گواش discussion
کارگاه داستان
>
دالتون ها/ حامد افضلی
date
newest »
newest »
ساعت تقریبن چهار صبح بود. دو ساعتی به طلوع خورشید مانده بود. وحید گاری شیشه ای را کنار جاده آورد.
سماور را روشن کرد. تا یکی – دو ساعت دیگر راننده ها برای خرید چای پیشش می آمدند. چند جعبه مگنا باز کرد و چید روی شیشه، صندلی را باز کرد و نشست.
وحید این ساعت شبانه روز را خیلی دوست داشت. هوای سرد دم صبح سر حالش می کرد. نگاهی به ستاره ها انداخت. از دیروز دو تا بیشتر شده بودند. هرچند دقیقه یک ماشین با سرعت از جلویش رد می شد. دفترش را در آورد و بازی همیشگی را شروع کرد. اسم ماشین ها را نوشت، پیکان، سمند، پژو آردی، پژو 206، رنو، کامیون.
هر ماشینی که از جلویش عبور می کرد یک علامت جلو نامش می گذاشت. اسم بازی را گذاشته بود جام ماشین ها. تا آن روز بیست و سه بار پیکان قهرمان شده بود و در کمال ناباوری یک بار هم آردی اول شد. البته تصمیم داشت پیکان ها را با توجه به رنگشان از هم جدا کند چون این طوری نامردی بود. غرق در افکار خودش بود که ناگهان صدایی توجه اش را جلب کرد. یک دختر نوزده – بیست ساله بود.
دختر گفت: «یه کنت بده.»
وحید نگاهی به سرتاپای دختر انداخت. دختر چهره ی معصومی داشت، اما سعی می کرد خودش را خشن نشان دهد. بینی اش را بالا کشید، بند کوله را جا به جا کرد و گفت: «با تو ام پسر.»
وحید لبخندی زد و گفت: «سیگاری هستی؟»
دختر گفت: «نه، مونگولم می خوام سیگار رو بگیرم بندازم تو جوب!»
وحید بلند بلند خندید و گفتک «نمی ترسی این وقت شب تو خیابونی؟»
دختر گفت: «به تو چه پسر؟»
وحید گفت: «ناراحت شدی؟ ببخشین، به من چه!»
دختر سیگار را گرفت و گفت: «آتیش داری؟»
وحید گفت: «دانشجویی؟»
دختر نگاهی به قد و بالای خودش انداخت و گفت: «ها... آره چطور مگه؟»
وحید گفت: «می خواستم بدونم... می دونی نیوتن کی زندگی می کرده؟»
دختر لبخندی زد و گفت: «من گرافیک می خونم این چیزا حالیم نمی شه.»
وحید گفت: «یعنی نمی دونی قبل از حضرت آدم زندگی می کرده یا نه؟»
چشمان دختر گرد شد. نگاهی به وحید انداخت. می خواست بفهمد که وحید سوال را جدی پرسیده یا می خواهد او را دست بیندازد.
دختر گفت: «اس گیر آوردی؟»
وحید گفت: «جدی می گم برام سواله.»
دختر لبخندی زد و کوله اش را به کناری انداخت. روی جدول کنار وحید نشست.
دختر گفت: «آتیش نداری؟»
وحید فندک را روشن کرد و کنار سیگار روی لب دختر برد. دختر پکی به سیگار زد و دودش را آرام آرام در هوا شناور کرد.
دختر گفت: «نیوتن مال صد سال – دویست سال قبله.»
وحید گفت: «پس نه واقعن چیزی از علم و اینا نمی دونی.»
دختر گفت: «چرا؟»
وحید کل بحث ظهرش را برای دختر تعریف کرد. دختر از خنده روده بر شده بود. در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: «پسر جان... نیوتن جاذبه رو کشف کرده نه اختراع! یعنی این که جاذبه از اول بوده بعد این یارو فهمیده که همچین چیزی هس. عین کریستف کلمب که فهمید قاره ی آمریکا هس.»
وحید سرش را خاراند و گفت: «پس مخترعش کی بوده؟»
دختر دوباره خندید و گفت: «هوممممممم خب خدا بوده حتمن دیگه.»
یک کامیون نگه داشت. مردی از ماشین پیاده شد و در حالی که به دختر نگاه می کرد، گفت: «آوریل! دو تا چایی بده.»
وحید گفت: «خوبی قاسم خان؟»
لیوان های یک بار مصرف را از آب جوش پر کرد و داخل هرکدام یک چای کیسه ای انداخت. قاسم لیوان ها را گرفت. در حالی که به سمت کامیون می رفت گفت: «به باقی دالتون ها سلام برسون.»
وحید رو کرد به دختر و گفت: «پی بابای بیچاره راس می گفت!»
دختر گفت: «پس بابات عین خودت نیس؟»
وحید گفت: «جان؟»
دختر گفت: «هیچی.»
وحید گفت: «حالا دافعه چیه؟»
دختر کمی فکر کرد، دود آخرین پک اش را بیرون داد و گفت: «نمی دونم...»
سیگار را روی لبه ی جدول فشار داد و پرتاب کرد توی جوی آب و ادامه داد: «به گمونم نیروی جاذبه ای باشه که ماه به زیبن وارد می کنه... باید تخصصی فیزیک باشه.»
وحید گفت: «پس یعنی نیوتن هم هرچی داره از ما مسلمون ها داره!»
دختر دوباره لبخندی زد و گفت: «اگه خدا رو هم مسلمون حساب کنیم، آره دیگه!»
دختر گفت: «یه چایی می دی؟»
وحید در حالی که لیوان را از آب جوش پر می کرد گفت: «بری خونه بابات شاکی نمی شه؟»
دختر پوزخندی زد و گفت: «خونه ندارم.»
وحید گفت: «شب ها تا صبح تو خیابونی؟»
دختر گفت: «هی...»
وحید گفت: «شبا کجا می خوابی؟»
دختر نگاهی به وحید کرد و نگاهی به دستانش که چای کیسه ای را در لیوان بالا و پایین می برد.
دختر گفت: «هرجا که بشه خوابید...»
وحید گفت: «تو خیابون هم خوابیدی؟»
دختر گفت: «خیلی.»
وحید لیوان چای را به دختر داد و یک لیوان دیگر پر از آب جوش کرد.
دختر گفت: «قند نمی دی؟»
وحید گفت: «ا، یادم رفت.»
دو حبه قند کف دستان دختر گذاشت، کمی فکر کرد و گفت: «من برات جای خواب سراغ دارم.»
دختر که به خاطر جرعه ی اول چای زبانش سوخته بود گفت: «تو هم؟»
وحید گفت: «چیه؟ به من نمیاد؟»
دختر گفت: «چرا میاد.»
وحید گفت:«بابام خادم مسجده... می تونم کلید رو یواشکی کف برم بدم بهت... شبا اون جا بخوابی، صبحا قبل از نماز بیدار شی و جیم بزنی.»
دخترک از ترس این که چای بریزد لیوان را روی جدول گذاشت، لبخندی زد و نگاهی مهربان به وحید انداخت: «خیلی خلی.»
وحید گفت: «دستت درد نکنه جای محبتمه!»
دختر گفت: «ببخشید، منظورم یه خل مهربون باهوشه.»
وحید خندید.
سماور را روشن کرد. تا یکی – دو ساعت دیگر راننده ها برای خرید چای پیشش می آمدند. چند جعبه مگنا باز کرد و چید روی شیشه، صندلی را باز کرد و نشست.
وحید این ساعت شبانه روز را خیلی دوست داشت. هوای سرد دم صبح سر حالش می کرد. نگاهی به ستاره ها انداخت. از دیروز دو تا بیشتر شده بودند. هرچند دقیقه یک ماشین با سرعت از جلویش رد می شد. دفترش را در آورد و بازی همیشگی را شروع کرد. اسم ماشین ها را نوشت، پیکان، سمند، پژو آردی، پژو 206، رنو، کامیون.
هر ماشینی که از جلویش عبور می کرد یک علامت جلو نامش می گذاشت. اسم بازی را گذاشته بود جام ماشین ها. تا آن روز بیست و سه بار پیکان قهرمان شده بود و در کمال ناباوری یک بار هم آردی اول شد. البته تصمیم داشت پیکان ها را با توجه به رنگشان از هم جدا کند چون این طوری نامردی بود. غرق در افکار خودش بود که ناگهان صدایی توجه اش را جلب کرد. یک دختر نوزده – بیست ساله بود.
دختر گفت: «یه کنت بده.»
وحید نگاهی به سرتاپای دختر انداخت. دختر چهره ی معصومی داشت، اما سعی می کرد خودش را خشن نشان دهد. بینی اش را بالا کشید، بند کوله را جا به جا کرد و گفت: «با تو ام پسر.»
وحید لبخندی زد و گفت: «سیگاری هستی؟»
دختر گفت: «نه، مونگولم می خوام سیگار رو بگیرم بندازم تو جوب!»
وحید بلند بلند خندید و گفتک «نمی ترسی این وقت شب تو خیابونی؟»
دختر گفت: «به تو چه پسر؟»
وحید گفت: «ناراحت شدی؟ ببخشین، به من چه!»
دختر سیگار را گرفت و گفت: «آتیش داری؟»
وحید گفت: «دانشجویی؟»
دختر نگاهی به قد و بالای خودش انداخت و گفت: «ها... آره چطور مگه؟»
وحید گفت: «می خواستم بدونم... می دونی نیوتن کی زندگی می کرده؟»
دختر لبخندی زد و گفت: «من گرافیک می خونم این چیزا حالیم نمی شه.»
وحید گفت: «یعنی نمی دونی قبل از حضرت آدم زندگی می کرده یا نه؟»
چشمان دختر گرد شد. نگاهی به وحید انداخت. می خواست بفهمد که وحید سوال را جدی پرسیده یا می خواهد او را دست بیندازد.
دختر گفت: «اس گیر آوردی؟»
وحید گفت: «جدی می گم برام سواله.»
دختر لبخندی زد و کوله اش را به کناری انداخت. روی جدول کنار وحید نشست.
دختر گفت: «آتیش نداری؟»
وحید فندک را روشن کرد و کنار سیگار روی لب دختر برد. دختر پکی به سیگار زد و دودش را آرام آرام در هوا شناور کرد.
دختر گفت: «نیوتن مال صد سال – دویست سال قبله.»
وحید گفت: «پس نه واقعن چیزی از علم و اینا نمی دونی.»
دختر گفت: «چرا؟»
وحید کل بحث ظهرش را برای دختر تعریف کرد. دختر از خنده روده بر شده بود. در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: «پسر جان... نیوتن جاذبه رو کشف کرده نه اختراع! یعنی این که جاذبه از اول بوده بعد این یارو فهمیده که همچین چیزی هس. عین کریستف کلمب که فهمید قاره ی آمریکا هس.»
وحید سرش را خاراند و گفت: «پس مخترعش کی بوده؟»
دختر دوباره خندید و گفت: «هوممممممم خب خدا بوده حتمن دیگه.»
یک کامیون نگه داشت. مردی از ماشین پیاده شد و در حالی که به دختر نگاه می کرد، گفت: «آوریل! دو تا چایی بده.»
وحید گفت: «خوبی قاسم خان؟»
لیوان های یک بار مصرف را از آب جوش پر کرد و داخل هرکدام یک چای کیسه ای انداخت. قاسم لیوان ها را گرفت. در حالی که به سمت کامیون می رفت گفت: «به باقی دالتون ها سلام برسون.»
وحید رو کرد به دختر و گفت: «پی بابای بیچاره راس می گفت!»
دختر گفت: «پس بابات عین خودت نیس؟»
وحید گفت: «جان؟»
دختر گفت: «هیچی.»
وحید گفت: «حالا دافعه چیه؟»
دختر کمی فکر کرد، دود آخرین پک اش را بیرون داد و گفت: «نمی دونم...»
سیگار را روی لبه ی جدول فشار داد و پرتاب کرد توی جوی آب و ادامه داد: «به گمونم نیروی جاذبه ای باشه که ماه به زیبن وارد می کنه... باید تخصصی فیزیک باشه.»
وحید گفت: «پس یعنی نیوتن هم هرچی داره از ما مسلمون ها داره!»
دختر دوباره لبخندی زد و گفت: «اگه خدا رو هم مسلمون حساب کنیم، آره دیگه!»
دختر گفت: «یه چایی می دی؟»
وحید در حالی که لیوان را از آب جوش پر می کرد گفت: «بری خونه بابات شاکی نمی شه؟»
دختر پوزخندی زد و گفت: «خونه ندارم.»
وحید گفت: «شب ها تا صبح تو خیابونی؟»
دختر گفت: «هی...»
وحید گفت: «شبا کجا می خوابی؟»
دختر نگاهی به وحید کرد و نگاهی به دستانش که چای کیسه ای را در لیوان بالا و پایین می برد.
دختر گفت: «هرجا که بشه خوابید...»
وحید گفت: «تو خیابون هم خوابیدی؟»
دختر گفت: «خیلی.»
وحید لیوان چای را به دختر داد و یک لیوان دیگر پر از آب جوش کرد.
دختر گفت: «قند نمی دی؟»
وحید گفت: «ا، یادم رفت.»
دو حبه قند کف دستان دختر گذاشت، کمی فکر کرد و گفت: «من برات جای خواب سراغ دارم.»
دختر که به خاطر جرعه ی اول چای زبانش سوخته بود گفت: «تو هم؟»
وحید گفت: «چیه؟ به من نمیاد؟»
دختر گفت: «چرا میاد.»
وحید گفت:«بابام خادم مسجده... می تونم کلید رو یواشکی کف برم بدم بهت... شبا اون جا بخوابی، صبحا قبل از نماز بیدار شی و جیم بزنی.»
دخترک از ترس این که چای بریزد لیوان را روی جدول گذاشت، لبخندی زد و نگاهی مهربان به وحید انداخت: «خیلی خلی.»
وحید گفت: «دستت درد نکنه جای محبتمه!»
دختر گفت: «ببخشید، منظورم یه خل مهربون باهوشه.»
وحید خندید.
وحید، سعید، حمید و حامد دور اتاق نشسته بودند. حمید که از همه بزرگ تر بود گفت: «خوب! بنال کار داریم.»
وحید گفت: «می خوام یه چیزی ازتون بخوام.»
سعید گفت: «فقط پول نباشه.»
حامد گفت: «مدرسه تم نمیام.»
وحید گفت: «نه چیز خاصی نیس. فقط می خواستم ازتون بخوام این اتاق عقبی رو به یکی از دوستان اجاره بدین.»
حمید گفت: «گمشو پسر می خوای این جا رو بکنی لاط خونه؟»
حامد گفت: «بلند شید بریم، باز این مخ گیر آورده!»
وحید گفت: «نه لاط نیس دختره!»
هر سه داداش به صورت وحید خیره شدند.
وحید گفت: «دختره جا نداره. من می دونستم شما همه مث من دل رحمید، بهش گفتم اتاقمونو بهش اجاره می دیم.»
حمید گفت: «چقد می ده؟»
وحید گفت: «من می دم.»
حامد گفت: «چند سالشه؟»
وحید گفت: «بذارید الان صداش می کنم.»
از خانه بیرون رفت و چند ثانیه بعد با دختر آمد. هر سه داداش به دختر زل زده بودند.
دختر خیلی ترسیده بود. عقب عقب رفت و گفت: «وحید جان، من پشیمون شدم.»
وحید گفت: «نه دختر! داداشام مهربونن. من باید برم پیش بابام. حامد جان اتاق رو بهش نشون بده.»
وحید کنار پدرش نشسته بود: «بابا حق با تو بود. جاذبه کار همون خدا و حضرت علی ایناس.»
پدر گفت:«دیدی پسرم؟ البته سر گرد بودن این زمین هم خیلی بحثه ها... من بعید می دونم، یادمه قدیما با دوستام درباره ش خیلی بحث می کردیم. هنوز که هنوزه تو ده ما خیلی ها اعتقاد ندارن که زمین گرده.»
وحید گفت: «باباجون کلی عکس از زمین گرفتن.»
پدر گفت: «پسر باز گول رنگ و لعاب غرب رو خوردی؟ آخه ابله زمین به این بزرگی چطوری تو یه عکس جا می شه؟»
وحید دوباره سرش را خاراند و گفت: «بابا تو به چه چیزایی دقت می کنی ها!»
وحید دلش طاقت نیاورد، رفت تا ببیند دختر در چه حال است. به در خانه رسید.
کسی نبود، نه دختر و نه برادرهایش، اما همه جا به هم ریخته بود.
وحید کمی فکر کرد و با خودش گفت: «دختره ی پررو هنوز نیومده با داداشام درگیر شده! خوب احمق! معلومه که حریف دالتونا نمی شی...»
پوزخندی زد و گفت: «حالا معلوم نیست کجا رفته!»




کسی چیزی نگفت، باقی برگه ها را به بچه ها تحویل داد. نگاهی گذرا به کلاس انداخت و رفت بالای سر وحید.
معلم گفت: «دکتر! گمونم مال شماست؟»
وحید از نظر چهره و قد از بقیه ی بچه ها بزرگ تر بود. معلم سری تکان داد و گفت: «پسر جان کشش نداری ترک تحصیل کن، من این چند ساله به جز تو کسی رو ندیدم که چهار سال تو یه کلاس درجا بزنه!»
وحید خندید و گفت: «آقا، امسال قبول نشیم ترک تحصیل می کنیم.»
معلم گفت: «ببند نیشتو!»
یکی از بچه ها از انتهای کلاس گفت: «آقا اذیتش نکنید. انیشتین هم اولش اسگل بوده.»
باقی بچه ها زدند زیر خنده.
معلم گفت: «نه بچه ها نخندین... اکثر آدمای بزرگ توی مدرسه موفق نبودن.»
وحید دوباره لبخند زد و گفت: «آقا من هم احساس می کنم یه روز آدم بزرگی می شم.»
معلم سرش را تکان داد و گفت: «حالا بهتره فعلن به فکر آوردن اولیات باشی.»
وحید گفت: «آقا، پدر ما جون مدرسه اومدن نداره.»
یکی از بچه ها گفت: «خوب بگو یکی از دالتون ها بیان دیگه!»
باز هم صدای قهقهه ی بچه ها کلاس را پر کرد.
معلم گفت: «فقط پدر یا مادر... نیومدن... سر کلاس من نمیای.»
حمید گفت: «باشه آقا.»
معلم گفت: «پس پدرت حالا جونش رو داره بیاد؟»
وحید گفت: «نه آقا! سر کلاس شما نمیام.»
معلم با عصبانیت دست وحید را گرفت، به زحمت از کلاس بیرونش کرد و پشت بند آن کتاب های کهنه و پاره اش را به بیرون پرتاب کرد.
وحید کتاب هاش را جمع کرد. کنار در کلاس ایستاد و رو به معلم گفت: «تو که بیرون میای؟»
معلم آب دهانش را قورت داد و گفت: «خفه شو... پررو!»
ظهر بود. چیزی به پایان اردیبهشت نمانده بود. بوی تابستان را می شد احساس کرد. وحید کنار پدرش نشسته بود. پدر وحید تقریبن نود سال سن داشت، البته کسی سن دقیق او را نمی دانست ولی از نظر جسمانی مانند یک جوان سی ساله بود.
وحید گفت: «بابا احتمالن امسال از مدرسه اخراجم کنن.»
یک ماشین ایستاد. راننده به زور سرش را به شیشه نزدیک کرد و گفت: «داداش دو تا کنت.»
پدر دو نخ سیگار از جعبه درآورد. از جا بلند شد صد تومان گرفت و سیگارها را تحویل راننده داد.
پدر گفت: «خوب می خوای چیکار کنی؟»
وحید گفت: «نمی دونم. همه می گن من باید تو یه زمینه ی دیگه قوی باشم... که این جوری تو کلاس تنبلم.»
پدر گفت: «یعنی چی؟»
- آقا یه بسته پنجاه و هفت.
پدر گفت: «ندارم داداش.»
- خوب پین بده.
پدر گفت: «سیصد تومن می شه.»
وحید گفت: «یعنی... می دونی... نیوتن یه مخترع بوده به گمونم. جاذبه رو اختراع کرده... آره جاذبه رو اختراع کرده... می گن قبلش شاگرد تنبل کلاس بوده از منم بدتر.»
پدر گفت: «پسر جان، بشنو و باور نکن این اجنبی ها صدتا چاقو بسازن یکیش دسته نداره. این جاذبه که می گن مال اونا نیس... این مال حضرت علی یه. چند روز پیش حاج آقا می گفت... دوتا هم هستن... جاذبه و دافعه.»
وحید گفت: «نه بابا تو چی می گی؟ اون یه چیز دیگه اس... منظورم...»
- عمو یه کنت بده.
پدر گفت: «بگو پسرم!»
وحید گفت: «منظورم جاذبه ی زمینه.»
پدر گفت: «جاذبه ی زمین؟»
وحید گفت: «بابا جان، این نیوتون یه چیزی اختراع کرده به نام جاذبه ی زمین، چون زمین گرده وقتی ما این وری می شیم این جاذبه نمی ذاره ما بیفتیم.»
پدر گفت: «یعنی قبل از این که آقای نیوتن جاذبه رو اختراع کنه هر وقت زمین می چرخیده مردم می ریختن پایین؟»
وحید کمی فکر کرد و گفت: «لابد دیگه!»
پدر گفت: «یهنی مردم قبل از نیوتن تند تند می مردن؟»
وحید گفت: «شاید نیوتن جزو آدم های اولیه بوده.»
پدر گفت: «ها! یعنی قبل از حضرت آدم؟»
وحید گفت: «بابا من این چیزا رو نمی دونم، فقط می دونم این نیوتن با اختراع جاذبه کاری کرده که هم ما خوشبخت شیم هم خودش پولدار شه و عکسش رو بزنن تو مجله ها.»
پدر گفت: «ببینم... مگه زمان آدم خدابیامرز، پول و مجله بوده؟»
وحید گفت: «بابا تو هم به چه چیزایی گیر می دی ها!»
پدر گفت: «خوب وحید جان، تو هر کاری که وارد می شی فقط گول رنگ و لعاب غرب رو نخور... الان هم بشین این جا جای من، نیم ساعت دیگه نماز شروع می شه... من باید برم برم مسجد رو تمیز کنم.»