داستان هاي كوتاه طنز discussion

26 views
دستنوشته های شما > به احترام آقای دانشمند

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Talieh (new)

Talieh | 4 comments همسایه ها پشت در خونه جمع شده بودند و فریاد می زدند
آهای این زباله کیه که بوش همه جا رو برداشته
بابام در و باز کرد و گفت :ای بابا چه خبرتونه ما نه شب زباله مونو بیرون می ذاریم.
آقای خجسته گفت:برادر، من همیشه راس نه شب کنار سطل زباله ام ولی تو رو اونجا ندیدم.خالی نبند اون دنیا باید جواب پس بدی!.!
به با با گفتم:بابا این روزنامه ها مال تو؟
بابا گفت:وقت گیر اُوردی بچه..
گفتم:آخه خیلی بوی بدی میدن.نمی تونم درسمو بخونم.فردا امتحان تاریخ معاصر دارم.
بابا گفت:آخه مگه روزنامه هم بو میده.
خانوم
کریمی زیر لب هی نق می زد که یک دفعه صداش بلند شد:آقا جان یه فکری به حال زباله هاتون بکنین.
در و بستم و رو به بابا کردم:بابا به خدا روزنامه هات بوی بدی میدن.
اونو بردم تواتاقش .بابام گفت:آره. ولی چرا؟
یکی یکی ورقشون زدیم
به به عجب اخبار دست اولی.عزل رئیس فرهنگستان هنر.
پته آقای ایکس و رو آب ریختن.
دخترای فراری آمارشون بالا رفته.
قیمت بنزین جالب ..
این یکی رو
جریمه بدحجابی می تونه حال بعضی یا رو جا بیاره.
تحریم همیشگی و
هزار تا داستان دیگه
بابا روزنامه ها رو کرد تو کیسه و گفت .بچه چرا زل زدی به من بدو ببرشون بذار بیرون. دوان دوان از پله هاپایین رفتم کنار سطل زباله تجمع شده بود.از لا به لای مردم راهم و باز کردم
همهمه زیادی بود . آقای دانشمند و انداخته بودن توی سطل زباله.آخه چرا؟
آقای خجسته گفت خونش آرشیو روزنامه ست...
گفتم:مگه چه ایرادی داره؟
روزنامه آدم و باسواد می کنه..
همه سرشونو به طرفم چرخوندن.با نگاهشون فهمیدم باید برگردم خونه.من به خونه رفتم ولی
هیچ وقت اون روزنامه ها رو دور ننداختم
فقط به احترام آقای دانشمند!


back to top