Dandelion - قاصدک discussion
شماوداستانتان
>
شاید...
date
newest »



ومعما اين است
سهم آزادي پروانه کجاست؟
وچرابال کبوترفقط آهنگ قـفس مي خواند؟
مرغ باران به کجا مي بارد!؟؟
وچرايک گنجشک ،باراول که سرازلانه برون آرد
تا که پرگيرد وبالا بـرود
اسمان راجانيست؟
ونمي دانم
ازچه رومي گويند ،
شب خماراست وسياه
شب اگرتاريک است ،
علتش بخشش خورشيد
به ماه است وزمين
وسوالم اين است
سهم دلتنگي خورشيد
کجاست؟؟؟
و دلتـنـگـی مـا ...؟؟؟؟
چون خودم هم دلتنگم
روزي كه ديگر غمي نباشد
دلتنگي نباشد
در روياي آن روز ،
دلتنگ امروز مباش

چه دوره ي بدي شده كه بي وفايي اينقدر به آدما نزديكه
چقدر خوب بود قديمترا كه عشقا عشق بود و بي وفايي مال قصه ها
Mahyar wrote: "خیانت.... همیشه به خودشان اجازه می دهند که وارد ِ زندگی ِ ما بشوند و در نهایت به خاطر ِ منافع ِ پوچ و بی ارزش و رذیلانه ی خودشان ما را مثل ِ آشغال از پنجره ی ماشین دور بیاندازند. آخِرش چی؟ ما می ما..."
مهیار عزیز زدی به هدف و این روزهای مرا تصویر کردی.
مهیار عزیز زدی به هدف و این روزهای مرا تصویر کردی.
saina ahmadi wrote: "خيانت
خيانت
خيانت
و ديگر هيچ
.....
زيبا قلم زدي علي عزيز
قلمت سبز"
سپاسگزارم مدیریت محترم و عزیز عاشقانه
خيانت
خيانت
و ديگر هيچ
.....
زيبا قلم زدي علي عزيز
قلمت سبز"
سپاسگزارم مدیریت محترم و عزیز عاشقانه
faranak wrote: "چقدر تلخ بود و
چه دوره ي بدي شده كه بي وفايي اينقدر به آدما نزديكه
چقدر خوب بود قديمترا كه عشقا عشق بود و بي وفايي مال قصه ها"
اگه بمیری این روزا، همون که خیلی عزیزه، خیلی دوست داشته باشه، یکی دو روز اشک می ریزه..
اون که دیگر عاشقته یه هفته مشکی می پوشه، بعدم تورو یادش می ره با یکی دیگه می جوشه...
تلخی این نوشتار را به پای تلخ کامی نویسنده اش بگذار و ببخش.
چه دوره ي بدي شده كه بي وفايي اينقدر به آدما نزديكه
چقدر خوب بود قديمترا كه عشقا عشق بود و بي وفايي مال قصه ها"
اگه بمیری این روزا، همون که خیلی عزیزه، خیلی دوست داشته باشه، یکی دو روز اشک می ریزه..
اون که دیگر عاشقته یه هفته مشکی می پوشه، بعدم تورو یادش می ره با یکی دیگه می جوشه...
تلخی این نوشتار را به پای تلخ کامی نویسنده اش بگذار و ببخش.
پشت این میله های خاکستری که هر لحظه، اون صحنه ی لعنتی رو به یادم میاره و می خوام تمام روحمو روی دیوارهاش بالا بیارم فقط چهره ی توئه که نقاشی شده.
چرا این اتفاق افتاد؟ این اولین سئوالی بود که وقتی اومدم اینجا اسی هم سلولی سابقم (پیش از اینکه بیام اینجا و انفرادی) ازم پرسید.
نمی دونم چرا. ولی می دونم مربوط به آخرین باری بود که دیدمت. دستات سرد تر از همیشه بود، نگاهت رو به زمین دوخته بودی و بدون اینکه حالمو بپرسی مثله هر روز که میامدم دنبالت جلوی درب دانشگاه، بهم گفتی بهتره منو فراموش کنی.
یه لحظه پنج سال و نیم گذشته رو توی ذهنم مرور کردم، بی اختیار گفتم یادته کمی بیماری قلبی داشتی؟ من یک سال مرخصی گرفتم از دانشگاه و رفتم عسلویه و کاری رو کردم که همه می گفتن خیلی خطر داره ولی پول خوبی داره، جوشکاری آرگون.. بعد برگشتم قبل از اینکه تو حالت بدتر از قبل بشه، همه ی پولایی که جمع کرده بودم دادم بهت و گفتم برو لندن و این بیماریه لعنتی رو خوب کن و بیا.
گفتم یادته پدرت اصلا براش مهم نبود که هستی یا نه؟ یادته وقتی بعد سه ماه برگشتی گفتی تو هم پدرم بودی هم برادرم هم رفیقم...یادته گفتی اگه من نبودم امیدی برای زندگی نداشتی؟ بی اختیار داد زدم...چرا؟ چرا؟ چرا؟
و تو به داشبورد خیره شده بودی و گفتی همینی که گفتم... اینم عادت بدی بود که گفتی باید باهاش کنار بیام، یادته؟ گفتی باید حرف حرف من باشه؟ چقدر سخت بودم برام که این موضوع رو قبول کنم ولی بخاطر تو ... اشک داشت از گونه هام می آمد که گفتی استادتون برای پسرش که تو امریکا و شرکت ماکروسافت کار می کنه وعده ی ازدواج گرفته.. گفتم همین؟ به همین سادگی؟ توام قبول کردی؟ گفتی استاد روی پایان نامه ی فوق لیسانسم هم گفته ارائه به داشنگا ههای اونور می دم و ...
دیگه نمی خوام حرفای اون روزتو به یاد بیارم.. گفتم یادته کی شرایط تحصیلتو فراهم کرد؟ وقتی بخاطر یه سری چیزا (نمی خواستم به اسی بگم اوضاع مالیتون خراب بود) نمی تونستی بری دانشگاه؟ حالا داری فوق لسانس دانشگاه آزاد می خوانی؟ گفتم یادته کی به اینجا رسوندت؟ نه، نه...نه... این حرفا رو وقتی دستامو دور گردنت حلقه کرده بود بهت گفتم.. فکر نمی کنم شنیده باشی آخه صورتت کبود شده بود و به صورتم چنگ می زدی، ولی، چرا... شنیدی چون داشتی گریه می کردی.... مثله الان ِ من که ساعت چهار و نیم صبح قراره تو محوطه برم بالای دار تا شاید بتونم اون دنیا تمام این 4 سال حرفایی که تو زندان رو دیوار نوشتم رو بهت بگم... شاید بخاط دیدن توئه که گونه هام خیسه... شاید...