پوچستان شعر discussion

16 views
آیینه

Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

ویتگنشتاین  | 15 comments Mod
.
.
.
پا می چرخانم
پا می چرخانم رو به شرق خویش
شرق جاده های باریک
وپرندگان تنهای سیاه وسفید
آبُ باد ُخاکُ آتش از خاطرم می رود
اما به یاد دارم
که مرگ پاسخ بزرگی بر زندگی ام نبود
به یاد دارم که خورشید عشق
کفافِ پهنه نیازم را نداده بود
رو در روی هزاران
هزاره ها را تکرار می کنم
خواب را نشستن آشفته می کند
نشستن را راه رفتن
راه رفتن را دویدن
ودویدن را خواب
باری،یک دانه ارزن کور سویی نور
برای مور
کافی است
انبان حرص را جز انبار
هیچ آذوقه ای پر نمی کند
بتاب
بر من بتاب ای آفتاب ِمحال
وسایه ی سیاهم راطلایی کن
منظومه در منظومه
کهکشان نیلی خیال
سر مست از عطر یونجه ی مرتع محال
بر کوهپایه های این سلسله سیاه نا مکشوف
اسب مه آلود اندیشه
بی تاب سم به زمین می کوبدو شیهه می کشد
هر که بگویی بودیم،مگر آن کس که تقدیرمان بود
پا می چرخانم
پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست
و سایه ی سیاهم چون هول
بر سرتاسر زمین پهن می شود
سردرگریبانیِ بشرجاودانه باد
آمین


حسن پناهی


ویتگنشتاین  | 15 comments Mod
،در انتهای هر سفر
در آیینه
:دارُِِ ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره،این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه،آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما...خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جزدو بیکرانه ی کران
به جز زمین آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام کجا
ندیده ای مرا؟


حسین پناهی


back to top