مـصـطـفـا مـلـكـيـان discussion
گزارش
>
اخلاقي زيستن در دنياي امروز دشوار است
date
newest »
newest »
ادامه......-----------------------
مصطفي ملکيان در مورد علت نياز بيشتر بشر به اخلاقي زيستن در مقايسه با گذشته گفت: بعد از جنگ دوم جهاني ابتدا تحولاتي در غرب رخ داد و سپس با درجات مختلف به تمام جهان نفوذ کرد و سبب پيدايش وضع کنوني شد. در روزگار گذشته، اخلاق براي "کيفيت" زندگي بشر لازم بود. يعني جامعهاي بدون اخلاق کم و بيش امکان بقاي "کمياش" وجود داشت. اما اگر ميخواست بقا ي"کيفياش" را تضمين کند نياز به اخلاق داشت. ميشد جامعهاي وجود داشته باشد که ضوابط اخلاقي کمتر در آن رعايت شود. اخلاق اما به زندگي کيفيت ميداد. اما امروزه اصولا اينگونه نيست. امروز اگر بشر تصميم بگيرد که اخلاقي زندگي نکند، مسموميت هوا به حدي ميرسد که بقاي "کمي" ما ديگر امکانپذير نخواهد بود. همچنين آلودگي آب، از دست رفتن جنگلها و مراتع هم از عوارض آن است. آلودگيهاي جديد بيماريهاي جديد ميزايد و اين بيماريها فقط به قيمت ايجاد بيماريهاي جديدتر، قابل درمان هستند. نکته ديگر اينکه پيشرفت فناوري در روزگار ما باعث شده است که قدرت دخالت انسان در زندگي ديگران بيشتر از گذشته باشد. اگر شما در خانهتان نشسته باشيد تضميني وجود ندارد که مصون باشيد و ديگران ميتوانند به راحتي حتي از آن طرف کره زمين به شما تعرض کنند. اين خاصيت تکنولوژي است که هرگونه بعد مکاني و زماني را کم ميکند. به همين خاطر امروز، اگر کسي بنايش بر اين باشد که اخلاقي زندگي نکند آزار و آسيبش به بقيه هم ميرسد.
مساله سوم که کمتر به آن پرداخته شده است اين است که فناوري کار ديگري هم ميکند و آن ايجاد خواستههاي جديد است. به اين معنا که امروزه اکثر ميلهاي ما که قبلا به دليل فقدان فناوري به فعليت نميرسيد، محقق ميشوند.تيلور ميگويد ما روزي براي رفع نياز به سوي تکنولوژي دست دراز کرديم، اما الان ميبينيم تکنولوژي هم رفع نياز ميکند و هم ايجاد نيازهاي ديگر و اين باعث شده است که انسان تبديل به يک تيتان، يعني يک موجود غولپيکر شود. نکته چهارم اين است که در قديم اگر کسي دايره مقدورات را رسم ميکرد، دايره ماذونات هميشه کوچکتر از مقدورات بود. معناي اين سخن اين است که انسان سنتي خيلي کارها را ميتوانست انجام دهد ولي به خودش اجازه انجام آنها را نميداد. انسان سنتي معتقد بود اگر همه ماذونات تبديل به مقدورات شود براي خودش و همچنين ديگران خطرناک است. بشر امروز اما هر چه را که قدرت انجام آن را دارد به خودش اجازه انجام آن را هم ميدهد؛ به اين دليل که نوعي نيهيليزم به معناي دقيق کلمه در ذهن و ضمير انسان جديد پديد آمده و ارزشها بيارزش شدهاند. انسان قديم يک ضابط و ديدهبان دروني داشت و اين ديدهبان امروز از بين رفته است. اگر امروز کساني را ميبينيد که هنوز ديدهبان دروني دارند به اين خاطر است که هنوز امروزي نشدهاند.
اين نوانديش ديني در پايان اين بخش از صحبتهايش افزود: ما اگر اخلاق نداشته باشيم از آبا و اجدادمان که بياخلاق بودهاند هم خطرناکتر ميشويم و نوادگان ما هم از "ما"ي بياخلاق خطرناکتر ميشوند؛ چون اين عوامل دائما درحال بسط اند.
ملکيان در ادامه اين بحث گفت: پديده دين متوقف بر اين امر بود که خدا علاوه بر اينکه رب تکويني ماست، رب تشريعي ما هم هست. يعني علاوه بر اينکه خدا کل جهان هستي را خلق کرده است، در مورد انسانها يک استثنا قائل شده و آن اينکه بعد از اينکه کل جهان را خلق کرد و تکوينا رب آن است ولي در مورد شئون موجودات ديگر مداخله نميکند، اما در مورد انسان ميخواهد ربوبيت تشريعي هم اعمال کند. يعني امر و نهي ميکند و به همين دليل اطاعت و عصيان پيش ميآيد و به تبع آن ثواب و عقاب. اين ديدگاه البته مخالفان و موافقان فراواني هم پيدا کرد. مخالفان معتقد بودند خدا فراتر از آن چيزي است که بخواهد در شئون و امور دخالت کند. مصداق اين دخالت هم نبوت است. هيمنه دين به تدريج کمرنگ شد و همينطور نبوت. متقابلا ادياني هم که قائل به نبوت و وحي بودند ضعيف شدند. وقتي هم که پشتوانه دين از دست رفت، اخلاق هم در خيليها از بين رفت.
ادامه در کامنت بعدی ...
ادامه....-----------------
مصطفي ملکيان سپس مساله کثرت ارتباطات را هم وارد بحث خود کرد و گفت: در گذشته امکان داشت کسي در دهي زندگي کند و شيعه باشد و چند ده آن طرفتر کساني زندگي کنند که سني باشند. بنابراين امکان داشت انساني در مذهب و دين خودش به دنيا بيايد و رشد کند و در همان مذهب هم زندگياش به پايان برسد.
در چنين محيطي ميشد دم از حقانيت دين "تو" زد و دم از کاملتر بودن دين "تو"، چون انسان ساده بدون ارتباط گسترده، جنس ديگري نديده بود که دست به مقايسه بزند. بنابراين در گذشته که محدوديت در ارتباطات وجود داشت، بهتر ميشد دعوي بهترين و کاملترين دين را داشت، اما به مجرد اينکه انسان با دينهاي ديگر آشنا شد دو واقعيت گريزناپذير است: يکي اينکه ميفهمد اگر فلان دين را دارد فقط به اين دليل است که در فلان مکان به دنيا آمده است. به سخن ديگر وقتي انسان بفهمد دينش به دليل زادگاهش است، ابهت آن دين نزدش کم ميشود. البته استثناهايي هم وجود دارند که بسيار محدودند. اما واقعيت دوم اينکه همه کارکردهايي که يک دين براي عدهاي دارد، دين ديگر هم براي عده ديگر چنان کارکردهايي دارد. به عنوان مثال مسلمان با نماز آرامش پيدا ميکرد، بودايي هم با مديتيشن. هندو با يوگا و مسيحي با اشعار ربانياش. کدام کارکرد در دين "من" وجود دارد که پيروان ساير اديان از آن مينالند؟ ما چنين چيزي نداريم. از آن طرف اگر در ديني نقطه ضعفي وجود داشت در دين ديگر هم نقطه ضعفي بود. اين مساله به نوعي کثرتگرايي ديني منجر شد. اين کثرتگرايي ديني هممرز با نسبيگرايي ديني است. بدين معني که خوب و بد اديان نسبي است. وقتي نسبيگرايي پيش آمد ديگر انتظار شخص نسبت به دين قبلياش مثل سابق نخواهد بود. التزام شخص به همان قرص و محکمي سابق نخواهد بود و اين باعث ميشود که آنچه دين براي انسان تامين ميکرد، ديگر به آن قوت تامين نکند و يکي از آن چيزها اخلاق است. زماني که دين در نظر فرد سست شد و يا لااقل سستتر از سابق شد، آنگاه اخلاق کارکرد سابق را نخواهد داشت.
اين مشکلي است که در حال حاضر هم وجود دارد. پدران و مادران ما اگر خوبي هم داشتند آن را به دينشان نسبت ميدادند. دين، آنها را از رذائل اخلاقي باز ميداشت اما امروزه ديگر ما نميتوانيم صرفا به عذاب اخروي و هراس از آن اکتفا کنيم و بايد پشتوانههاي ديگري فراهم بيايد و اين مساله ديگر آن ابهت و بازدارندگي سابق را ندارد.اين امر در واقع يک مشکل است، بگذريم که اين مساله آثار منفي ديگري را هم براي اخلاق دارد.
ملکيان در جمعبندي صحبتهايش گفت: پس تضعيف دين باعث شد اخلاقي زيستن دشوارتر از سابق شود. عامل دوم فردگرايي است. تمدن جديد غرب تمدني فردگراست. به زبان ساده يعني پيش از مدرنيته هر کسي در هر جاي جهان زندگي ميکرد خودش را سلول يک بدن ميدانست که اسم آن بدن "جامعه من" بود. همه چيز اينگونه معنا پيدا ميکرد و هرکسي جزو يک کل بود و نيز مصالح و مفاسد او مصالح و مفاسد کل بود.
ادامه در کامنت بعدی ...
ادامه....-----------------
به عقيده ملکيان در جمعگرايي قديم هر فردي سلولي از بدن به نام جامعه به حساب ميآمد. همه وقت ميبايست از کيان جامعه در برابر تعرضات فرد جلوگيري ميشد تا مبادا به پيکر صدمه بزند و حقوق و اخلاق هم در قديم بر اين اساس تنظيم شده بود. او ادامه داد: وقتي فردگرايي به وجود آمد، بايد از تعرضاتي که جامعه ميخواهد به حقوق فرد وارد کند جلوگيري کرد. به همين دليل اخلاق و حقوق قديم کلا با اخلاق و حقوق جديد متفاوت است. نظام قديم تکليفمحور بود و نظام جديد حقمحور است. فرد بايد در اين سيستم به گونهاي رفتار کند که کسي به حقوق او تعرض نکند و هر کسي يک تکليف دارد و آن هم دفاع از حقوق خودش است! اما يک مشکل سومي هم وجود دارد و آن برابريگرايي است. اين برابريگرايي، اخلاقي بودن را در ميان ما دشوار کرده است. در جامعه پيشامدرن چون برابريگرايي نبود و ما قبول ميکرديم که از ما بهتراني وجود دارند، همين اقرار به وجود افرادي با فهمتر از ما جامعه را اخلاقي ميکرد. در بين اين افراد بافهمتر از بقيه اول از همه پيامبران بودن و اگر دعوت به کاري ميکردند همه قبول ميکردند. عارفان هم آتوريته و اقتدار داشتند و خيلي از مسائل و مشکلات جامعه را حل ميکردند. دسته سوم نه پيامبر بودند و نه عارف به آنها فرزانه مردان ميگفتند. مثال بارز اين دسته کنفوسيوس بود که نه عارف بود و نه پيغمبر بلکه يک فرزانه بود. دسته چهارم پيران بودند که در اکثر فرهنگها آنها را کامل ميدانستند و به دليل تجارب گذشته اقتدار پيدا ميکردند.
مصطفي ملکيان در پايان سخنانش اين 4 آتوريته را عاملي دانست که جامعه را در چنبره اخلاق نگه ميداشت اما برابريگرايان را به عنوان کساني معرفي کرد که معتقدند هيچکس بر ديگري رجحان ندارد. او گفت: به عقيده برابريگرايان حرف آن پيغمبر يکي است، حرف من هم يکي است و هکذا عارف و پير و فرزانه. اگر هريک از اينها بخواهد حرفش مقبول بيفتد بايد قدرت امتاع داشته باشد. در صورتي که در قديم اين چنين نبود. پيرمرد فقط کافي بود رايش را اظهار کند. وقتي آن آتوريتهها از بين رفتهاند ديگر آن شيرازه هم از هم پاشيده ميشود و ما را به چنبره اخلاقيبودن نميکشاند.
آخرين بخش از صحبتهاي ملکيان در مورد تقسيم اخلاق کنوني به دو بعد بود. او در اينباره چنين گفت: يک بعد اين است که فرد آن قدر جلو ميرود تا جايي که قانون جلويش را بگيرد و ديگر اينکه آن قدر جلو ميرود تا آنجا که منافع شخصياش اقتضا کند. در چنين جامعهاي اخلاقيزيستن واقعا دشوار ميشود. اينجاست که بايد به دنبال راهي گشت که باز هم اخلاق به صحنه اجتماع باز گردد. يعني اخلاق از منفعت جدا شود و نيز از حقوق. ما صرفا با حقوق نميتوانيم يک جامعه را اداره کنيم. بايد به دنبال انسانهايي باشيم که حقوقشان تحتتاثير اخلاقشان باشد نه اخلاقشان تحت تاثير حقوقشان.
پایان


مصطفي ملکيان در ابتداي سخنانش گفت احتياج بشر به "اخلاقيزيستن" در روزگار کنوني به مراتب بيشتر از روزگاران قبل از ماست. در همه طول تاريخ بشر نيازمند به اخلاقيزيستن بوده است و هيچ وقت نبوده است که اخلاق و اخلاقيزيستن براي بشر در حکم امر زائدي باشد، اما در روزگار جديد يعني بعد از جنگ دوم جهاني اين احتياج بيشتر از گذشته شده است.
به عبارت ديگر اين نياز، مبرم و موکد شده و از سوي ديگر هم توام با دشواريهايي است.
او تاکيد کرد که به همين دليل در اين روزگار، رجوع به اخلاق و هم ژرفکاري در آن هر دو به مراتب بايد بيشتر مورد تاکيد متفکران و مصلحان و دلسوزان وضع بشري باشد: احتياج امروز ما به اخلاق مثل اين است که شما بعد از ساعت 3 نيمهشب به پزشک احتياج پيدا ميکنيد، از سويي نيازتان مبرمتر از هر وقت ديگر است و از طرفي هم دسترسي به پزشک دشوارتر از هر زمان ديگر است.
ملکيان قبل از پرداختن به اين مساله به 4 نکته اشاره کرد: اول اينکه وقتي ما از اخلاق سخن ميگوييم، بحث ما اخلاق به معناي دقيق کلمه است و اين اخلاق را نبايد با حقوق خلط کرد. اين دو با هم تفاوت دارند. اخلاقي زيستن يک مساله است و قانوني زيستن مسالهاي ديگر. دوم اينکه اخلاق با عرف و عادات هم نبايد خلط شود. نکته سوم هم مساله آداب معاشرت است و اين هم غير از اخلاق است. چهارم اينکه با فقه هم کاري نداريم. اگر به فقه نگاه کنيم ميبينيم ترکيبي است از اخلاق، حقوق، آداب و رسوم؛ و اينها کم و بيش در فقه با هم آميخته شدهاند.
اين استاد دانشگاه در ادامه به کارکردهاي اخلاق اشاره کرد و از جمله گفت: وقتي ما اخلاقي زندگي ميکنيم اثر و نتيجه اخلاقيزيستن ما ميتواند سه نوع باشد. گاهي اخلاق کارکردش تامين مطلوبهاي اجتماعي است؛ اگر همه شهروندان يک جامعه اخلاقي زندگي کنند؛ مطلوبهاي اجتماعي به طريقي بسيار سهلتر، مطمئنتر و بيعوارضتر پديد ميآيد. 5 تا از مطلوبهاي اجتماعي از بقيه مهمترند مثل نظم، امنيت، رفاه، عدالت و آزادي. کارکرد دوم تامين مطلوبهاي روانشناختي است. يعني فردي که اخلاقي زندگي ميکند علاوه براينکه مطلوبهاي اجتماعي را برآورده ميکند، مطلوبهاي روانشناختي خودش را هم برآورده ميکند. يعني انساني که اخلاقي زندگي ميکند از درون هم وضعش با کسي که اخلاقي زندگي نميکند متفاوت است. اين مطلوبها عبارتند از: آرامش، شادي دروني، رضايتباطن و معنايافتگي زندگي.اما اخلاقيزيستن کار سومي هم ميکند و آن اينکه به تحول روحاني انسان ميانجامد. اين تحول مسالهاي فوق آرامش و رضايت باطن است. يعني انسان از وضع کنونياش به انساني ديگر تبديل ميشود. مثلا وقتي به کسي صدقه ميدهيد کارکردهاي اجتماعي دارد: کمي به طرف مقابلتان به لحاظ رفاهي و امنيت خاطر کمک کردهايد. اگر آن فقير را از خودتان رانده بوديد آرامش از شما ميرفت و جاي آن اضطراب در وجودتان مينشست. ديگر اينکه با اين کار به تدريج علاقه شما به مال و دنيا کم ميشود. اين يک تحول روحاني است که انسان کمکم علقهاش به دنيا، ثروت و ماديات و شهرت کم ميشود. به اين ترتيب انسان رشد معنوي پيدا ميکند و ظرفيتهاي وجودياش بيشتر ميشود.
ادامه در کامنت بعدی ...