مرد خودش را از پلهها بالا کشید. نفس نفس میزد. خون از گوشهی لبش راه افتاده بود؛ تهریش چند روزهاش را دور زده بود و لک سرخی بر تار و پود نخی یقهی پیرهن سبزش انداخته بود. راهپله سرد بود. کمنور بود. تنها نور، نور پنجرهی کوچک پاگرد بود که سایهای بلند و کشیده از تن مرد رو دیوار زرد روبرو میانداخت. کلش... کلش... یکی دو قدم برداشت و به دیوار تکیه داد. دست برد سمت در چوبی روبروش. صبر کرد. دودل بود انگار. چشمهاش را چند بار بست و باز کرد. نفس عمیقی کشید و در زد. صدایی از داخل پرسید: «کیه؟» چیزی نگفت. تقهای به در خورد و لای در قدر یک «کیه» باز شد. زنی دوباره گفت: «کیه؟» کسی از بیرون داد زد: «رفت تو این ساختمون...» «منم...» در جیررری کرد و بیشتر باز شد و نیمرخ زن جوان از چارچوب بیرون زد. «منم خانوم... همسایهی بالاییتون...» صدای قدمهای تند چند نفر از پنجره ریخت تو. نگاه زن یکی دوبار سرتاپای مرد را بالا و پایین کرد و باز پشت در قایم شد: «ما همسایهی بالایی نداریم» در بسته شد و تن مرد رو کف سرامیکی راهپله لغزید.
چیزی نگفت. تقهای به در خورد و لای در قدر یک «کیه» باز شد. زنی دوباره گفت: «کیه؟»
کسی از بیرون داد زد: «رفت تو این ساختمون...»
«منم...»
در جیررری کرد و بیشتر باز شد و نیمرخ زن جوان از چارچوب بیرون زد.
«منم خانوم... همسایهی بالاییتون...»
صدای قدمهای تند چند نفر از پنجره ریخت تو.
نگاه زن یکی دوبار سرتاپای مرد را بالا و پایین کرد و باز پشت در قایم شد: «ما همسایهی بالایی نداریم»
در بسته شد و تن مرد رو کف سرامیکی راهپله لغزید.