گواش discussion
کارگاه داستان
>
گورت را گم کن/ زینب الوندی
date
newest »
newest »
عریانی, تلخی را روی صورت نقش می کند اما تلخی مستوره راه به دل پیدا می کند.خودت خوب نوشتی:«آدم باید شعور داشته باشد و بفهمد همه چیز را که نمیگویند.» ولی به نظر می رسد در جاهایی از داستان داری چیزهایی را می گویی که خواننده با شعور خود باید بفهمد.
به هر حال عبارت پردازی های قوی و توصیف های ظریفتان خواننده را مجذوب و محزون می کند اما کمتر به فکر فرو می برد و چیزی را در درون اش تکان می دهد.
be nazare man shorue kheili khubi dashti.harchand talkh vali ye jure ghashangi tu zehn mishine.koli hesso atefe baare dastan kardi ke khanande majbure ba hamun negahe khodeto hese khodet jelo bere.dastanet be tanavob tu zehnam ghavi o zaif mishe.dar morede vaghaye ziad moze gerefti.dastan be payani ke bayad behesh miresid (be khubiye avalesh) nareside be nazaram vali chizi daresh hast ke be yaad mundaniye.moafagh baashi:)
داستاني پر سوز و گداز ، تلخي يكسره و كنترل نشده. اگر به پلات داستان توجه كنيم با طرحي ساده و تكراري رو به رو هستيم. شخصيت ها تك ساحتي هستند. پدر بد ، زن همسايه شيطان صفت ، مادر مريض و نزار ، دختر بخت برگشته و برادري كه قراره به ما بگه همچين محيطي باعث مي شه پسر پا جاي پاي پدر بگذاره و ظاهرن به خاطر كمربندهايي كه نوش جان كرده مقصر هم نيست با اين تفاصيل لابد پدر هم كودكي مشابهي داشته و او هم مقصر نخواهد بود . تره هايي هم داريم ( نمادي از پاكي و آفرينندگي مادر؟) كه پدر بر آن تف مي اندازد و دختر بر آن آرام مي گيرد. همه اينها قرار است حس ترحم بر انگيزد يا چيز ديگري؟ من نمي دانم؟ فكر كنم ساده ترين كار را كرده اي تلاش در خلق همذات پنداري با پدر جذابتر به نظر نمي رسيد؟


ممنون