گواش discussion

14 views
کارگاه داستان > باید/ مجید ذاکری

Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by میلاد (new)

میلاد صادقی | 142 comments Mod
بیار توی تاکسی که نشست، منیر به همه صبح‌‌به‌خیر می‌گفت. به کارگران زحمت‌کش شهرداری، بچه دبستانی‌ها، کارمندان دولت، مغازه‌دارها، همه و همه الاّ او...

چشم‌هایش را روی هم گذاشت و با صدای او قیافه‌اش را به‌خاطر آورد؛ با مقنعه و چادر مشکی که برای عبور از در سازمان می‌پوشید و حالا شک داشت که پشت آن دم و دستگاه و میکروفون هنوز هم روی سرش باشد.

سر کوچه که پیاده شد منیر درجه حرارت هوا را اعلام می‌کرد. وقتی کلید را توی قفل انداخت, از واحد روبه‌رویی منیر یک روز خوش را برای همسایه‌شان آرزو می‌کرد.

نان و پنیر را با هویج و گردو لقمه کرد. روی راحتی توی پذیرایی چهارده متری‌شان نشست. روبروی دسته‌ای از گل‌های عشقه که از دیوار آویزان بودند. آرام شروع به جویدن و شمردن گل‌ها کرد. حوصله‌ی به پایان رساندنشان را نداشت. گل‌ها را نیمه‌کاره روی دیوار و لقمه را روی عسلی کنار دستش گذاشت و همان‌جا دراز کشید.

ساعت هنوز یازده نشده بود که با صدای تلفن از خواب پرید. اولین چیزی که دید شصت پایش بود که از جوراب سرک می‌کشید. از جا بلند شد . هم‌زمان با برداشتن گوشی و گفتن الئ اولین لنگه‌ی جوراب را از پا در آورد.

هم‌کارش بود، معرکش. شاد و سر حال. بیار با خودش فکر کرد که باید هم باشد چون او شیفت شب بوده و تمام شب به تلفن‌ها جواب داده، ولی معرکش که استراحت بوده تمام شب را خوابیده.

چیز زیادی از حرف‌های معرکش نفهمید، فقط در برابر سوالس که می‌تواند امشب را به‌جای او شیفت بدهد گفت: «نه!» و لنگه‌ی دوم جوراب را از پا در آورد. در برابر خواهش‌های مکرر او به لقمه‌ی نیمه‌کاره‌اش خیره شد و گفت که فکرهایش را می‌کند و بعد خبرش می‌کند.

× × ×

توی اتاق خواب بعد از پوشیدن پیژامه روی تخت ولو شد. دست کشید. گل‌های برجسته‌ی پتو به‌دست نمی‌آمدند. پتو را چنگ زد و توی صورتش مچاله کرد. بوی تن منیر را می‌داد.

نگاهش از دیوار بالا رفت. لوح تقدیر جدید جای قاب عروسی‌شان را پر کرده بود؛ لوحی که گوشه‌ای از آن را صورت گوشت‌آلود منیر پر کرده بود.

«گوینده‌ی توانا سرکار خانوم... به‌پاس زحمات... به‌مناسبت روز... این گواهی...» همه را زا بر بود. تمام نوشته‌هایی که یکی یکی قاب‌های روی دیوار را پایین آورده و خودشان آن بالا نشسته بودند.

آخرین بار دو شب پیش آن‌ها را تا صبح خوانده و مرور کرده بود؛ وقتی که منیر دستش را پس زده و خوابیده بود، آرام به بازوی منیر دست کشیده بود و او گفته بود: «نه!» و پتو را سفت دور خودش پیچیده بود. خودش را به او نزدیک کرده بود و گفته بود: «به‌خاطر تو امشب رو شیفت نرفتم.» که صدای جیغ منیر در آمده بود: «گلوم گرفته... سرم داره تیر می‌کشه. صبح زود برنامه زنده دارم... به‌ت حق می‌دم. اگه کار منم جواب دادن دو تا تلفن بود مث تو حال و حوصله داشتم.» و پتویش را برداشته و از اتاق بیرون زده بود.

× × ×

آن شب برای اولین بار آرزو کرده بود که ای کاش سیگاری بود و تا صبح یک جاسیگاری را فیلتر پر می‌کرد. چندبار تصمیم گرفته بود لا‌اقل به خیابان بزند، ولی حوصله‌ی سین‌جیم شدن نگهبان ساختمان را نداشت. حتا برای انداختن خلط گلویش هم از اتاق بیرون نرفته بود.گوشه‌ی موکت را بالا زده و آرام گفته بود: «تف». تا صبح نخوابیده و کنار «سرکار خانوم منیر... گوینده‌ی توانا... بیست و ششمین دوره...» قدم زده بود.



message 2: by میلاد (new)

میلاد صادقی | 142 comments Mod

از جا بلند شد و گل‌های قالی را با پا کنار زد و رفت داخل آشپزخانه. ساعت روی میز ناهارخوری ظهر را نشان می‌داد. به طرف فریزر رفت و یک بسته‌ی کوچک گوشت و بامیه را بیرون کشید. رادیو را روشن کرد. خبر پخش می‌شد. گوشت را توی ماهی‌تابه انداخت و قابلمه را آب کرد.

مرد گوینده خبر داد که فردا سری جدید تلفن همراه توزیع خواهد شد. یک لحظه مکث کرد: «همراه... همراه» و به طرف دست‌شویی رفت.

وقتی به آشپزخانه برگشت صدای منیر را شنید: «سیب زمینی درشت دو عدد... ادویه و فلفل به میزان لازم.» دست‌هایش را با گوشه‌ی پیژامه خشک کرد و مشغول تفت دادن گوشت شد.

منیر فواید غذای خانگی را می‌گفت و او برنج را امتحان می‌کرد. منیر راجع به هنر آشپزی زن ایرانی می‌گفت و او بامیه‌ها را اضافه می‌کرد؛ و هنگامی که منیر با لذت از لحظه‌ای که زن سفره را برای شوهر و بچه‌هایش می‌چیند گفت، موج را عوض کرد و تا عصر بعد از خوردن غذا و شستن ظرف‌ها و تمیز کردن یخچال، هم‌چنان زنی با صدای بم به زبانی غریب خواند و از ته دل خواند و او چند بار توی آیینه خودش را برانداز کرد و گفت: «باید... باید...» و دستش را مشت کرد.

جواب تلفن معرکش را این‌طور داد که: «امشب زنم ازم خواهش کرده پیشش بمونم. برا همین نمی‌تونم بیام.»

× × ×

تازه گرد و خاک را از روی عشقه‌ها برداشته بود که تلفن دوباره صدایش زد. این‌بار منیر بود. با صدای بلند می‌خندید و پس از الو گفتن او خنده‌اش قطع شد، چیزی به بغل‌دستی‌اش گفت و آن‌وقت سلام کرد. پرسید چه پخته است و سراغ پست‌چی را گرفت که برایش بسته‌ای آورده یا نه؟

بیار با خودش گفت: «باید...» و آن‌وقت قرص و محکم پرسید: «کی برمی‌گردی خونه؟» و منیر گفت: «چند لحظه گوشی...» و با کسی حرف زد. بیار صدای او را ریز و صدای قلبش را بلند می‌شنید. آرام گفت: «باید...» که سر و کله‌ی صدای منیر پیدا شد و گفت: «زنگ زدم بگم کار پیش اومده امشبو باید بمونم. کلیدو با خودت ببر.»

بیار گفت: «با...» و منیر جواب داد: «بای بای.»

وقتی صدای منیر رفت و بوق جای آن را گرفت، اولین کاری که به ذهن بیار رسید گرفتن شماره‌ی معرکش بود.





message 3: by Elnaz (new)

Elnaz ناراحت كننده


back to top