نمایش discussion

32 views
بدون شرح > نه نمایشنامه نه داستان نه فیلمنامه - واقعی

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Kebrit (new)

Kebrit !!! | 43 comments Mod
http://alitajadod.blogfa.com/


1- مشغولم به کار کردن که خبر میدهند حالش خوب نیست و اکسیژن بهش وصل کرده اند .. همه چیزها را به امان خدا ول میکنم و میروم خانه و بیهوش میبینمش .. خواب است ..تازه از زیر اکسیژن در آمده میروم می بوسمش خواب خواب است ... بغض میکنم صورتش را میبوسم بلند می شود یک چک می خواباند توی گوشم و حالی ام میکند که اعصاب ندارد .. خوش حال میشوم که حالش خوب است

2 بعد از ظهر دکتر ش میگوید دوز داروهایش را بیشتر کنید و فیلان بیسار .. میگوید اکسیژن به مغزش نرسیده و نمیدانیم چند دقیقه به همان وضعیت در خانه تنها افتاده بود ... مادرش میگوید فارسی وان میدیده و آن کلیپ مزخرفی که خواننده هایش ماسک به صورت دارند و ترسناکند و ... از یاد آوری اش بغضم میگیرد ...

3- همان روز سه بار دیگر تشنج میکند و بار آخر اگر خواهر پرستارم نبود حالا دیگر او را نداشتم .. شبش خواب دیده بودم آکواریومی دارم و یکی از ماهی ها از آب بیرون پرت شده است و من کلن نمی توانم دست به ماهی بزنم برای همین به خواهرم گفتم تو باید برش داری ... عصرش در بیمارستان خواهرم ماهی ام را دوباره توی آب می اندازدش... می خندم اما دارم خفه می شوم ..

4- شبانه با آمبولانسو اکسیژن میبریمش تهران ... تمام راه روی یک نیمکت نشسته بویدم و او خواب خواب بود ...

5 - مرکز طبی اطفال خیابان دکتر غریب .. فنوبارویتال یا بیتال یا هر کوفت دیگری را تزریقش میکنند و او همیشه خواب است .. مرا داخل راه نمی دهند .. دعوایم میشود .. 12 ساعت بیرون در بیمارستان می مانم .. نه اینجا جایش نیست باید قوی باشم هنوز ...

6- ام آر آی بیمارستان مهر .. با آمبولانس میرویم میگویند متخصص بیهوشی نداریم و بچه هم باید بیهوش بشود ... آمبولانس بیرون در منتظر ما نماینده بود و خودش تشخیص داد باید بدون ما برگردد ... با 133 برمیگردیم ! با عزیزی که همراهم است از راننده شکایشت میکینیم .. پولم را پس میدهد اما میروم بهش بر میگردانم ... برای دعوا نیامده ام اینجا .. نمی خواهم کسی را ناراحت کنم ولو اگر حق با من باشد

7- رفتار ماموران بیمارستان بد است .. خیلی بد ... با باتوم توی راهرو میچرخند تا اضافی ها را بیرون کنند .. یکی شان پلیس است به من میگوید برو بیرون ... همراه مریضم و مادر بچه رفته تا دوشی بگیرد ... میگوید باید بروی بیرون میوگیم از کنار بچه ام نمی توانم تکان بخورم اگر بیدار بشود و من نباشم میترسد .. نام بچه را یاد داشت میکند میگویم با خنده دارید جریمه می نویسید .. میگوید : از جریمه بدتر ! برگشتنی میروم بهش میگویم : مشکل شما چیه سرکار ؟ میکوید تو باید برای من از جایت بلند میشدی .. حرصم میگیرد . میگویم : نمی فهمم شما فکر میکنید من آمده ام اینجا 13 بدر که خوشحال باشم اینجا بمانم ؟ همه جای دنیا مردم از دیدن پلیس احساس آرامش میکنند اما ما اینجا پلیس که میبینیم دوست داریم فرار کنیم شما مگه میدر مدرسه ای که برپا برجا بکنم برایت ؟ درک نمیکنی مردم اینجا اعصاب معصاب ندارند ؟ سرم فریاد میکشد ... خودکارم را از جیبم در می آورم و می گویم اسمت چیه ؟ پلیس می ترسد ... من ترسش را دیدم و فریاد میزنم اسمت چیه ؟ اسمش را با اینکه نیمبینم روی سینه اش اما الکی یادداشت میکنم و زیر لب طوری که بشنود می گویم پدرت را در می آرم .. هیچ غلطی نمی توانم بکنم ..

8- روز بیشتر از 12 ساعت بیرون بیمارستان پرسه میزنم .. از 8 صبح تا 9 شب و فقط یک ساعت میروم توی بخش .. کلیه راستم در اثر سرما درد میگیرد ... هنوز درد میکند .. دوست دارم یک نفر حالم را بپرسد .. دوست دارم یک نفر از همانچیزهایی به من بگوید که من به همه می گویم .. دوست دارم از امید بشنوم ..

9 - موسسه محک میرویم برای ام آر آی اینبار هم با آمبولانس .. دود آمبولانس توی ماشین است ! تصویری که از محک داشتم یک جای کثیف بود اما همه چیز برعکس بود .. متخصص بیهوشی یک خانم جوان و مودب بود .. مرا که دید از راه دور گفت : "سلام .. صبحتون بخیر .. شما بابای بچه هستید ... وای چقدر شبیه شماست .. " در این چند روز من کلن یادم رفته بود ابتدایی ترین برخورد انسانی را و انگار از عمق جنگل آمده بودم برای همین جوابش را ندادم :)! تا کم کم یخمان آب شد .. آم آر آی با استرس شدید و با بیهوشی گرفته شد ..من باید دلداری میدادم همه را و خودم بغضی چندیدن روزه داشتم

10 برمیگردم شهرم .. تک و تنها و با داستانهایی نهانی .. .در آپارتمان را باز میکنم ... ماشین شارژی اش را میبینم ... بغضم میترکد ... یاد قولهایی که به او دادم و عمل نکردم می افتم ... یاد چلوکبابی نجاتی که او دوست داشت برود و من می پیچاندمش .. یاد وقتی که توی بغلم بود و میگفت توی کوچه بدویم و من پاهای او بودم همیشه و گاهی خسته بودم ... حالا تو بیا زود خانه من میشوم پاهای تو ، تو هم بشو جوانی من

پ.ن : بی ویرایش است



طیبه تیموری چقدر زیبا بود آرش
کاش نذاریم هیچوقت دیر بشه


message 3: by Kosar (new)

Kosar deldar | 2 comments زیبا!!
امیدوارم هیچکس از این زیبایی ها تجربه نکنه!(البته متوجه شدم منظورتون متن بود و البته حق دارید.)
اولین چیزی که به ذهنم اومد تلخی بود و آینده ی تلخی که در پیش دارم.
و لرزه ای که برای چندمین بار به تنم افتاد از یاداوریه اینکه چه پدرهایی به امید دستهای تو اشکهاشونو نگه میدارن و...
گاهی از انتخابی که کردم وحشت میکنم!


طیبه تیموری کوثرگرامی
همانگونه که استنباط کرده بودی، واژه "زیبا" را برای متن روان و بی پیرایه نویسنده بکاربرده بودم
...
مدتها بود در این سایت چنین متن صادقانه اینخوانده بودم
...


سعی خودت را بکن
برنده کسی است که باختن را بلد باشد
ما زنده می مانیم
حتی اگر دنیا به آخر برسد


به امید خبرهای خوب و سلامت برای همه ی "انسانها" تی تی


message 5: by Kebrit (new)

Kebrit !!! | 43 comments Mod
ما زنده می مانیم چون می خواهیم


message 6: by Kosar (new)

Kosar deldar | 2 comments بسیار ممنون
برنده کسی است که باختن را بلد باشد
این جمله به طور باورنکردنی در شب امتحان کمک کننده بود.
و درمورد زنده ماندن،باید بگم که مثل خیلی وقتهای دیگه ما فقط فکر میکنیم که انتخاب می کنیم.ما زنده ایم چون هستیم و البته خودکشی هم مثال نقض نیست.ما محکوم به زندگی هستیم.
و خبر خوب اینه که احساس می کنم در حد وظیفه و البته کمی کمتر یکی از درسهای مهم و حیاتیو یاد گرفتم و گمونم نمره ی خوبی هم ازش بگیرم،گمونم این مهمترین وظیفه ایه که الان دارم.
به قولی:انسان،دشواری وظیفه است...



back to top