کفشهايم را رفتگری پير پوشيده است جامههايم را کسانی که اصلا اهلِ اين کوچه نبودهاند، و دلم که مالِ خودم نبود و هنوز هم ميلِ عجيبی به همين چيزهای پيشِ پا افتاده ی ارزان دارد
فقط يک عدهی بخصوص میفهمند که شستنِ يکی دو لکه از آستين آينه چقدر دشوار است. برای رسيدن به آينه البته شکستن میخواهد، بايد يکی دو بار از دريا گذشته باشی تا طعمِ تَرشدن از شوقِ گريه را بفهمی!
حالا من اينجايم بالانشينِ مجلس ملايکی آشنا که تازه از آوازهای آسانِ آدمی به همين چيزهای پيش پا افتادهی ارزان رسيدهاند حالا چقدر دلکندن از چراغ و گفتوگو دشوار است! من آن پايين خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشتهام و حس میکنم هنوز طلبکارِ يکی دو بوسه از دوستانِ مَحرمِ آن همه قرار نيامدهام! من دارم به وضوح ... شما را میبينم بارانی که بيرونِ خانه میبارد، پردهای که نَمنَمِ باد، يا اناری آنجا که خيس خاطره میلرزد! شما غمگين و بیسوال، هوا گرفته و من که پیِ نشانیِ کسی در جيبِ آخرين پيراهنم باز به خانه برگشتهام.
من اينجايم کنار سفره نشستهام يک شعرِ ناتمامِ من آنجا جوری در خوابِ خطخوردهی همان ورقپارههای بیحوصله جا مانده است.
بيرون چه بارانی گرفته است! گريه نکن نسيما من از اين پيشتر نيز با مرگِ عزيزِ خود آشنا بودهام، ما بارها به شوخی از لبهی تيز هر تيغی عبور کردهايم دوباره هم به واهمههای بینشانِ همين زندگی بازآمدهايم. گريه نکن بابا، من هرگز نمیميرم!
کفشهايم را رفتگری پير پوشيده است
جامههايم را کسانی
که اصلا اهلِ اين کوچه نبودهاند،
و دلم که مالِ خودم نبود و هنوز هم
ميلِ عجيبی به همين چيزهای پيشِ پا افتاده ی ارزان دارد
فقط يک عدهی بخصوص میفهمند
که شستنِ يکی دو لکه از آستين آينه
چقدر دشوار است.
برای رسيدن به آينه
البته شکستن میخواهد،
بايد يکی دو بار از دريا گذشته باشی
تا طعمِ تَرشدن از شوقِ گريه را بفهمی!
حالا من اينجايم
بالانشينِ مجلس ملايکی آشنا
که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
به همين چيزهای پيش پا افتادهی ارزان رسيدهاند
حالا چقدر دلکندن از چراغ و گفتوگو دشوار است!
من آن پايين
خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشتهام
و حس میکنم هنوز
طلبکارِ يکی دو بوسه
از دوستانِ مَحرمِ آن همه قرار نيامدهام!
من دارم به وضوح ... شما را میبينم
بارانی که بيرونِ خانه میبارد،
پردهای که نَمنَمِ باد،
يا اناری آنجا
که خيس خاطره میلرزد!
شما غمگين و بیسوال،
هوا گرفته و من
که پیِ نشانیِ کسی در جيبِ آخرين پيراهنم
باز به خانه برگشتهام.
من اينجايم
کنار سفره نشستهام
يک شعرِ ناتمامِ من آنجا جوری
در خوابِ خطخوردهی همان ورقپارههای بیحوصله
جا مانده است.
بيرون چه بارانی گرفته است!
گريه نکن نسيما
من از اين پيشتر نيز
با مرگِ عزيزِ خود آشنا بودهام،
ما بارها به شوخی از لبهی تيز هر تيغی عبور کردهايم
دوباره هم به واهمههای بینشانِ همين زندگی بازآمدهايم.
گريه نکن بابا، من هرگز نمیميرم!