گواش discussion

12 views
کارگاه داستان > شادی و قاصدک

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Mahdi (new)

Mahdi (mahdi_foraty) | 4 comments + گرماي زمين رو حس كردم. هر چي به زمين نزديكتر مي شدم بوي دود و گرما و هزار تا خوردني و چيزاي ديگه با هم قاطي مي شد. اومدم پايين تر. اونقدر اومدم پايين تا تونستم يه چيز سياه رو ببينم. شايد زمين بود. نه نمي تونست زمين باشه به من گفته بودن زمين سبزه. باور كن تا خوردم زمين سريع از جام بلند شدم. شادي خانم اصلا فكر نمي كردم زمين شما آدما انقدر سفت باشه. سريع از جام بلند شدم. فكر نكني اون هواي سياه كه از اون حيوون سياه آهني مي اومد من رو بلند كرد، ها، من خودم خواستم برم بالا.
- سال اول با هم آشنا شديم، من فكر مي كردم همه چيز با يه فيلم شروع شد، ولي خودش گفت: ماجرا از جايي شروع شد كه من رفتم تو قرائت خونه ي پسرا تا باهاشون هماهنگ كنم نذاريم استاد امتحان بگيره. يعني خيلي وقت قبل تر از اون فيلم. اتفاقا خودمم متوجه شدم كه چقدر غير طبيعي گفت: مي خوايد چارت واحد ها رو داشته باشيد؟ ولي فكر كردم طبيعيه!
+ گوش كن، گوش كن شادي . حالا نوبته منه. رفتم بالا و از اونجا دور شدم. تصميم گرفتم سرعتم رو زياد كنم باورت نمي شه داشتم با سرعت يه دوچرخه سوار حركت مي كردم. رفتم تو زنبيل اون پسره. همون كه براي مامانش نون خريده بود. وارد خونشون شدم. فكر نكني بي اجازه ها. اجازه گرفتم، سلام كردم و وارد شدم.
- كم كم با هم آشنا شديم. ساعت ها با هم صحبت مي كرديم. مسير ها ي طولاني كه رفتنش با ماشين خيلي طول مي كشه براي ما با پاي پياده كوتاه بود. صحبت از همه جا و همه كس. از رنگ ها، بو ها، مزه ها، احساسات، منطق، فلسفه، عشق... و حتي مسائلي مثل درس و دانشگاه و آينده و ازدواج...
باورت مي شه من ريز ترين مسائل زندگيم رو براش گفتم؟ ماجراي حميد و علي و پوريا و ميلاد و هزار تا عوضي ديگه كه خواستگاراي من بودن. اونم از فشار مامانش براي ازدواج برام مي گفت.
+ بذار بذار، شادي تند نرو. بذار منم بگم. رفتم خونشون، خيلي جالب بود بوي نون خونگي و صداي يه بچه كوچيك كه مي خنديد، صداي نوارِ خاله سوسكه، بوي گل شب بو و صداي قرآنِ پدرِ خونه. شب كه شد آب گوشت و جمع شدن اهل خونواده... من تمام اين مدت روي شونه اون پسره نشسته بودم. همون دوستِ تو. شب رفت كه بخوابه من ازش جدا شدم. فكر نكني لباسش رو درآورد من افتادم ،ها! خودم تصميم گرفتم بلند بشم. باور مي كني؟
- آره عزيزم باور ميكنم. شب ها با هم ساعت ها اس م اس بازي مي كرديم. بيش تر از اينكه حرفي براي گفتن داشته باشيم حرف هاي نگفتنيمون بود كه برامون مهيج بود. اولين بار من بهش گفتم : آقا داداش... اونم گفت آبجي خانم. چند روز بعد گفت : "آبجي خانم مي خوام از اين به بعد با هم نماز صبح بخونيم." تا 40 روز با اذان صبح بِه من زنگ مي زد، بيدار مي شديم و نماز مي خونديم!
+ آره يادمه اون شب تا حدود ساعت 3 د اشت با گوشيش بازي مي كرد. صبح خيلي باحال تر بود... روز جمعه بود... غسل جمعه كرد، لباساش رو كنار تخت مرتب كرده بود، حتي تا جوراب ها و لباس هاي زيرش رو مرتب گذاشته بود كنار تخت، مثل بچه هاي اول ابتدايي كه فردا مي خوان برن مدرسه. لباساش رو پوشيد ولي صبحونه نخورد. صبح زود از خونه زد بيرون تا 1 ساعت داشت زير لب حرف مي زد. كيف دستيش پُر بود. فكر كنم خيلي وقت بود كه حرفاش رو آماده كرده بود. بين وسايلش يه چيز جالب بود. نمي دونم چي....
- خيلي دوستش داشتم. باور كردني نبود، همه مي گفتند دوستي پسر ها با دختر، حكايت آب و آتشه ولي من مي گفتم اين فرق داره! خيلي وقت بود كه اون روز جمعه رو براي خودش رزرو كرده بود. جمعه 14 تير، اول رجب... بعد از امتحاناي ترم 4. ساعت 10 صبح.
خودم رو آماده كرده بودم تا تمام سختي هاي اطراف و زشتي ها و خستگي ها رو مثل هميشه با هاش فراموش كنم.قلبم با ثانيه هاي معكوس ساعت دهِ صبح مي زد.
+ اون روز 2 ساعت قبل سر قرار بود. دائم با خودش حرف مي زد. تا تو اومدي. شادي تو رو مي گم ها!
- كي من؟ وقتي از دور ديدمش قلبم به تاپ تاپ افتاد ، مي دونم اونم همين حس رو داشت. شايد بدتر.
+ من هيچي از حرفاتون رو نمي فهميدم ، فقط نشسته بودم رو دوشش و به چهره زيباي تو نگاه مي كرم. شادي مي دوني چقدر خوشگلي؟
- من ديگه چيزي نشنيدم تا گِريَش در اومد.
+ آره باگريه اون بود كه من تصميم گرفتم از رو دوشش بيام سمت تو. فكر نكني اون فوتم كرد ها. من خودم خواستم بيام.
- با اون حرفش همه چيز رو خراب كرد.
+ نفهميدم اون چه حرف بدي زد كه تو گفتي هرگز!
- و اون گفت: مي تونيم از اين به بعد همون نسبتي رو باهم داشته باشيم كه حضرت علي با حضرت فاطمه داشتن؟
+ و تو گفتي: تو بهترين قاصدكي هستي كه من تا به حال ديده ام، از اين به بعد تو جاي داداش جونم رو ميگيري.



back to top