مشاعره discussion

87 views
شعر آزاد > کفش هایم کو ؟!

Comments Showing 1-15 of 15 (15 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by ماهور (new)

ماهور (mahoor) | 96 comments Mod
کفش هایم کو ؟!

دم در چیزی نیست

لنگه کفش من این جاها بود !

زیر اندیشه ی این جا کفشی !

مادرم شاید این جا دیشب

کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق

که کسی پا نتپاند در آن

هیچ جایی اثر از کفشم نیست

نازنین کفش مرا درک کنید

کفش من کفشی بود

کفشستان !

و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت ...

پای غمگین من احساس غریبی دارد

شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد

شست پایم به شکاف سر کفش ، عادت داشت ...!

نبض جیبم امروز

تند تر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب

کوپن مرغش باطل بشود ...

جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق

که پی کفش ، به کفاش محل خواهد داد

« خواب در چشم ترش می شکند »

کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود

سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود

« یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود »

دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید !

کفش من می فهمید که کجا باید رفت

که کجا باید خندید

کفش من له می شد گاهی

زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی

توی صف های دراز

من درین کله صبح ، پی کفشم هستم

تا کنم پای در آن

و به جایی بروم

که به آن « نانوایی» می گویند !

شاید آنجا بتوان ، نان صبحانه فرزندان را

توی صف پیدا کرد

باید الان بروم ،... اما نه !

کفش هایم نیست ! کفش هایم ... کو ؟!


message 2: by سحر (new)

سحر | 61 comments سلام شعر خوبی بود
خوب فضا سازی شده بود
موفق باشی


message 3: by SerA (new)

SerA Mo (saramoazamian) | 63 comments Mod
اي واي يعني اين شعر خودت بود؟
خب چرا زيرشو امضا نكردي انسان متواضع؟
شايد يكي مثل من نفهمه
نه جدي اقاي ماهور،كار خودت بود؟


message 4: by ماهور (new)

ماهور (mahoor) | 96 comments Mod
سلام
نه این شعر من نبود
راستش حتی نمیدونم برای کی بوده
وگرنه حتما اسمش رو میاوردم


message 5: by Bernadet (new)

Bernadet | 5 comments با سلام به همگی من به طور اتفاقی به این بخش اومدم و این شعر رو خودندم و خوب برای کامنت گذاشتن باید عضو می شدم امیدوارم یک عضو باقی بمونم
اما می خواستم بگم که این شعر از آقای کیومرث صابری هست که در گل آقا هم مدتی فعالیت داشت و طنز رو به مطبوعات کشوند. در این شعر هم از صنعت نقیضه استفاده کرد که یکی از راه های به وجود آوردن طنز هست یعنی از شعر و سروده های دیگران استفاده می کنند و با تغیرات به جا اون رو به این شکل درمی آرند که خوب همه می دونن این شعر هم از شعر کفش هایم کو چه کسی بود صدا زد سهراب گرفته شده.


message 6: by ماهور (new)

ماهور (mahoor) | 96 comments Mod
ممنون از لطفتون
شما هم به شعری شمع محفل ما روشن نگه دار
;)


message 7: by Bernadet (new)

Bernadet | 5 comments روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود، بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر
نباشم....

«احمدشاملو»


message 8: by Bernadet (new)

Bernadet | 5 comments تقدیم به شما... علاقه ای که من به شعر دارم توصیف ناپذیره اما نمی دونم چی می تونم بنویسم


message 9: by ArEzO.... (new)

ArEzO.... Es من شنيده ام
مهرباني جسمي ست
كه روح دو نفر در آن نهفته است
اما چرا عشق ما
غم دنيارا به خود گرفته است؟


message 10: by Elham (new)

Elham amirian | 6 comments ممنون ماهور جان ..برنادت عزیز گفتن که این شعر برای اقای فومنی هستش ولی تا اونجایی که ذهن من یاری میکنه این شعر متعلق به اقای ابوالفضل زرویی هست ..من بازم تحقیق میکنم جواب میدم


message 11: by ماهور (new)

ماهور (mahoor) | 96 comments Mod
سلام
ولی فکر کنم همون آقای فومنی درست باشه
یادی از آقای زرویی کردید
یک شعر به علاوه زندگی نامه ایشون را تقدیم میکنم



message 12: by ماهور (new)

ماهور (mahoor) | 96 comments Mod
گذشت دوره‌اي كه ما يكي بود

خدا و عشق آدما يكي بود


نامه مجنون به حضور ليلي

مي‌رسه اينترنتي و ايميلي!


شيرين مي‌ره مي‌شينه پيش فرهاد

روي چمن تو پارك بهجت‌آباد

زلفاي رودابه ديگه بلند نيست

پله كه هس، نيازي به كمند نيست


تو كوچه،‌غوغا مي‌كنند و دعوا

چهار تا يوسف سر يك زليخا!


نگاه عاشقانه بي‌فروغه

اگر مي‌گن: «عاشقتم»، دروغه


تو كوچه‌هاي غربي صناعت

عشقو گرفتن از شما جماعت


كجا شد اون ظرافت و كرشمه

نگاه دزدكي كنار چشمه؟


كجا شد اون به شونه تكيه كردن

كنار جوب آب، گريه كردن


دلاي بي‌افاده يادش به خير

دختركاي ساده يادش به خير


message 13: by ماهور (new)

ماهور (mahoor) | 96 comments Mod


ابوالفضل زرويي نصرآبادی، شاعر، نويسنده و طنزپرداز معاصر، متولد پانزدهم ارديبهشت ماه 1348 است.
آغاز فعاليت حرفه‌اي وي به چهارده سال پيش برمي‌گردد.
او طي اين مدت با بسياري از نشريات ايران همكاري داشته است
از جمله: همشهري، گل آقا، جام جم، انتخاب، زن، ايرانيان، مهر، كيهان ورزشي و ...
از او تا به حال دو كتاب با عناوين «تذكرة المقامات» و «افسانه‌‌هاي امروزي» به چاپ رسيده است.
همچنين نخستين «وقايع نامه طنز ايران» كار مشترك او و همسرش "فريبا فرشادمهر" است.
ایشان از طنز پردازان صاحب نام معاصر و همكاران قديمي گل‌آقا با اسم مستعار ملانصرالدين! است كه ستون تذكره‌المقامات او در هفته‌نامه گل‌آقا خوانندگان بسياري داشت.





message 14: by Masood (new)

Masood motevalede_mehr (masoodrohany) | 1 comments foghl adde bod aghaye mahoor, mamnoonam be khatere sher


message 15: by Elham (new)

Elham amirian | 6 comments شعری دیگر از استاد زرویی





من و « زيور »
- كه باشد بنده را همخانه و همسر -
نشسته ايم توي خانه زيباي باحالي
و ديگ « آش جو » مان بر سر بار است
و ما را استكاني چاي در كار است
غم و رنج و عذاب و غصه در اين خانه متروك است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان كه مي بيني،
حسابي كيفمان كوك است !
اگر زيور به من گويد كه: « ملا جان ! »
جوابش مي دهم با مهرباني : « جان ملا جان !
من از تو نگسلم تا هست جاني در بدن، پيوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! »

***

- بيا نزديك، ملا جان !
ز پشت پنجره، بنگر خيابان را
بفرما كيست اين مردي كه مي آيد ؟
- كدامين مرد، زيور جان ؟ !
- همان مردي كه رنگ مركبش زرد است
همان مردي كه شاد و خرم و مسرور
برامان دست مي جنباند از آن دور... !
- بلي مي بينمش، اما نمي دانم كه نامش چيست.
گمان دارم كه او بي توش مردي، راه گم كرده است
و شايد باد ديشب، جانب اين سمتش آورده است !
- ببين ملا ! عجب خوشحال و شنگول است !
و خورجينش از اين جايي كه مي بينم پر از پول است
گمانم بخت گم گرديده ما باشد اين موجود فرخ فال
به قول يقنعلي بقال:
« بر آمد عاقبت خورشيد اقبال از پس ديفال ! »
- عيال نازنينم، اندكي خاموش
هماي بخت و اقبال تو، دارد مي تكاند پاچه هايش را !
و دارد مي نمايد سينه اش را صاف
بيا بشنو، ببين دارد چه مي گويد:

***

- هلا اي شهرونداني كه بي تزوير و بي ترفند
شكفته روي لب هاتان ز شادي، غنچه لبخند
منم، من، شهرداريمرد گلدانمند
منم مرد عوارض گير خود ياري ستاننده
منم، من، خانه هاي بي مجوز را، بنا، از بيخ و بن كنده !
منم بيچارگان را درد بي درمان !
منم چونين... منم چونان... !

***

دو روزي رفته از آن روز ...

***

من و زيور
نشسته ايم، زير سايه كاج كهنسالي !
و آنك بچه هامان نيز
به بازي، داخل ويرانه هاي خانه مشغولند
ومن قدري بد احوالم
دلم آن سان كه مي بيني، دچار رنج و بي صبري است
و چشمانم، كمي تا قسمتي ابري است !
دگر زيور نمي گويد كه : « ملا جان ! »
و من ديگر نمي گويم: « بفرما، جان ملا جان ! »
چرا؟ چون خانه مان ياد آور ويرانه هاي « آتن » و « بلخ » است
و ما اوقاتمان تلخ است !





back to top