گواش discussion
کارگاه داستان
>
داستان زندگی یک آدم معمولی
date
newest »
newest »
*****
پایانهای داستان
) داستان دنباله دار متناهی :
او مدتی بعد از آنکه پدر و مادر و همسر و تمام در و همسایه ها ترکش
کردند به سرطان پروستات مبتلا شد، در نتیجه همه دوباره با او دوست شدند
و او هم خیلی احساس میکرد که دیگر معمولی نیست و همه با او به شکل یک
آدم کاملا خاص نگاه میکنند. او 33 روز بعد از این قضیه مرد.
2) داستان دنباله دار نامتناهی :
بعد از اینکه زنش او را ول کرد او متنبه شد و بنا بر توصیه مادرش
برای آنکه زندگیشان از یکنواخنی در بیاید بچه دار شدند. نام بچه را
آقای چ گذاشتند و وقتی چند سالی از تولد بچه گذشت پدر افسانه ای برای
او تعریف کرد به این شرح: "داستان زندگی یک آدم معمولی: آقای جیم از
وقتی که به دنیا آمد دنیا را از چشم یک آدم معمولی دید ... یک بار او
تصمیم گرفت که دیگر معمولی نباشد. بعد ..."
3) داستانی "بس عجیب":
او برای نامعمولی شدن نقشه ای کشید. تصمیم گرفت به صورت داوطلبانه به
ایستگاه فضایی بین المللی ارسال شود. پس از انجام تمرینات سخت و دشوار
اولیه سر انجام به ایستگاه فضایی رسید. در آنجا ناگهان شلوار خود را
پایید کشید و شروع به شاشیدن در فضا کرد. او آنن از ایستگاه اخراج
شده و به زمین باز گردانده شد، اما از پول فروش کارت پستالهای عکسهای
"شاشیدن در فضا" چنان سرمایه هنگفتی به هم زد که تا آخر عمر دیگر به
شکل غیر ارادب متفاوت بود. او به قدری متفاوت بود که عده ای ادعا
کردند بارانهای شدید موسمی که در آن سال باریده و موجب انحراف زمین به
میزان یک صدم درصد از مدار خود شده است همان شاشهای آقای جیم بوده
است.
4) داستانی آموزنده و همراه پیام (برای میلاد):
الف:پیام: سعی کنید متفاوت باشید
آقای جیم وقتی که همه حتی همسرش ترکش کردند باز هم نا امید نشد. او به
یک گروه بین المللی برای کمک به جنگ زدگان سومالیایی پیوست. او فکر
میکرد که مهمترین کاری که میتواند بکند کمک به همنوعان خودش است. وقتی
که او وارد سومالی شد این دیالوگ بین او و اولین قاچاقچی انسان (آقای
ق) درگرفت:
ق: هی هرچی پول داری رد کن بیات وگرنه با همین تفنگ میکنم تو ...ت.
ج: ای بی ادب. تو چرا انقدر بدون محتوی سعی میکنی متفاوت باشی. باید
تفاوتت به آدمها درسهای خوب بده. تو اصلن آدمی؟
ق: هه هه. زکی. حالا نشونت میدم.
ج: ا ا ا. نکن. بی ادب نکن. ا مگه خودت زن نداری.
ق: ها ها ها
ج: کمک کمک. یکی به دادم برسه. نکش پایین شلوارمو
ق: چقد سفیدی تو!
ج:!!!
ق: ا ای خال چیه؟
ج: کدوم خال؟
ق: همینی که این نوکه. منم دقیقن یکی همینجوری دارم.
ج: اااا، برادر، کجا بودی این همه سال، یا حضرت ... ، چطور ممکنه. تو
اینجا چیکار میکنی؟ تو چرا سیاه پوستی؟
ق: (گریه کنان) اینها همه اش واکسه برادر. من آدم خوبی بودم ولی من را
سر راه گذاشتند از زور یتیمی و بی کسی اینجوری شدم.
بعد آقای جیم آقای قاف را همراه خود به وطن برد و متفاوت بودن او باعث
شد که یک نفر به زندگی سالم خود باز گردد. پس بچه ها از متفاوت بودن
نهراسید!


او هیچ چیز خاصی نداشت. در یک خانواده معمولی بزرگ شد. پدر او مرد
بسیار شریفی بود که سی سال از عمر شریفش را در یک اداره ی عریض و
طویل دولتی نشست. اداره انقدر عریض و طویل بود که او حتی یک بار هم
نفهمید که دقیقا چه کاری باید در این اداره انجام دهد. در طول این سی
سال او 134 بار پیشنهاد رشوه دریافت کرد اما هیچ کدام را نپذیرفت. 50
بار کافی بود فقط اقدام کند تا ارتقای شغلی پیدا کند. اما هیچ وقت
این کار را نکرد. لابد میپرسید چرا؟ من هم خیلی به این سوال فکر کردم،
اما نتوانستم جواب قانع کننده ای برایش پیدا کنم. فقط یکبار که داشتم
از زیر پنجره خانه شان رد میشدم متوجه شدم که زن او قابلمه ای در
دست، با یک حالت تهدید آمیز ایستاده است (راستش را بخواهید زنش به نظرم
خیلی در این وضعیت جذاب آمد!) و او (یعنی پدر آقای جیم) بایک حالت
تضرع و زاری داشت میگفت که آخر چه میگویی زن. من توانسته ام یک زندگی
معمولی فراهم کنم. دیگر چه نیازی به این پولهای اضافی داریم. من
میخواهم که یک آدم معمولی باشم. چرا انقدر من را اذیت میکنی؟
مادر او که بعد از سالها زندگی بدون هیچ گونه امر غیر عادی، معمولی
بودن را به عنوان جزیی جدایی ناپذیر از زندگی پذیرفته بود اعتقاد
داشت که باید بچه ها را به معمولی ترین شکل ممکن بزرگ بار بیاورد و از
آنها آدمهایی کاملا معمولی بسازد. این طور شد که آقای جیم از همان اول
در یک مدرسه کاملا معمولی بزرگ شد و نظارت سختگیرانه و سرسختانه ی
مادر وی باعث میشد که دوستان او از خانواده هایی کاملا معمولی انتخاب
شوند. او هیچ وقت استعداد قابل توجهی در مدرسه از خود نشان نداد و
هیچ وقت هم در درسی مردود نشد. وقتی هم که آقای جیم به دانشگاه رفت
مادر وی سرسختانه به وی اصرار کرد که زنی معمولی برای خود بیابد، اما
آقای جیم به علت معمولی بودن مفرط موفق به انجام این کار نشد و سر
انجام هم مادر آقای جیم خود آستینها را بالا زده و از میان دختران
دوستها و آشنایان یک دختر معمولی پیداکرد. مراسم خواستگاری و عقد و
ازدواج به سرعت و با معمولیترین شکل خود برگذار شدند و آقای جیم راهی
خانه بخت شد.
از فردای آن روز زندگی ملال آور آقای جیم شروع شد. یک کار معمولی با
یک حقوق معمولی، با یک زن معمولی و ماشین معمولی. بله آن زندگی ملال
آور بود اما او این را نمیفهمید. او فقط سعی میکرد به شکلی معمولی و
مثل دیگران زندگی کند.
تا اینکه،
یک روز با دیدن پرندگان مهاجر،
تصمیم گرفت که دیگر معمولی نباشد.
او همانروز از کارش استعفا داد و همه چیز را ول کرد. پدرش او را به
سختی سرزنش کرد. مادرش گفت که شیرش را حلالش نخواهد کرد. او مدتها در
خانه مینشست و فکر میکرد که چه طور میتواند معمولی نباشد، سرآمد
باشد. زنش هم وی را ترک گفت. او پس از گذشت شش ماه متوجه شد که عقلش
به حایی قد نمیدهد. در نتیجه تصمیم گرفت که لااقل افکارش را بر روی
کاغذ بنویسد و بدین ترتیب بود که اولین شعر عالم پدید آمد.