Dandelion - قاصدک discussion
جملات عاشقانه
>
خد ا ح ا ف ظ
date
newest »

message 1:
by
Mahyar
(new)
Nov 26, 2009 02:20PM

reply
|
flag

برای رد ادعای شوم فصلی که گمان میکند
آغاز بهار دلکش زندگی است

شاید نمیداند چرا گفتی خداحافظ
شیطان را نشاید گفت انسان را خداحافظ
اعتیاد ز استمرار لفظش را نباشد این خداحافظ
حفاظت خاصه مربوط حق باشد... خداحافظ

خداحافظ ای آسمون سحرگاه
خداحافظ ای آشنای قدیمی
خداحافظ ای لحظه های رسیدن
خداحافظ ای یار خوب و صمیمی
سلام ای بریدن از احساس بودن

خداحافظ عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی
خداحافظ ... گلم
خوبم
خواهرم
خلاصه هر چه همین هوای همیشه اسمت
خداحافظ ای خواهر بی دلیل رفتن ها
خداحافظ
سید علی صالحی

احساس آغازش تو باش
نقشی نمانده در دلم
نقاش دل سپرده باش
شعری نمانده جان من
دست خیالم را بگیر
چیزی نمانده تا قرار
آن حرف آخر را بگو
چیزی نمانده تا قطار
سوت سفر را سر کشد
تو با منی یا با سفر
یک لحظه ای در من نگر
چیزی نمانده تا وصال
یک قدمی هم تا فصال
گر بروی جانم رود
بی من نرو، جان و تنم
شعری نمانده در خیال
حتی برای یک مزار
قلبم شکست...
سوت قطار،و جاده و جنایت
رفتی و رفت...هر آنچه بود
اینک منم مترسکی خشکیده پا
می نگرم با چشم تر به انتها
از پشت سر بادی وزید
بوی تو را در من دمید
دستی چه گرم بر شانه ام
زمزه ای کرد زنده ام
من آمدم بار دگر
یک لحظه ای بی تو شدم
یک عمر آمد خاطرم
چیزی نمانده تا وصال
این هم وصال این هم وصال