گواش discussion
کارگاه داستان
>
تردید
date
newest »
newest »
زبل جان دستت درد نکند. خواندم و لذت بردم. فقط یک چیز: زبان داستان تو معیار شروع می شود و عامیانه تمام.
فکر می کنم یک نگاه دوباره بد نیست به ش بندازی. اما داستان کوتاه بود و شسته رفته.
چیز زایدی نداشت. داستان نسبتن سالمی بود. ممنون
فکر می کنم یک نگاه دوباره بد نیست به ش بندازی. اما داستان کوتاه بود و شسته رفته.
چیز زایدی نداشت. داستان نسبتن سالمی بود. ممنون




سلام کردیم. دستم را دراز کردم. گفت صبر کن؛ دستکشش را درآورد. دستش سرد سرد بود.
گفتم پارکه که میگفتی کجاست؟
- یه خرده از اینجا بالاتره
- باید سوار شیم؟
- پیاده هم میشه رفت
پاکت سیگار رو از جیبم کاپشنم درآوردم. درش رو باز کردم. خیابان سربالایی بود و حتما نفس کم میآوردم. پاکت سیگار رو دوباره گذاشتم توی جیبم و دستهامو کردم تو جیب شلوارم.
گفت: همون شکلیم که فکر میکردی؟
- تقریبا
- ولی تو بهت میخوره 30 سالت باشه نه 25 سال
- واقعا؟
- واقعا
دیگه تا برسیم به پارک چیزی نگفتم.
گفت: همیشه اینقدر ساکتی؟
- تقریبا
فکر میکنی ما بتونیم با هم دوست شیم؟
- برای فهمیدنش خیلی زوده
- اوهوم
سوال مسخرهای بود. بیشتر برای این پرسیدمش که حرفی زده باشم.
گفتم تو چرا ساکتی؟
گفت دارم فکر می کنم.
- به چی؟
- به اینکه بالاخره دیدمت
- خوب؟
- اگه نامزدم بفهمه یه لحظه تو رفتن تردید نمیکنه.
- مگه تو همینو نمیخوای؟
- چرا ولی نمیخوام داغون شه
- پس میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم.
سیگاری آتش زدم و دوباره ساکت شدم.