داستان هاي كوتاه طنز discussion
از دیگران
>
درس عبرت
date
newest »
newest »
بهارجان من این داستان زیبا تو به صورت شعر در آوردم. خیلی فی البداهه است و از خودمه. بلافاصله بعد از خوندن داستانت گفتم> تقدیم به تو که نویسنده داستانیپیرزن میگشت در سفلی رها
بهر نانی تکه بل، آن بینوا
در همان جا یک چراغی را بدید
زود خم شد برگرفتش آن حدید
دست مالید و فراوان شاد شد
ناگهان غول چراغ آزاد شد
گفت وی را غول با لفظی متین
من مراد روزیت باشم همین
از پس قلبت کمی آواز کن
از برایم آرزویی ساز کن
یاد تو باشد بکن یک آرزو
بیش از آن حرص و طمع را در نجو
پیرزن اقبال خوش دیدو رمید
یک دو باری از سر جایش پرید
عاقبت گفتش به صد ناز و نیاز
کای فدای تو شوم ای سروناز
گفت اینو جامه رفتن کشید
مرد و گویی هرگزم دنیا ندید
گر تو را گویند خور بنشین بخور
هی نگو "نه، باشدم اشکمبه پر"ا
هی تعارف گر کنی آخر شوی
پیش خلق الله همچون خر شوی
مرسی فرهاد جان
کارت حرف نداره پسر
خیلی جذاب بود
------------
بهار جونم از شما هم بخاطر انتخاب بجاتون یه دنیا
ممنون
کارت حرف نداره پسر
خیلی جذاب بود
------------
بهار جونم از شما هم بخاطر انتخاب بجاتون یه دنیا
ممنون
زبیا و جالب.... به راستی چند درصد مردم به مفهوم آنچه میگویند واقف هستند؟
باز هم از کار زیبایتان سپاس
شاد باشید
باز هم از کار زیبایتان سپاس
شاد باشید






روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند!