در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم مي جوشم از درون هر چند با هيچکس نمي جوشم گيرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » مي دانند، هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم فردا به خون خورشيدم، عشق از غبار خواهم شست امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار مي پوشم در پيشگاه فرمانش، دستي نهاده ام بر چشم تا عشق حلقه اي کرده است، با شکل رنج در گوشم اين داستان که از خون گُل بيرون دمد، خوش است، اما خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سياووشم من با طنين خود بخشي از خاطرات تاريخم بگذار تا کند تقويم از ياد خود فراموشم مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟ با من که شوکرانم را با دست خويش مي نوشم
مي جوشم از درون هر چند با هيچکس نمي جوشم
گيرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » مي دانند،
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم
فردا به خون خورشيدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار مي پوشم
در پيشگاه فرمانش، دستي نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه اي کرده است، با شکل رنج در گوشم
اين داستان که از خون گُل بيرون دمد، خوش است، اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سياووشم
من با طنين خود بخشي از خاطرات تاريخم
بگذار تا کند تقويم از ياد خود فراموشم
مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خويش مي نوشم