انجمن شعر discussion

48 views
شعر و شاعر > باروت نم كشيده / گروس عبدالملكيان

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Azade, Hazemizade (last edited Jan 19, 2010 03:57PM) (new)

Azade Hazemizade (azadehazemi) | 868 comments Mod
از همين ديروز بود
كه هر چه آتش ديوانه شد
ديگر
آب، جوش نيامد.
پرتقال ها
خورشيدهاي بي شماري شدند
كه صبح بر شاخه رسيدند
و ماهياني كه در آسمان شنا مي كردند
از دهانه ي غاري كه ما به آن ماه مي گوييم
مي آمدند و مي رفتند.
انگار
كسي قانون هاي جهان را عوض كرده بود
من ترسيدم
و راز دوست داشتنت را
مثل جنازه اي كه هنوز گرم است
در خاك باغچه پنهان كردم.
به دنبال تو
بر درها
در زدم
دريا باز كرد
اسب ها چنان مي دويدند
كه يال موج و موج يال
شعر را به هم مي زد
برگشتم
و نقطه اي بيشتر برابرم نبود
آنقدر دور شده بودم
كه زمين
نقطه اي بيشتر نبود.
فكر كن!
در واگني باشي
كه از قطار جدا مي شود
و پايي را كه از ايستگاه برداشته اي
بر خاك رس كوير بگذاري
چه كلماتي داشت
اگر با دهان كفش هايت شعر مي گفتي!
من اما
بيشتر نگران عمر بودم
تا نگران آب
و نمي دانستم عمر، بدون آب
از گلويم پايين نمي رود.
مي ترسم از اين خواب
كه هر لحظه مرا دورتر مي برد
و هر چه بيشتر شانه هايم را تكان مي دهي
بيشتر خواب ساعتي را مي بينم
كه در گورستان زنگ مي زند.
فكر كن!
به باراني كه از پيراهنت مي گذرد
از پوستت مي گذرد
و از درون
تو را غرق مي كند
حالا
تو مرد خسته اي هستي
كه كم كم بيشتر مي شوي
در خيابان ها مي دوي
و دست كم
هميشه چند دست
براي گرفتن زخم هات كم داري
در باران ها مي دوي وُ
نمي داني
خشم يك طپانچه ي خيس
ديگر به هيچ دردي نمي خورد.
آه، باروت نم كشيده ي من!
پرندگان به آسمان رفته اند
و خورشيد
از هيزم پرندگان روشن است.
اين گونه است كه تنها مي شوم
و تو را چون ميداني از مين هاي خنثي نشده
بغل مي كنم
مي توانيد يك دقيقه سكوت كنيد!





پس روزهايمان همين قدر بود؟!

و زندگي آنقدر كوچك شد
تا در چاله اي كه بارها از آن پريده بودم
افتاديم

گروس عبدالملكیان


back to top