IRAN discussion
Literature - ادبیات
>
اشعار فارسی --- وطن دوستی
date
newest »
newest »
ببخشین ربطی به ایران نداره اما دوسش دارمدراین زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
پيش از شما / به سان شما / بیشمارها / با تار عنكبوت / نوشتند روی باد / كين دولت خجستهی جاويد زنده باد
وطن، وطن / نظر فکن به من که من / به هر کجا، غریبوار / که زیر آسمان دیگری غنوده ام / همیشه با تو بوده ام / همیشه با تو بوده ام / اگر که حال پرسی ام / تو نیک میشناسی ام / من از درون قصهها و غصهها برآمدم / حکایت هزار شاه با گدا / حدیث عشق ناتمام آن شبان / به دختر سیاهچشم کدخدا / ز پشت دود کشتهای سوخته / درون کومۀ سیاه / ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه / تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است / رخم به سیلی زمانه خو گرفته است / اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام / یکی ز چهرههای بیشمار توده ام / چه غمگنانه سالها / که بالها / زدم به روی بحر بیکنارهات / که در خروش آمدی / به جنبوجوش آمدی / به اوج رفت موجهای تو / که یاد باد اوجهای تو! / در آن میان که جز خطر نبود / مرا به تخته پارهها نظر نبود / نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان به گودهای هول / بسی صدف گشوده ام / گهر ز کام مرگ در ربوده ام بدان امید تا که تو / دهان و دست را رها کنی / دری ز عشق بر بهشت این زمین دلفسرده وا کنی / به بند مانده ام / شکنجه دیده ام / سپیده، هر سپیده جان سپرده ام / هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده ام / اگر تو پوششی پلید یافتی / ستایش من از پلید پیرهن نبود / نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده ام / کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام / اگر که ایستاده ام / و یا ز پا فتاده ام / برای تو٬ به راه تو شکسته ام / اگر میان سنگهای آسیا / چو دانههای سوده ام / ولی هنوز گندمم / غذا و قوت مردمم / همانم آن یگانهای که بوده ام / سپاه عشق در پی است / شرار و شور کارساز با وی است / دریچههای قلب باز کن /سرود شبشکاف آن ز چار سوی این جهان کنون به گوش میرسد / من این سرود ناشنیده را /به خون خود سروده ام / نبود و بود برزگر را چه باک / اگر بر آید از زمین / هر آنچه او به سالیان / فشانده یا نشانده است / وطن! وطن ، تو سبز جاودان بمان که من پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو / به دور دست مه گرفته پر گشوده ام سیاوش کسرایی
جـاودانـه ميهنـم اين بـار هـم مـی سـازمـت
چون درفـش کـاويـان هر جای می افرازمت
همچـو رستـم
می کَـنم ديـو پليـدی را ز جـای
چـون فـريـدون شـوکـت ديـريـنه می پـردازمت
با تـو مـام ميهنـم
ديـرينه پيمـان می کنـم
گـر که ايـرانـم نبـاشـد، تـرک ايـن جـان می کنم
همچـو آرش
بر پَـرِ البـرز جـان بـر کَـف بـه پـای
کوهسـاران را پُـر از آواز ايــران می کنم
بـا تـو گـويـم ميهنـم
اين بـار هـم گـل می کنم
با تـو گـويـم ميهنم
ايـن بـار هـم گـل مـی کنـم
maziyar ghavidel...
سینه ام اینه ای ست با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند .......
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذردهم مرگ بر جهان سما نیز بگزرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سر انجام بد داشتیم
دراین خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وزآن کشور آزاد و آباد بود
نگفتند حرفی که ناید به کار
نکشتند تخمی که ناید به بار
چو مهر و وفا بود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بندة پاک یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریائی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدائی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار
خرد را فکندیم زین سان ز کار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آئین دیرین ما
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارج داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جائی در این خانه داشت
اگر مایة زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
به یزدان که هرگز جهان آفرین
نه با بنده ای مهر ورزد نه کین
ز نیک و بدت هر چه آید به سر
ز خود بین و وز کردة خود شمر
از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آن روز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو نا کس به دهکد خدائی کند
کشاورز باید گدائی کند
چو دانش پژوهنده بیند زیان
که بندد به دانش پژوهی میان
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از بندگی کردن و زیستن
اگر مایة زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
بیاریم آن آب رفته به جوی
مگر زان بیابیم باز آب روی
شود مردمی کیش و آئین ما
نگیرد خرد خرده بر دین ما
ز فردوسی ام آمد این گفته یاد
که داد سخن را چو او کس نداد
چو ایران نباشد تن من نباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
سرشت من از مهر میهن بود
من از میهن و میهن از من بود
پاینده ایران ...
ما هفتاد و دو ملّت بودیم، زیر پرچم ِانأالحق، حالا یکی شدیمشیطان بچه هایش را بسیج کرد تا ندای انأالحق گویان را
در خیابان یک یک گردن بزنند
ندا اوّل وداع بر نقد جان زد و بعد دیده به سُهراب اعرابی دوخت
تا پرچم به راهیانی سپارد که مغزشان خوراک ِضحاک می شد
از دهان هر زخم، صد "ترانه" بپا خاست
و زمین سبز پوشید از نهال سیاووشان
بزن باران کنون بر چهره عبوس ِدشت که فصل ِجشن ِچمن ست حالا
پیش از پساز من جلو افتاده ای
بعد از اکنون
از تو عقب مانده ام
وقتی از ترس، دست ها بالا آمد
تو درساعتِ پنج
سر چهارراه
بر کف دست، جان بدرقه کردی
وقتی از دهانم فریاد
پرتاب شد
مغول ها نشان هم دادندم
گونه ها سرخ از سرد
و لبخند ها همه گچ از لرز
شعله زد شاخه شاخه
پرده های آتش
از پرواز ِکوکتل مولوتوف
سنگ گیج از گلوله
جرقه در صف زد
و تاتارها
اندام از تامار تاراج می کردند
قرارهای ِخیابانی، اتفاقی ست بزرگ که نداهایشکنار نمی آیند با پچپچه های درِگوشی
روزنامه های عصر نیز با فکر ِخیابان چپ افتاده اند
نوبت پشت ِبامها که شد، خیابان در خیالش
آواز ابوعطا خواند/ بیاد فاحشه هایش
که دیگر شبها، سر ِچهارراه ها پلاس نیستند
آمدنت از پس-کوچه ها راه نمی برد به سر ِقرار
تا چراغ سبز است/ خودت را برسان
پس از صد سال تأخیر
قطار ِمدرنیته حالا داردمی رسد به ایستگاه تهران
مادران بوسه بر دهان شکسته نهادند و لب گزیدندهر طرف ندایی برخاست
هر کنار سهرابی خاک افتاد
خانه ها بر بام شدند و
از خروش کاویانی، خیابان سیلاب شد
جنگل سیاهکل از زمین جوشید
و لرزش ِتبسمی بر لب سرد مادران نقش بست
پشت دروازه شهرها/جوانان داستانهای نو می خوانند برای یکدگر/بازگشتی نیست سوی خرابه های لات و مَنات/جغدها چمباتمه، در َرَسد نشسته اند تا هر ندای انَاالحَق زنی را آونگ کنند بر مناره ها/قوم بربری که شهر را در تسخیر دارد/تسمه می کشد بر بدنها/رستم ِجهل، شهر قرُق کرده، هَل مَن حریف می طلبد/بازوبند ِِسبز سهراب، کارگر نیفتاد با چشم اسفندیار/ باشد خیالی نیست/روایت تازه باید نوشت/از دیار قصه های کهن گذر باید کرد/ قلاده از گردن وا نکرد باید که جایش، طناب، حلقه بَست



من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
!من از اینجا چه می خواهم نمی دانم
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجاروزی آخر از دل این خاک
با دست تهی
...گل برمی افشانم