مشاعره discussion
نيما نامه
date
newest »
newest »
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنونبه دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
نباشد هیچ کار سخت
کان را در نیابد فکر اسان ساز
شب از نیمه گذشته ست
خروس دهکده برداشته است اواز
چرا دارم ره خود را رها من
بخوان ای همسفر بامن
کان را در نیابد فکر اسان ساز
شب از نیمه گذشته ست
خروس دهکده برداشته است اواز
چرا دارم ره خود را رها من
بخوان ای همسفر بامن
نو گل من؟گلی،گرچه پنهان
در بن شاخه خارزاری
عاشق تو تو را باز یابد
سازد از عشق تو بی قراری
هرپرنده،تو را آشنا نیست
...
در بن شاخه خارزاری
عاشق تو تو را باز یابد
سازد از عشق تو بی قراری
هرپرنده،تو را آشنا نیست
...
هست شب، يك شب دم كرده و خاكرنگ رخ باخته است .
باد - نو باوه ي ابر - از بر كوه
سوي من تاخته است .
***
هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا
هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده يي راهش را .
با تنش گرم،بيابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ -
به دل سوخته من ماند .
به تنم خسته، كه مي سوزد از هيبت تب ،
هست شب . آري شب
از مجموعه ماخ اولا ...نيما يوشيج
من از اين دونان شهرستان نيمخاطر پر درد كوهستانيم،
كز بدي بخت، در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا!
هر سري با عالم خاصي خوش است
هر كه را كه يك چيزي خوب و دلكش است ،
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از طفلي بدان .
*****
به به از آنجا كه ماواي من است،
وز سراسر مردم شهر ايمن است!
اندر او نه شوكتي ، نه زينتي
نه تقليد، نه فريب و حيلتي .
به به از آن آتش شبهاي تار
در كنار گوسفند و كوهسار!
*****
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي در رمه :
بانگ چوپانان، صداي هاي هاي،
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي !
زندگي در شهر، فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا ...
زين تمدن، خلق در هم اوفتاد
آفرين بروحشت اعصار باد
خون سرد..از قصه رنگ پريده ..نيما يوشيج



هولي در اين ميانه مهيا كند جهان
بس دستهاي خسته در آغوش هم شوند
شور نشاط ديگري برپا كند جهان