داستان هاي كوتاه طنز discussion
اشعار طنز
>
داستان مامان
date
newest »
newest »
فرهاد جان فوق العاده ای تو
چه احساس لطیفی
ممنون که مارو شریک می کنی
خیلی
خیلی
خیلی زیباست
در واقع فوق العاده است.
چه احساس لطیفی
ممنون که مارو شریک می کنی
خیلی
خیلی
خیلی زیباست
در واقع فوق العاده است.





مادری از بهر دیدار پسر
کرد لندن، قصد و آهنگ سفر
آمد و نزد پسر دمساز شد
چند روزی بچه را همراز شد
اتفاقا دید آن یکه پسر
برتر از گل بهتر از زر و گهر
گشته هم خانه به یک حوری بهم
من چگونه شرح آن حوری دهم
گه گداری مادر آن گل پسر
می شدش مشکوک آن دو را به مر
آین حقیقت را پسر آگاه شد
از پی چاره به مادر راه شد
آمد و گفتش که مادرجان بدان
بین ما چیزی نباشد در میان
بعد یک مدت که مادر رفته بود
دخترک نزد پسر بنشست زود
"مادرت درهای الفت راببست
هی نمک خورد و نمکدان را شکست
"
برده است از من یکی گلدانه ای
یک سبوی خوشگل دردانه ای
آن پسر بنشست و بر مادر نوشت
خوب میدانم بود این کارزشت
من بدانم،کار تو،مادر نبود
کان سبوی زشت دختر را ربود
لیک خواهم از زبانت بشنوم
تا که بر دانسته ام مومن شوم
مادر او را گفت کای خامه پسر
من تورا آورده ام ازاین پدر
دخترک گر در پتوی خود بخفت
باز میدید آن سبویش را به جفت