عکاس خونه discussion

16 views
طبیعت بی جان > عشق گمشده!

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by ye.qaribeh (last edited Oct 25, 2010 01:29AM) (new)

ye.qaribeh | 20 comments

بادش بخیر . . . چه شور و شوقی داشتیم آن روزها. انگار خستگی ناپذیر بودیم، مانند رویاهای کودکی! انگار می خواستیم همه ی ایران را - و حتّی جهان را - دوباره بسازیم! البته واقعاً هم فکر می کردیم از پَسِ اینکار برمی آییم!
آنروز ها بسیج براستی مدرسه ی عشق بود. اصلاً مگر می شود کسی عاشق نباشد و بی مزد و منّت، ساعت ها از هر روزش را فدا کند؟ بسیج براستی مدرسه ی عشق بود امّا معشوقش گمشده بود!

گاهی وقت ها ممکن است ماه ها و حتّی سال ها برای گروه یا سازمانی - بی مزد و منّت - تلاش کنی، امّا ریخت و پاش ها و فساد مالی و اخلاقی آنجا را که ببینی، دلسرد بشوی و از خودت بپرسی «اخوی! این چه و آن چه؟» می بینی جایی که مثلاً باید مظهر پاکی و اخلاق مداری باشد، شده است مرکز هدر دادن بیت المال و توهین و پرونده سازی برای همکلاسی هایت!
اینجاست که اگر وجدانت نخوابیده باشد، فقط دو راه داری؛ یا آنجا را ول می کنی و خلاص! با به خودت می گویی «درستش می کنم، می سازمش!» - همان راهی که من بارها انتخاب کردم؛ - و اگر نشد - درست نشد - بعد از مدّتی باز هم برمی گردی سرِ همین دوراهی و باز گیر می کنی که کدام راه را بروی . . .
انگار مشکل بسیج ریشه دارتر از آن است که با فدا شدن من و تو حل شود. اصلاً قضیه از آنجا شروع می شود که عدّه ای می خواهند یک تشکل مردمی را به «سازمان» تبدیل کنند تا نانشان بیافتد در روغن! آنوقت است که حتّی وظیفه ی اعضای داوطلبش هم می شود حمایت و هواخواهی از رده بالایی ها - و هر آن کس که آن ها می خواهند - و کوباندن مشت های محکم پیاپی بر دهان و ایضاً دیگر نقاط حساسِ بدنِ به اصطلاح فریب خوردگانی که نمی توانند انحراف این تشکلِ سابقاً مردمی را تحمل کنند!

بگذریم . . .
دوره ای که در بسیج دانشجویی بودم برایم ارمغان های زیادی داشت. فارغ از همه ی جدل ها و دعواها! پرده های زیادی از پیش روی چشمانم کنار رفتند تا بفهمم چه سوء استفاده هایی که از فعّالیّت داوطلبانه ی آعضای آن نمی کنند. در آنجا بود که به چشم دیدم چه پول ها - که تماماً از جیب مردمان این سرزمین بیرون کشیده بودند - صرفِ شستشوی مغزی افراد نمی کنند، پول هایی که تنها با بخشی از آن ها هم می شد خرج تحصیل دانشجویانی که بخاطر مشکلات مالی، مجبور به ترک تحصیل یا مرخصی تحصیلی می شوند را فراهم کرد!
در بسیج بود که صبر کردن را آموختم، و فهمیدم حرف های هرکسی ارزش پاسخگویی ندارد! در آنجا بود که دیدم حتّی در افراطی ترین قسمت های جامعه هم افرادی هستند که براستی انسان اند و شایسته ی دوستی، و اگر جبر روزگار نبود هرگز قدم به آنجا نمی گذاشتند . . .

سخت است توصیف کنم فشارهایی روانی را که در بسیج متحمل شدم، سخت است و حسابش از دستم بیرون است دفعاتی که بخاطر آن مسائل در خلوت خود گریستم!
راستش از اینکه وارد آنجا شدم پشیمان نیستم، همینطور از خارج شدنم. معتقدم دورانی بود که گذشت و بی شک تأثیر بسزایی در شناخت من از محیط اطرافم داشت. اگر تا قبل از ورودم به بسیج، بیشتر تحت تأثیر حرف های دیگران نسبت به آن احساس تنفر داشتم، اکنون آگاهانه از کسانی که آن را به گند کشیده اند متنفرم! به هر حال بسیج مدرسه ی عشق بود؛ حالا هم مدرسه ی عشق است. امّا معشوقش گم شده است، یا بهتر بگویم، معشوقش را دزدیده اند!

پ.ن1: این عکس را در زمستان سال 1386، وقتی به همراه کاروان راهیان نور در فکه بودیم، گرفتم.
پ.ن2: درست هفت ماه قبل از انتخابات بود که از بسیج کنار کشیدم.
پ.ن3: قرار بود این عکس را فقط در این گروه ارسال کنم امّا بعد ترجیح دادم در وبلاگمان هم قرار دهم.


back to top