Dandelion - قاصدک discussion
دل نوشته كوتاه
>
برای تو که دوستت دارم
date
newest »


مرگ
می خواهی بی من سپری کنی؟
مرا از خود برانی؟
من ایمان دارم
که تو خواهی ماند
پس بگذار تا آخرین لحظه با تو باشم
و مرا از خود مران
دستانم را در دستانت محکم فشار
و با لبانت
با چشمانت
بگو
که بمانم
که خواهم ماند
حتی اگر نگویی
چون بی تو زیستن نتوانم

بی گمان
سر هر سرزدن خورشید به دشت
یا که در واپسین لحظه دیدار ماه و زمین
به تمنای نیازم
و به عشق
و به آغاز کلامت
قسمت خواهم داد
که
نرو
آینه تردید نشو
و بمان
و پنجره ایمانم باش

یا روزنه ای می شد از امید
و صدایی که مرا
چون من که ترا
می خواند
می خواند
لیک چشم بر راه
و دل به امید
آمدنت دارم
و در غروبی
که نمی دانم کی
و لیک خوب می دانم که می آید
تو هچمون سرو
سبز و شاداب
از درون جنگل
سر برون می آری
و مرا که چشم براهت
بر در کلبه چوبی به تماشا بنشسته ام
در آغوش محکم می گیری
و من هرگز
دیگر بی تو
لحظه هایم را سپری نخواهم کرد

و خاطر بی خاطرش را آزرده ام
و دیگر راهش را از من جدا کرده
عقلم به تقابلش می خواند
و او بی هیچ توجهی پا پس می کشد
و بیش از پیش داد بر می آورد که
من دوستش دارم
و این همان است که باید باشد
و باور دارد
که اگر او را
قلبم را
از دوست داشتنش باز بداریم
من و عقلم
او خواهد مرد
و من بیشتر با قلبمم
تا عقلم
ولی
اصلا او دوست دارد که دوستش بدارم
این همان شکیست که مرا سخت می آزارد
و بیش از این نمی خواهم بودنم
دوستت دارم گفتنم
عشق ورزیدنم
او را بیازارد
او تمام من است
و هیچ انسانی
هیچ انسانی
خود را نمی آزارد
ولیکن خوب می دانم
که اورا بیشتر از خود دوست می دارم
هم من
هم قلبم
حتی عقلم
.
.
.

و هربار در هرقدم
به هر جا وارد می شوم
پی در پی تو را می جویم
و در هوای تو نفسم می کشم
و عطر خوش بودنت را بی آنکه حتی یکبار
چشیده باشم
می جویم
و خوب می دانم
که تو از من به من
نزدیکتری
بهترینم
عزیزترینم
تو تمام نیاز من برای ماندنی
و تمام امید من برای زیستن
و زندگی بی تو یعنی
هیچ
هیچ
هیچ
.
.
.

و من ماندم
چشم انتظار آمدنت
و نگو که نمی آیی
من شرط بسته ام
من زندگیم را شرط بسته ام
و نگو که قمار بازم
من عاشقم
عشق قمار نیست
عشق
قدرتش زیاد است
خوب یادم هست
آخرین باری که عشق
با عقل جنگید که برد
مثل همیشه عشق
بازنده و برنده واقعی همیشه عشق است
و تو اینبار
بازگرد
که می خواهم کلبه ام
از عطر وجودت مملو گردد
من هوایت را دوست می دارم
و تو
.
.
.

من سراپام نیاز
و تو سر به سر
غرق الوهیت تکرار خدا
پس سلام دل سنگین مرا
به خدایت برسان
و بگو
خانه دوست کجاست؟"
و من بارها
غرق در تکرار اندیشه تو
و چنان خشنود
که تو گویی
رویاهایم همه یکباره
عملی گشتند
و امروز
چنان سرگردانم
که نمیدانم راه کجاست
.
.

از حالا
درست از همین لحظه
کرکر های قلبم را پایین کشیدم
و رویش درشت نوشتم ورود افراد متفرقه ممنوع
و پارچه سیاهی بر سر درش آویختم
با این مضمون
به دلیل ایست قلبی
تا اطلاع ثانوی از دوست داشتن معذوریم
.
.
امکان ندارد دیگر
حق ورود را برای کسی امضا کنم
دیگر نمی شکنم
فقط تا ورود او
تا زمانی که برای دوباره آمدنش
فرش قرمزی پهن کنم
تعطیل می کنم
همه چیز را
از دوستی های ساده
تا عشق های عمیق
همه چیز ممنوع
.
.
من قسم خوردم
قسم می خورم
من عهد کردم
و تجدید عهد می کنم
که روزی خواهم نوشت
عاشقانه هایمان را
.
.
.

خودم خوب می دانم
که مرگم نزدیک است
خیلی
خیلی
روزی تیتر درشت روزنامه ای خواهم شد
درشت تر از آنکه تو بیاندیشی
دخترکی بدست عشق کشته شد
وقتی عشق در من بمیرد
زنده ماندنم دیگر ارزشی ندارد
من هم یکی می شوم
مثل همه
شاید همه خوبند
هیچوقت اینگونه نگاه نکرده بودم
ولی چقدر خوب است من
اینجا
در گوشه ای از این دنیای بزرگ مجازی
پستی دارم
که می آیم و هرآنچه قلبم
فرمان می دهد
می نویسم

چون احساس می کنم در آرامشی
از این پس راحت زیستن را آزمایش می کنیم
یک دو سه
.
.
.
نمی دانی ما سدهایی بودیم برای همدیگر
تو مرا از خوشبختی محروم
و من تو را از آرامش محروم
.
.
لیک دیگر چنان خوشبختم
که کافیست حس کنی
ولی تو آرامی
و این مرا کافیست
.
.
نکند روزی سایه های اتاقت را
خانه تکانی کنی
نکند روزی وقتی در پیاده رو قدم می زنی
به سرعت تاکسی سبزی بگیری
و مرا قال بگذاری
من در چند قدمی
من به اندازه هر دم و بازدمت
به تو می اندیشم
به تو نزدیکترم
.
.
.

یعنی علاقه شدید قلبی
؟؟؟؟
.
.
تو چه می اندیشی
؟؟؟
عشق یعنی کف دست خود را باز کن
و آنرا محکم
هربار روزی چندبار
بر پهلو و پشت و تخت سینه یار بزن
جوری که دیگر توان بلند شدن نداشته باشد
چرا چون می خواهی خوشبخت شود
ولی از اینجا به بعدش عاشقانه تر است
یار تو زره پوشست
ضربه گیر بسته
بر پشت و پهلو و تخت سینه اش
و هربار می آندیشد که تو او را
نوازش می کنی
چه خیال خامی
نه؟
ولی خیال زیبایست
زیبای
زیبا
.
.
.

و می توانستم بال بگشایم
و زمین را
و زمان را
در نوردم و تا تو پرواز کنم
و روی سوی هر کجای
این زمین خاکی می گذاری
همچون عقابی تیز بال
سوی تو پر بگشایم
و سر بر سر بالین تو بگذارم
شاید آرام گیرم
می دانم که می دانی
که تا ابد دوستت دارم
و کفتر جلدی هستم
که جز بر بام تو آرام نگیرم
.
.

هیجان کودکی نیست
و من کودک سال های گذشته نیستم
و خوب می دانم بعضی واژگان
باهم و درکنار هم معنا می یابند
عشق
وفاداری
سوختن
و دم بر نیاوردن
انتظار
و هرگز نرسیدن
لیک این را هم خوب میدانم
که قانون خدا هم استثنا دارد
پس چشم بر جاده ای خواهم داشت
که تو از آن خواهی آمد
و من به آمدنت ایمان دارم
قلبم پیغمبر راه من است
.
.

سراپا آشفته و شوریده دل هرچه می گویند منم
من نمی دانم چرا راه ها بن* ، بسته است
در سیاهی ها بال و پرم را بین**، بسته است
همچو شاهین در قفس بالا و پایین می روم
همچو مستی در عبث بالا و پایین می روم
* به سکون نون
** به سکون نون
و فعل مضارع دیدن

و من گذرش رالیکن امروز دوست تر دارم
چون هربار که عقربه ای از پس
عقربه ای دیگر می دود
قلبم بیشتر تپیدن را
طلب خواهد کرد
چون تمام اینها پیام آور
این است که تو به من
و من به تو نزدیک تر گشته ام
و زودتر فاصله ها
کوتاه می شود
شاید پنجاه و هشت بهار دیگر را باید صبر کنم
شاید
ولی تو همچون من به صبرم
و انتظارم
و عشقم
ایمان داشته باش
.
.

چرا سرتو انداختی پایین
تو چشام نگاه کن
ببینم
تو می دونی همیشه یعنی چقد؟
آره همیشه
همیشه یعنی یه عمر
یعنی تا ابد
یعنی هرچی تو فکرشو می کنی
از اون بیشتر
آره تا وقتی وجود دارم
تا وقتی که هستم
آره تا همیشه دوست دارم

خداوندا
خسته ام
خسته
کمکم کن
فرشته ات را
ازرائیل را بفرست
راه حل آخر اوست
کمکم کن
شاید با مرگم عشقم را باور کند
من در کوی و برزن جار زدم که هم او را
بشتر ز جان دوست دارم
ولی او مرا هربار بیش از پیش باز پس میزند

ببخشید که در خلوت ِ خصوصیتان وارد شدم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که شما خیلی خوب هستید، چون که عشقی در دل نهفته دارید که به واژه واژه ی کلامتان تازگی می بخشد، هرچند که من از تکرار ِ این واژگان بیزارم

نمي دونم چرا نوشته هاي بچه هارو حذف كردي
..
راستش دلم ازت گرفت
..
اونا همه با عشق نوشته هاشونو گذاشته بودن
و اين كار تو يعني
....!!!

نمي دونم چرا نوشته هاي بچه هارو حذف كردي
..
راستش دلم ازت گرفت
..
اونا همه با عشق نوشته هاشونو گذاشته بودن
و اين كار تو يعني
....!!!"
ساینا جونم
این پست و برای خودم ذخیره کردم
بعد دیلیتش کردم
بعد از اون پشیمون شدم
از همه بچه ا معذرت می خوام
نوشته های همه شونو دارم
ولی شرمندم

ببخشید که در خلوت ِ خصوصیتان وارد شدم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که شما خیلی خوب هستید، چون که عشقی در دل نهفته دارید که به واژه واژه ی کلامتان تازگی می بخشد، هرچند ک..."
مرسی از غلط املایی که تذکر دادید
اون لحظه که می نوشتم هیچ جیز جز حسم برام مهم نبود
خواهش می کنم. من این عشق مدیون آن هستم
آن زبان ادبیات یا اوی خودمان
و فقط برای او می نویسم
و نوشتن برایش بهم حس آرامش می ده
به امید روزی که
.
.
.

و من دود می شوم
تو پک می زنی
و من خاکستر می شوم
و هر لحظه در هوایت
حضور خواهم داشت
.
.
هر شب در خیالت آرام می گیرم
و در کلامت غرق می شم
من غرق نیازم
و تو سرشار
و من دست تمنای
و تو
تمام منی
من بی تو زیستن
هرگز نتوانم
.
.

راه را توان عبور داشته باشم
صبر تمام من است
ولی زمانی که
تو مرا نمی خواهی
ومن ضعف را
حس می کنم
می لرزم
زانوانم سست است
و تو در نهانگاه خویش
سیگار می کشی
ومن سراپا درد
و تو نظاره گر
و من
.
.

روزی صدبار
نه هزار بار
مشق می کنم
و بر کوی برزن فریاد
تا بدانی همیشه
هروقت یکنفر در گوشه ای
در کنجی
در سایه ای
قلبش بی امان
تنها برای تو
برای تو
که بیش از همه دوستش می دارد
می زند
.
.
.

و خورشید روی سوی من دارد
و من هوای بودن با تو را در سر
و چقدر امروز زیباتر شدی
و چقدر امروز بیش از دیروز
و در این لحظه بیش از
لحظه پیش
دوستت دارم
را
در وجودم احساس می کنم
.
.
.

و آنچه به خواب می بینم سرشار از توست، همچنان که
می ناب مزه انگورش را به همراه دارد
و آنگاه که خدای را می خوانم، او نام تو را بر زبانم جاری می بیند
و در میان چشمانم دو قطره اشک می بیند...
الیزابت برت برونینگ

دلم برای تو نوشتن تنگ است
دلم هوای دلت را کرده
و قلمم هوای قلمت را
شاید هر برعکس
دلم هوای قلمت را و قلمم هوای د لت را
من نمی دانم
هوا هوای دلتنگیست
و من شور تو را در سر دارم
و چقدر از تو دورم
و این آزارم میدهد
من هوایت را می خواهم
.
.

تا حالا شده بری یه جایی که طبیعت باشه مثلا یه کلبه توی جنگل بعد یه چراغ روشن بکنی و بشینی نگاهش بکنی .
اگر این کار رو کردی که هیچ . ولی اگر این کار رو نکردی بذار بگم چی میشه . وقتی که چراغ رو روشن کردی یک عالمه پروانه میان و دور چراغ میگردن . انقدر میگردن و میگردن که یا گرمای چراغ می کشتشون یا اینکه تمام نیروشون رو از دست میدن و میوفتن روی زمین .
ولی جریان اینجا تموم نمیشه . میدونی چرا ؟ اگه میدونی که بقیشو نخون . ولی اگر نمیدونی بذار بهت بگم .
این کار رو میکنن چون عاشق چراغ و نورش هستن . اونایی که مردن یعنی به کمال عاشقی دست پیدا کردن و اونایی که نمردن و فط خسته شدن در پی این هستن که هر طور شده دفعه ی بعد انقدر عاشق شده باشن و به چراغ نزدیک که از شدت عشق جونشون رو از دست بدن .
تمام این حرفا رو زدم که بگم :
رسم عاشقی اینه که یا اسم عاشقی رو نیار یا اینکه اگه عاشق شدی و عشقت رو نثار وجود کسی کردی باید از پروانه ها یاد بگیری که چطور جونشون رو برای معشوقشون میدن .

کسی که فقط تا نوک بینی خود را میبیند چگونه تواند نام عاشق به خود دهد ؟
چگونه عاشق معشوقش را به ستاره ای در شب تشبیه میکند ؟
آیا کور است ؟
آری ، اینگونست
و برای عاشق چه کسی بزرگتر از معشوق است ؟
چه کسی مهمتر ؟
چه طور این همه عاشق به معشوق خود میگویند :
تک ستاره ی منی در هفت آسمان خدا !!!
برایشان سخت غمگینم
و برای معشوقشان بیشتر
آی آدم ها
آی عاشق ها
ای نابینایان مدعی عشق
عشق من به ماه میماند
پر نور
زیبا
والبته یکه
ستاره یی که معشوقتان را بدان میخوانید کم فروغ است
و البته فراوان
ماهم به حدی زیباست که تمام انسان ها
زیبایشان را به نام آن میخوانند
ماهم تمام شب بالای سرم مینشیند تا آسوده بخوابم
از غصه هایم غمگین
و با شادیم شاد میشود
و آیا مهربان تر از او سراغ دارید ؟
او ماه من است
و تمام عشقم

چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات ما
ببیند
گوش
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
....

که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که صداقت خود
مارا از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیز که ما را در بند کشیده است
سخن بگوییم
...

ولی این اشعار زاییده عشق به یک نفر
و اگه اون نبود شاید هیچ کدام از این ها هم نبود.

و همین ندانستن سخت مرا می آزارد
بعد از این بی تو
بی صدایت
با کدامین دل شکسته سر کنم
.
.
من تو را هرگز
و تو مرا هرگز
یکبار ،با چشم سر ندیدم یکدگر را
ولی من تو را هرروز
هر شب
می بینم، نمی دانم که خوابم یا که بیدارم
ولیکن خوب می دانم تو هستی در کنارم
.
.
تا ابد شعله های عشقت را
در سینه می پرورانم
.
.
دوستت دارم
دوستت دارم
تو را بیش از آن که خود دانی
دوستت دارم

نه
شاید نمی خواستم
نه
نمی دانستم
آری
نمی دانستم چطور چگونه
و با چه قلمی برایت بگویم
باز از ندای قلبم برایت بگویم
بگویم که بی تو زیستن نتوانم
تو را هر بار
در هر روزنه ای در تاریکی
تو را هربار
در هر صدای گنجشکان
تو را هربار در در هر قطره باران
تو را با خود در خواب می بینم
.
.
تو را نه برای خود
که برای تو می خواهم
بمان
بی تو زیستن نتوانم
.
.

این زبان حال ورق عشق تمام من و تو است
دل به رویا نسپار به جهان گوش فرا ده و بمان
دل من زخمه به تار همه پنجره ها می ساید
سر خود را به امید ابر بارانی عشق به رویای مصیبت نسپار
شاید این باران سیلی شد و همه رویاها را شست و از زندگی پنجره برد
من سراپا پرم از نور امید
پرم از حس رسیدن به کمال
پرم از زمزمه عطر نفسهای هوا
لیک، غم را چه کنم
غم به تدریج دلم را پر احساس نماندن کرده
می رسم آهسته، می خورم یک جرعه از کوزه شبنم
می شوم صاف و شفاف و زلال
مثل آن آینه در طاقچه خانه مادرجانم
شعر همراهی باران که مرا می خواند
و تورا شیفته خواب خدا میبینم
من به همراهی تو محتاجم
روح یک حس غریب گرم و بی دغدغه همراه من است

که دل به تردید و دودلیهایش بسپارد
دل تو راه فراری بیش از این در این راه ندارد
دل تو ماندن را
دل تو با ما زیستن را
دل تو زیر باران راه رفتن را
می خواهد
لیک گوش بسپار به باد
به امواج نسیم
به صداهایی که تو را می خواند
من
او
.
.
همه مان
ما تو را می خوانیم
.
.
بودن را
با ما زیستن را
طالب باش

تویی که دوستت دارم
تویی که رفتی و خیالم را با خود بردی
تویی که حتی دیگر آسمانت را هم نمی بینم
رفتی و مرا با خود بردی
کاش توانی داشتم
کاش روزگار جور دیگری می نوشت
دلم در آرزوی هوایت پر پر می زند
کاش آبی عشقمان خود را در آسمان مشترکمان
به رخ بکشد
.
.
دوستت دارم

من دلم را به دست خطی ز تو
و به یادی از گذر لحظه هایی که گذشت
من دلم رابه طلوع فردا
و زمانی که تو خواهی آمد
و زمن یاد کنی
من دلم را به تمامیت احساس تنت خوش کردم
.
.
من پس پرده شب
دل به نوری بستم
نور امید به فردا
به ته کوچه سبز
به همان آنی که تو خواهی آمد
.
.
دوستت دارم

بگذار روشهایم را بشمرم :
دوستت دارم
به ژرفا و پهنا و بلندایی
که روحم را توان رسیدن به آن هست
آنگاه که سرشار از حسی ناپیدا
به نهایت بودن
و کمال زیبایی هستم
دوستت دارم
به اندازه خاموشترین نیاز هر روز
به آفتاب و نور شمع
دوستت دارم
رها
چنان مردمانی که برای حقیقت می جنگند
دوستت دارم
ناب
چنان مردمانی که به سماع در می آیند
دوستت دارم
با شوقی
که اندوه دیرسال مرا محو می کند
…و با ایمان کودکی ام .
دوستت دارم
با عشقی که از دست رفتنی می نماید
…و با قدیسین از دست رفته ام !
دوست دارمت
با نفسها
لبخندها و
اشکهای تمام زندگی ام
و اگر خدا بخواهد
پس از مرگ
نیکوتر از این
دوست خواهمت داشت
و من آنچنان بی تاب
و در خیال تو
که ساعت ها از پس هم سپری می شود
و من هیچ ندانم
و بر من آنی بیش نباشد
و تو
مرا در هجوم تلخ و تاریک
و شوم
این شب های تار نمی بینی
و تلاشی برای یافتنم نمی کنی
من همین جایم
در سایه ای از نور و امید
در کنجی از اتاق تو
و شاهد کارهای هر زوزه ات
و احوالت
و تو بی توجه به من از کنارم رد می شوی
و عطر خوش وجودت مرا تا دور دست با خود می برد
و من به تو می اندیشم
فقط تو