم از یاد آوریش احساس بغضی توی حنجره ام فریاد می کشد


message 9: by Ali (new)

Ali Ashini (CafeChy) (aliashini) | 244 comments Mod
خاطره... خاطره...
بهش فکر می کنم و سعی میکنم چیزی بنویسم.
امیدوارم نوستالژی پرست نشویم.


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments خاطره زيبايي بودمهيار جان
اميدوارم يه روزي بغضت به لبخند تبديل بشه
...



message 11: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 250 comments اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی....
من درد مشترکم مرا فریاد کن
....

احمد ِ شاملو


message 12: by Sanaziii (new)

Sanaziii | 49 comments سبیل استاد
استاد سبیلش را زده بود. این تغییر اساسی در چهره از همان اول کلاس حواسم را پرت کرد. منتظر موقعیتی بودم تا با استاد در مورد سبیلش حرف بزنم!
...
بحث بالا گرفت. تند تند حرف می زد و "استدلال" می کرد. تا اینکه برای چندمین بار "استدلال" را "استسلال" تلفظ کرد! مکثی کرد و گفت: من نمی دونم چرا امروز اینقدر تپق می زنم!
و من که انگار منتظر شنیدن این جمله بودم گفتم: استاد سبیلاتونو زدید تعادل ندارید!



message 13: by Saeedeh (new)

Saeedeh mosavi | 268 comments به ياد ياري
خوشا قطره اشكي
.
.
.



(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments خيلي خنديدم سانازي جون
;)


message 15: by Malih (new)

Malih | 1 comments ما آدم هاي خاطره بازي هستيم...اين خاطرها رو از ما بگيرن چي مي مونه؟!


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments مليحه جان خوش اومدي
باهات موافقم
...


message 17: by Rose (new)

Rose | 14 comments آخرای شب بود که رسیدم و دیدم که همه کارهاشو انجام داده و کاملا آماده سفره
به قول خودش دیگه کاری اینجا نداشت
وقتی پرسیدم چرا؟
بامهارت نفوذ کلامش اونقدر خوب سیاهی رو پر رنگ کردو سفیدی رو بیرنگ که باورم شده بود چاره دیگه ای نداره
هرچی به مغذم فشار می آوردم هیچ جمله ای پیدا نمیکردم که پشیمونش کنم
دیگه نصفه های دل شب بود که بهم گفت برو بخواب
گفتم برم که.....و ناگهان توی هق هق گریه شکستم
هیچوقت نشده بود که در مقابلش گریه کنم
میدونست که دوست ندارم کسی اشکامو ببینه حتی خودش
خوب حس کرده بود که اگه آرومم نکنه ممکنه من قبل اون بار سفر ببندم
تا هجوم اولین نیروهای روشنایی تلاش کرد که منو آروم کنه و خوشبختانه سیاهترین شب زندگیم به پایان رسید


message 18: by Farhad Taheri (new)

Farhad Taheri (FarhadTaheri) ملیحه جان خوش اومدی به گروه خودت


back to top