Dandelion - قاصدک discussion
دل نوشته كوتاه
>
داستان آن سگ
date
newest »


به بارگاه خود فرا خواند و از انها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی
پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت خداوندا،ان را در زیر زمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت انرا در زیر دریا ها قرار بده.
و سومی گفت راز زندگی را در پشت کوهها قرار بده.
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم. فقط
تعداد کمی از
بندگانم قادر خواهند بود ان را ببینند. در حالی که من می خواهم راز
زندگی
در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا، ای خدای مهربان.
راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچکس به این فکر نمی
افتد که
برای پیدا کردن ان باید به قلب و درون خودش نگاه بکند
و خداوند این فکر را پسندید
سگ داستان بار ها این اتفاق ها برایش افتاد تا شرطی شد که دیگر سگ نباشد . هر روز دنبال خودش می کرد دور خودش می چرخید جوری که انگار می خواهد دمش را گاز بگیرد . من این کیس ها را دیده ام و خوب درکشان می کنم آرزویشان این است که صاحبشان یک تیر در مغز آن ها خالی کند اگر ارزش یک تیر را داشته باشند...
خدای من چه داستان تلخ واقعیی شد...
پ.ن : آهای دختر ها و گاهاً پسر ها آهای معشوق های سگ دار بر حذر باشد