Dandelion - قاصدک discussion

13 views
دل نوشته كوتاه > داستان آن سگ

Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by محسن (new)

محسن امینی کافی (mohsenkafi) | 26 comments می خواهم این داستان را از شغل شاید آینده ام بنویسم "دامپزشکی" و آن چیزی که داستان باید بگوید را بگویم: داستان از یک سگ می گوید . و این شک بر انگیز نیست که یک سگ همیشه سگ است . سگ ها دوست دارند پوتین چرمی را بجوند . بار اول که این کار را کرد صاحبش او را دعوا کرد ، و این کار را ادمه نداد ، سر خورده شد ، سگ بودنش در مبارزه با عشق صاحیش بود که برای بار دوم این کار را کرد . و باز دعوایش کردند ، بار سوم ، بار چهارم... تا این که عشق شرطیش کرد که نجود (هر حیوانی شرطی می شود) قسمتی از سگ بودن را از دست داد...
سگ داستان بار ها این اتفاق ها برایش افتاد تا شرطی شد که دیگر سگ نباشد . هر روز دنبال خودش می کرد دور خودش می چرخید جوری که انگار می خواهد دمش را گاز بگیرد . من این کیس ها را دیده ام و خوب درکشان می کنم آرزویشان این است که صاحبشان یک تیر در مغز آن ها خالی کند اگر ارزش یک تیر را داشته باشند...
خدای من چه داستان تلخ واقعیی شد...

پ.ن : آهای دختر ها و گاهاً پسر ها آهای معشوق های سگ دار بر حذر باشد


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments ميم عزيز خوش اومدي
قابل تامله

باز هم ميام


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments در افسانه ها امده،روزی که خداوند جهان را افرید فرشتگان مغرب را


به بارگاه خود فرا خواند و از انها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی


پیشنهاد بدهند.


یکی از فرشتگان به پروردگار گفت خداوندا،ان را در زیر زمین مدفون کن.


فرشته دیگری گفت انرا در زیر دریا ها قرار بده.


و سومی گفت راز زندگی را در پشت کوهها قرار بده.


ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم. فقط

تعداد کمی از


بندگانم قادر خواهند بود ان را ببینند. در حالی که من می خواهم راز

زندگی


در دسترس همه بندگانم باشد.


در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا، ای خدای مهربان.


راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچکس به این فکر نمی

افتد که


برای پیدا کردن ان باید به قلب و درون خودش نگاه بکند


و خداوند این فکر را پسندید


back to top