SHAMS شمس discussion
سخن شمس SHAMS Lifes
date
newest »
newest »
«شمس»، گزيدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و بههر هنگام، سخن نميگويد. بلكه با شرطها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبهي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، ميگويد، ما، دست زير زنخ نهيم، ميشنويم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نميگردد، و عوامفريبي نميكند. از اينرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پيجويي صياد از صيد! و ديرگيريها و تنهاييهاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه ميگيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر ميسازند، و از وي ميخواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين ميشود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، ميخواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست ميگويي! وليكن، نميتوانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نميبينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي ميداند كه روي سخنش با كي است. از اينرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام ميدارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نميرسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را ميگويم، بر ايشان، سخت مشكل ميآيد! نظير آن، اصل دگر ميگويم، پوشش در پوشش، ميرود! … » (ش81).
section 2
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبهي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، ميگويد، ما، دست زير زنخ نهيم، ميشنويم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نميگردد، و عوامفريبي نميكند. از اينرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پيجويي صياد از صيد! و ديرگيريها و تنهاييهاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه ميگيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر ميسازند، و از وي ميخواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين ميشود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، ميخواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست ميگويي! وليكن، نميتوانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نميبينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي ميداند كه روي سخنش با كي است. از اينرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام ميدارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نميرسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را ميگويم، بر ايشان، سخت مشكل ميآيد! نظير آن، اصل دگر ميگويم، پوشش در پوشش، ميرود! … » (ش81).
section 2
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مينهم!» (ش82)
«من شيخ را ميگيرم، و مؤاخذه ميكنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نميزند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نميگشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم ميشمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مينمايد، آنگاه، بيپروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن ميگشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرنها، مخاطب قرار هميدهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه ميداند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيدهايم، تمام گفتههاي او، به شمار نميروند. شمس، از گفتنيهاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با ارادهاي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، ميبايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، بهگونهاي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهمهاست! دورويي، وسيلهاي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
section 3
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مينهم!» (ش82)
«من شيخ را ميگيرم، و مؤاخذه ميكنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نميزند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نميگشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم ميشمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مينمايد، آنگاه، بيپروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن ميگشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرنها، مخاطب قرار هميدهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه ميداند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيدهايم، تمام گفتههاي او، به شمار نميروند. شمس، از گفتنيهاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با ارادهاي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، ميبايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، بهگونهاي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهمهاست! دورويي، وسيلهاي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
section 3
«شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت ميكند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر ديگران آشكار ميسازد، و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقي ميگذارد:
1- «دلم ميخواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» ميگويم،
بس ميكنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي ميگفتم، و كشف ميكردم، و نميخواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سختگير و متعصب بهسر ميبرد كه اقليتها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهانكاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، بهصورت سنت، صلاحانديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفتهاند. حتي «ملاحده الموت» ــ بيپرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» ميشوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدينالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدمكشي ميگيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه ميپوشد و به «فقه شيعه»، روي ميآورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربههايي تلخ، اعتراف ميكند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يكبار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانهاي!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق ميبايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور ميشود كه شيوه احتياط و مصلحتگرايي، و پاس درك شنونده، نكتهاي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آنرا، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بياعتنايي تلقي كرده است! (ش79).
section 4
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت ميكند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر ديگران آشكار ميسازد، و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقي ميگذارد:
1- «دلم ميخواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» ميگويم،
بس ميكنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي ميگفتم، و كشف ميكردم، و نميخواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سختگير و متعصب بهسر ميبرد كه اقليتها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهانكاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، بهصورت سنت، صلاحانديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفتهاند. حتي «ملاحده الموت» ــ بيپرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» ميشوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدينالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدمكشي ميگيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه ميپوشد و به «فقه شيعه»، روي ميآورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربههايي تلخ، اعتراف ميكند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يكبار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانهاي!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق ميبايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور ميشود كه شيوه احتياط و مصلحتگرايي، و پاس درك شنونده، نكتهاي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آنرا، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بياعتنايي تلقي كرده است! (ش79).
section 4
خودپنهانگري و مردمآزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نهتنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً بهعنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوهاي ايمن تر در زندگي، در جهاني بيتفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهانگري»، و «مردمآزمائي»، دو شيوهي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان ميشود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين ميكشد. كسي را در نظر ميگيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز ميكند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوشروئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او ميشود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» ميگردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را ميشناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان ميدهد. تصريح ميكند كه در عين خودپنهانگري، كيمنگري، و پيچيدهنمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همهچيز را براي همهكس نميتواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش تودههاي بيتفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بيتعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفتهاي خود، تأكيد ميكند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازهي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، كاري بس دشوار ميداند. تا جائيكه ميگويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
section 5
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نهتنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً بهعنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوهاي ايمن تر در زندگي، در جهاني بيتفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهانگري»، و «مردمآزمائي»، دو شيوهي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان ميشود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين ميكشد. كسي را در نظر ميگيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز ميكند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوشروئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او ميشود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» ميگردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را ميشناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان ميدهد. تصريح ميكند كه در عين خودپنهانگري، كيمنگري، و پيچيدهنمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همهچيز را براي همهكس نميتواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش تودههاي بيتفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بيتعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفتهاي خود، تأكيد ميكند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازهي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، كاري بس دشوار ميداند. تا جائيكه ميگويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
section 5
و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نميدانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد ميجويد كه:
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوستروي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوهاي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دلخواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويتجوئي و سرگشتگي شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابييي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرفنظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد ميكند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشتهجوئي عرفاني، همراه با بيتابي، بياشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانوادهي خود را فراهم ميآورد.
«شمس» بهزودي درمييابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگيهاي وي، عاجز است (23-آ). از اينرو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه ميبرد، و راهي سفر ميشود اندكاندك، در برابر مردمان، بهويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوهي دفاعي و مردآزمائي در پيش ميگيرد. آنها را به مردي و پختگي ميآزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو ميسايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري ميآغازد، و از آنها در ميگريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درميگذرد، و به تجديد داوري، دربارهي پيشوايان گذشته گسترش مييابد. شمس، ديگر هيچچيز را، تعبدي و تقليدي نميپذيرد. بايزيد، حلاج، عينالقضاة، ابنسينا، خيام، شهابالدين سهروردي، و از معاصران، محييالدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نميتوان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بيمحابا، به پيش ميتازد (ش52-28، 95، 104).
section 6
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوستروي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوهاي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دلخواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويتجوئي و سرگشتگي شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابييي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرفنظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد ميكند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشتهجوئي عرفاني، همراه با بيتابي، بياشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانوادهي خود را فراهم ميآورد.
«شمس» بهزودي درمييابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگيهاي وي، عاجز است (23-آ). از اينرو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه ميبرد، و راهي سفر ميشود اندكاندك، در برابر مردمان، بهويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوهي دفاعي و مردآزمائي در پيش ميگيرد. آنها را به مردي و پختگي ميآزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو ميسايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري ميآغازد، و از آنها در ميگريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درميگذرد، و به تجديد داوري، دربارهي پيشوايان گذشته گسترش مييابد. شمس، ديگر هيچچيز را، تعبدي و تقليدي نميپذيرد. بايزيد، حلاج، عينالقضاة، ابنسينا، خيام، شهابالدين سهروردي، و از معاصران، محييالدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نميتوان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بيمحابا، به پيش ميتازد (ش52-28، 95، 104).
section 6
شمس: پرخاشگر مهربان
«شمس» كمحوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطافپذير است. به هنگام معلمي و مكتبداري، اين تندخوئي و انعطافناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيريهاي خود، نميكاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، دربارهي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نميساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، ميرود، كودك را آگاه ميساختند، و از خشم او ميگريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانتهاي خويش، نميتوانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجههاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
.
شمس: دشمن تقليد
تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلالطلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه ميگيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آنرا كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نميتوان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش ميرود كه ميپرسد:
ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأكيد ميكند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطافپذير، بهشمار ميرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).
section 7
«شمس» كمحوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطافپذير است. به هنگام معلمي و مكتبداري، اين تندخوئي و انعطافناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيريهاي خود، نميكاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، دربارهي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نميساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، ميرود، كودك را آگاه ميساختند، و از خشم او ميگريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانتهاي خويش، نميتوانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجههاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
.
شمس: دشمن تقليد
تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلالطلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه ميگيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آنرا كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نميتوان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش ميرود كه ميپرسد:
ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأكيد ميكند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطافپذير، بهشمار ميرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).
section 7
شمس: سنتشكن،
استقلالطلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنتشكني» همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت ميشود. از اينروي، سنتشكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جاننگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بيجنش!
«شمس»، عموماً سنتشكني اينچنين است. شمس، سنتگرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، ميخواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد ميكند:
«نيكو همدرد بود!
نيكو مونس بود!
شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نميكرد!» (ش29)
«شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
آن شهاب، اگرچه كفر ميگفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار ميپندارند، «شمس»، امري بيقرار و ناپايدار، ميخواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگونيپذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايدهئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
«پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان ميشود، و كافر ميشود، و باز، مسلمان ميشود! و هرباري از «هوي» (خواستهاي پست نفساني) چيزي بيرون ميآيد، تا آنوقت كه «كامل» شود!» (ش191).
بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمانگرائي»، «كمالپذيري» است. و كمالپذيري، مجاهدهي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است!
.
شمس: واژگونگر ارزشها
بسياري از چيزها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» ميشمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» ميداند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ ميريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي ميكند:
«آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آيندهاي، از دور ميآيد. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت اين خضر كه ميآيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
ــ بدان خدائي كه بيهنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
او دامن ميكشيد، و سرخ ميشد، و ميگفت:
ــ ترا با اين تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
گفت:
ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
گفت:
ــ من ابليسم! …» (ش139)
اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
section 8
استقلالطلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنتشكني» همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت ميشود. از اينروي، سنتشكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جاننگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بيجنش!
«شمس»، عموماً سنتشكني اينچنين است. شمس، سنتگرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، ميخواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد ميكند:
«نيكو همدرد بود!
نيكو مونس بود!
شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نميكرد!» (ش29)
«شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
آن شهاب، اگرچه كفر ميگفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار ميپندارند، «شمس»، امري بيقرار و ناپايدار، ميخواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگونيپذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايدهئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
«پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان ميشود، و كافر ميشود، و باز، مسلمان ميشود! و هرباري از «هوي» (خواستهاي پست نفساني) چيزي بيرون ميآيد، تا آنوقت كه «كامل» شود!» (ش191).
بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمانگرائي»، «كمالپذيري» است. و كمالپذيري، مجاهدهي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است!
.
شمس: واژگونگر ارزشها
بسياري از چيزها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» ميشمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» ميداند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ ميريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي ميكند:
«آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آيندهاي، از دور ميآيد. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت اين خضر كه ميآيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
ــ بدان خدائي كه بيهنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
او دامن ميكشيد، و سرخ ميشد، و ميگفت:
ــ ترا با اين تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
گفت:
ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
گفت:
ــ من ابليسم! …» (ش139)
اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
section 8
«شمس»، همانند بسياري از صوفيان، نه تنها «كعبهي دل» را، در برابر «كعبهي گل» مينهد، بلكه، حتي پا را از اين نيز فراتر نهاده خانهي راستين خدا را، كعبهي دل، و خانهي اسمي، ولي تهي از خدا را، كعبهي گل، معرفي ميكند. شمس، در اين مورد، «بايزيد بسطامي» (261-هـ/874-م) را، بهانهي نقل كفر خود، و واژگونگري ارزشهاي خويش، قرار ميدهد:
«ابايزيد ... به حج ميرفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
سيد، به بصره بهخدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
ــ يا ابا يزيد كجا ميروي؟
گفت:
ــ به مكه، به زيارت خانهي خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چيست؟
گفت:
ــ دويست درم!
گفت:
ــ برخيز، و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سيم را بهمن ده!
]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
]درويش[ گفت:
ــ آن خانهي خداست، و اين دل من ]هم[ خانهي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
شمس، «حرمت كفر» را، درهم ميشكند. و فاصلهي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برميگيرد.
شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيالانديشي» ايشان، معرفي ميكند:
«اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
رسالهي ايشان، مطالعه ميكنند. هركسي، خيالي ميانگيزد. گويندهي آن سخن را متهم ميكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيالانديشي ماست!؟» (مقالات،326)
پس از بياعتنائي به «ارزش شايعه» و داوريهاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود ميجويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مينهد:
«گفتند كه:
ــ فلاني كفر ميگويد فاش، و خلق را، گمره ميكند!
بارها، اين تشنيع ميزدند، خليفه، دفع ميگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
بازگشت، ميگويد خليفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنين[ ميكني؟
خليفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او ميگويد!» (مقالات 315-314)
«گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» ميدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، ميشناسد.
«هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
«بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
section 9
«ابايزيد ... به حج ميرفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
سيد، به بصره بهخدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
ــ يا ابا يزيد كجا ميروي؟
گفت:
ــ به مكه، به زيارت خانهي خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چيست؟
گفت:
ــ دويست درم!
گفت:
ــ برخيز، و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سيم را بهمن ده!
]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
]درويش[ گفت:
ــ آن خانهي خداست، و اين دل من ]هم[ خانهي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
شمس، «حرمت كفر» را، درهم ميشكند. و فاصلهي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برميگيرد.
شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيالانديشي» ايشان، معرفي ميكند:
«اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
رسالهي ايشان، مطالعه ميكنند. هركسي، خيالي ميانگيزد. گويندهي آن سخن را متهم ميكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيالانديشي ماست!؟» (مقالات،326)
پس از بياعتنائي به «ارزش شايعه» و داوريهاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود ميجويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مينهد:
«گفتند كه:
ــ فلاني كفر ميگويد فاش، و خلق را، گمره ميكند!
بارها، اين تشنيع ميزدند، خليفه، دفع ميگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
بازگشت، ميگويد خليفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنين[ ميكني؟
خليفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او ميگويد!» (مقالات 315-314)
«گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» ميدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، ميشناسد.
«هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
«بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
section 9
«شمس»، مسئله دگرگوني ارزش ها را آنچنان جدي ميگيرد، و تا آنجا پيش ميتازد كه حتي شرط اساسي دوستي با خود را، «تغيير ديد»، «تغيير روش»، و تغيير ارزشها، تا كرانهي نهائي حد متضاد آنها، ميشمارد:
«آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز ميكردي، ميبايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)
«جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش ميكند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده ميبيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
.
نفيگري ــ نيهيليسم مثبت شمس
«شمس»، پيآمد نفوذ سوفسطائيگري، بيياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اينرو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگونگري ارزشها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل ميگردد!
«نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پسنهاد معيارها، به پوچينمائي بهظاهر مقبول و معتبر، ميگرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيدهي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
ــ «اين طريق را، چگونه …ميبايد؟
اينهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسي، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهي زمين، غلاف او!
روح حيواني،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ...»
غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
ــ دستآورد راستين انسان چيست؟
ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز ميدهند؟
ــ جز هراس، جز بياعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
ــ فيلسوفان به ما چه مياموزند؟
ــ جز جدلبازي، جز ياوهسرائي؟
ــ ميراث آنان چيست؟
ــ جز سخنهائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهودهگوي؟ (ش52، 181، 185).
ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف ميكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجي بيهوده؟ جز بهخاطر آموزش شيوههاي استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
ــ ميراث علم رسمي چيست؟
ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاهجوئي و شهرتطلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
ــ تعلم چيست؟
ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشهي خلاق؟ (ش،183، 185).
section 10
«آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز ميكردي، ميبايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)
«جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش ميكند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده ميبيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
.
نفيگري ــ نيهيليسم مثبت شمس
«شمس»، پيآمد نفوذ سوفسطائيگري، بيياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اينرو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگونگري ارزشها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل ميگردد!
«نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پسنهاد معيارها، به پوچينمائي بهظاهر مقبول و معتبر، ميگرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيدهي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
ــ «اين طريق را، چگونه …ميبايد؟
اينهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسي، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهي زمين، غلاف او!
روح حيواني،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ...»
غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
ــ دستآورد راستين انسان چيست؟
ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز ميدهند؟
ــ جز هراس، جز بياعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
ــ فيلسوفان به ما چه مياموزند؟
ــ جز جدلبازي، جز ياوهسرائي؟
ــ ميراث آنان چيست؟
ــ جز سخنهائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهودهگوي؟ (ش52، 181، 185).
ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف ميكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجي بيهوده؟ جز بهخاطر آموزش شيوههاي استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
ــ ميراث علم رسمي چيست؟
ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاهجوئي و شهرتطلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
ــ تعلم چيست؟
ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشهي خلاق؟ (ش،183، 185).
section 10
تأثير شمس بر مولانا چنان بود که در مدتي کوتاه از فقيهي با تمکين، عاشقي شوريده ساخت. اين پير مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو کشيد و در حلقه رقص و سماع کشانيد. چنانکه خود گويد:
در دست هميشه مصحفم بود
در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهني که بودتسبيح
شعر است و دوبيتي و ترانه
source:
http://www.falsafe.blogfa.com/post-31...
در دست هميشه مصحفم بود
در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهني که بودتسبيح
شعر است و دوبيتي و ترانه
source:
http://www.falsafe.blogfa.com/post-31...
اين عارف کم نظير ايراني يکي از آزاد انديشان جهان است که بشريت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است که مريدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است:
« اين مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبريا مي آيد، همه دعوي مي نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مي نمايد. سخني ميشنوند، نه در طريق طلب و نه در نياز،
ادامه
source:
http://www.falsafe.blogfa.com/post-31...
« اين مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبريا مي آيد، همه دعوي مي نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مي نمايد. سخني ميشنوند، نه در طريق طلب و نه در نياز،
ادامه
source:
http://www.falsafe.blogfa.com/post-31...
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش ميبندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، ميسازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي ميگويد:
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميروند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانند!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيام كه مركبش درياي معرفتست:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگويد:
_ «با دوست چنينكني، به دشمن چه كني؟»
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميروند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانند!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيام كه مركبش درياي معرفتست:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگويد:
_ «با دوست چنينكني، به دشمن چه كني؟»
مولانا شمس الدين در وقت مناجات مي فرمود:
هيچ آفريده اي از خاصان تو باشد كه صحبت مرا تحمل تواند كردن؟
در حال بدل او گواهي شدكه
اگر حريف صحبتي بطرف روم سفر كن!
سپهسالار 126
...........
روزي شمس در اسفار خود به شيخي رسيد ..كه او را علت شاهد بازي و تفرج بود
فرمود:هي در چيست.شيخ گفت :صور خوبان چون آيينه است حق را در آيينه مشاهده مي كنم
فرمود اي ابله از آنكه حق را در آيينه ي آب و گل مي بيني ..چرا در آيينه جان و دل نبيني و خو را طلب نكني ؟
افلاكي 27/4
هيچ آفريده اي از خاصان تو باشد كه صحبت مرا تحمل تواند كردن؟
در حال بدل او گواهي شدكه
اگر حريف صحبتي بطرف روم سفر كن!
سپهسالار 126
...........
روزي شمس در اسفار خود به شيخي رسيد ..كه او را علت شاهد بازي و تفرج بود
فرمود:هي در چيست.شيخ گفت :صور خوبان چون آيينه است حق را در آيينه مشاهده مي كنم
فرمود اي ابله از آنكه حق را در آيينه ي آب و گل مي بيني ..چرا در آيينه جان و دل نبيني و خو را طلب نكني ؟
افلاكي 27/4
شمس»، گزيدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و بههر هنگام، سخن نميگويد. بلكه با شرطها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
محمدبن علي بن ملک داد. ملقب به شمس الدين . عارف معروف (متولد 582 و متوفاي پس از 645 ه' . ق.). خاندان وي از مردم تبريز بودند. شمس ابتدا مريد شيخ ابوبکر زنبيل باف (سله باف ) تبريزي بود. شمس به گفته خود جمله ولايتها از او يافته ، ليکن مرتبه شمس بدانجا رسيد که به پير خود قانع نبود و در طلب اکمل سفري شد و در اقطار مختلف به سياحت پرداخت و به خدمت چند تن از ابدال و اقطاب رسيد. بعضي او را از تربيت يافتگان باباکمال خجندي نوشته اند. وي در ضمن سير و سلوک گاهي مکتب داري ميکرد و اجرت نميگرفت . چهارده ماه در شهر حلب در حجره مدرسه اي به رياضت مشغول بود و پيوسته نمد سياه مي پوشيد. وقتي در اثناي سياحت به بغداد رسيد و شيخ اوحدالدين کرماني که شيخ يکي از خانقاه هاي بغداد بود و عشق زيباچهرگان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آنرا وسيله نيل به جمال و کمال مطلق ميشمرد، ديدار کرد، پرسيد که «در چيستي ؟ » گفت : «ماه را در آب طشت مي بينم »، فرمود که «اگر در گردن دنبل نداري ، چرا درآسمان نمي بيني ؟ » مراد اوحدالدين آن بود که جمال مطلق را در مظهر انساني که لطيف است مي جويم ، و شمس الدين بر وي آشکار کرد که اگر از غرض شهواني عاري باشي همه عالم مظهر جمال کلي است و او را در همه و بيرون از مظاهر تواني ديد. اوحدالدين به رغبت تمام گفت که بعداليوم مي خواهم در بندگيت باشم . گفت به صحبت ما طاقت نياري . شيخ بجد گرفت . فرمود به شرطي که علي ملاءالناس در ميان بازار بغداد با من نبيذ بنوشي . گفت نتوانم . گفت : وقتي من نوش کنم با من تواني مصاحبت کردن ؟ گفت نه نتوانم . شمس الدين بانگي بزد که «از پيش مردان دور شو!». از اين حکايت و روايات ديگر برمي آيد که شمس الدين به حدود ظاهر بي اعتنا و به رسوم پشت پا زده بود و غرض وي از اين سخنان آزمايش اوحدالدين بود. روزي در خانقاه نصرةالدين وزير اجلاس عظيم بود و بزرگي را به شيخي تنزيل مي کردند و شيوخ ، علماء، عرفا، امرا و حکما حاضر بودند و هر يکي در انواع علوم و حکم و فنون کلمات مي گفتند و بحثها مي کردند مگر شمس الدين در کنجي مراقب گشته بود. ناگاه برخاست و از سر غيرت بانگي بر ايشان زد که تا کي از اين حديثها مي نازيد؟ يکي در ميان شما از حدثني قلبي عن ربي خبري نگوييد. اين سخنان که مي گوييد از حديث ، تفسير، حکمت و غيره سخنان مردم آن زمان است که هر يکي در عهدي به مسند مردي نشسته بودند و از درد حالات خود معاني مي گفتند و چون مردان اين عهد شماييد، اسرار و سخنان شما کو؟ شمس بامداد روز شنبه 26 جمادي الاًّخر سال 642 ه' . ق. به قونيه رسيد. درباره برخورد مولوي بدو روايات مختلف است . به هر حال مولوي مجذوب او گرديد و از سر مجلس درس و بحث و وعظ درگذشت . ياران مولانا و مردم قونيه قصد شمس کردند و او را ساحر خواندند. شمس رنجيده خاطر گشت ، سر خويش گرفت و برفت (21 شوال 643 ه' . ق.). مولانابه طلب شمس به قدم جد ايستاد، ولي اثري پيدا نشده در آخر خبر يافت که وي در دمشق (شام ) است ، نامه و پيام (بصورت غزلهاي لطيف ) متواتر کرد و پيک در پيک پيوست . عاقبت دل شمس نرم شد. ياران مولانا نيز از در اعتذار درآمدند و مولانا عذرشان بپذيرفت و فرزند خود سلطان ولد را به طلب شمس روانه دمشق کرد و او با 20 تن از ياران سفر کرد تا در دمشق شمس را دريافت و ره آوردي که به امر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وي کرد و پيامها بگزارد. شمس خواهش مولانا بپذيرفت و عازم قونيه گرديد (سال 644 ه' . ق.). سلطان ولد بندگيها نمود و بيش از يک ماه از سر صدق و نياز پياده در رکاب شمس راه مي سپرد تا به قونيه رسيد و خاطر مولانا شکفته گرديد و چندي با او صحبت داشت . باز مردم قونيه و مريدان بخشم درآمدند و بدگويي شمس آغاز کردند. مولانا را ديوانه و شمس را جادو خواندند. فقيهان و عوام قونيه بشوريدند. از اين رو شمس دل از قونيه برکند و مولانا دو سال در طلب شمس بود و دو بار به دمشق سفر کرد، ولي اثري از او پيدا نشد و انجام کارش پيدا نيست . سال غيبتش را 645 ه' . ق. دانسته اند. از آثار اوست کتابي بنام «مقالات » (مجموع آنچه که شمس در مجالس بيان کرده و سوال و جوابهائي که ميانه او و مولانا يامريدان و منکران رد و بدل شده ) (نسخه آن در کتابخانه قونيه محفوظ است )، «ده فصل » از معارف و لطايف اقوال وي که افلاکي در مناقب العارفين نقل کرده است . اين هر دو يادداشتهايي است که مريدان از سخنان شمس فراهم و تدوين کرده اند. (فرهنگ فارسي معين ):
source:
http://www.mibosearch.com/word.aspx?w...
source:
http://www.mibosearch.com/word.aspx?w...
قسمت 1
مولانا، حاصل نيمه کوچک تر زندگی
چهارمين دوره درس گفتارهای مربوط به مولانا جلال الدين محمد بلخی از روز چهارشنبه ۱۰ آبان، با سخنان دکتر محمدعلی موحد، مصحح مقالات شمس در شهر کتاب مرکزی آغاز شد.
پيش از اين، سه دوره درس گفتار به وسيله کريم زمانی، سيروس شميسا، و توفيق سبحانی برگزار شده بود. اين درس گفتارها به مناسبت هشتصدمين سال تولد مولانا ترتيب داده شده و قرار است تا پايان سال ادامه يابد.
موحد پيش از شروع خواندن تکه هايی از مقالات شمس و توضيح و تفسير آنها که در دستور جلسه ديروز بود، لازم ديد ساعتی در احوال مولانا و شمس بگويد که به گمان او برای ورود به بحث لازم بود.
وی سخنان خود را با کلامی از شمس شروع کرد: "ما دو کس عجب افتاده ايم. دير و دور تا چو ما دو کس به هم افتد. سخت آشکار آشکاريم؛ اوليا آشکار نبوده اند، و سخت نهان نهانيم ..."
آنگاه گفت فکر می کند که اين ويژگی آشکار بودن در عين نهان بودن چيزی است که در همه ابعاد زندگی و شخصيت مولانا و شمس تجلی يافته و آن دو بطور مرموزی به هم پيوسته اند. "اگر مولانا را داريم از برکت شمس است و اگر شمس را می شناسيم از برکت مولاناست. ظهور شمس در زندگی مولانا خط قرمزی بود که زندگی مولانا را به دو نيمه تقسيم کرد. نيمه بزرگ تر تا ظهور شمس و نيمه کوچکتر بعد از او."
به روايت مشهور که موحد نيز بر آن تأکيد داشت شمس با ظهور خود در آستانه ۴۰ سالگی مولانا، توفانی در جان وی برانگيخت و مسير زندگی او را چه از حيث صورت و چه از حيث معنا بکلی تغيير داد.
موحد توضيح داد که از مولانا هرچه داريم حاصل اين نيمه کوچک تر است و ياد آور شد که برخلاف ديگر بزرگان شعر و ادب و عرفان ايران که معلومات نسبتا اندکی از نام و نشان و زندگی خصوصی خود بر جای گذاشته اند، درباره مولانا و خانواده او اطلاعات فراوانی در اخيتار ما قرار دارد.
وی گفت: "همه کتابها و آثار مولانا از دستبرد زمان در امان مانده اند. حتی بخش مهمی از نامه های خصوصی او که به اصحاب دولت يا به دوستان و معاصران خود نوشته به دست ما رسيده است."
موحد گفت علاوه بر آثار خود مولانا که در دسترس ماست، آثار سه تن ديگر را هم که در تکوين روحيات و نگرش فکری مولانا بيشترين تأثير را داشته اند در اختيار داريم: معارف سلطان العلما، پدر مولانا، معارف برهان الدين محقق اتابک که پس از درگذشت پدر، ارشاد و تربيت معنوی مولانا را بر عهده داشت، و مقالات شمس.
وی با اشاره به کتابهايی که نامشان آمد، گفت: ما زندگينامه هايی هم از مولانا در دست داريم که اطرافيان مولانا نوشته اند. اولينش ابتدانامه سلطان ولد است که در واقع زندگينامه مولاناست. ديگر نوشته مجد الدين فريدون سپهسالار است که کم و بيش با سلطان ولد هم سن و سال بوده و مدعی است که ۴۰ سال سر بر آستان مولانا داشته است، و سومی کتاب مناقب العارفين افلاکی که تأليف آن در ۷۱۸ يعنی ۴۶ سال پس از درگذشت مولانا آغاز شده و ظاهرا تا وفات مؤلف در ۷۶۱ ادامه داشته است.
آقای موحد هر سه اثر را در جايگاه خاص مناقب نويسی قرار داد که مرسوم اهل خانقاه بود و نمونه های معروف آن اسرار التوحيد و تذکرة الاوليا عطار است.
به گفته موحد هدف اين نوع کتابها که در هر طريقه و مذهب برای استفاده مريدان و اصحاب نوشته می شد الگو سازی و اسطوره پردازی از شخصيت مشايخ و پيشوايان آن مذهب و طريقت است. بنابراين مملو از داستانهای تمثيلی و کراماتی است که اقطاب و مشايخ را در صورت نمادهای فوق بشری تصوير می کند.
قسمت 1
مولانا، حاصل نيمه کوچک تر زندگی
چهارمين دوره درس گفتارهای مربوط به مولانا جلال الدين محمد بلخی از روز چهارشنبه ۱۰ آبان، با سخنان دکتر محمدعلی موحد، مصحح مقالات شمس در شهر کتاب مرکزی آغاز شد.
پيش از اين، سه دوره درس گفتار به وسيله کريم زمانی، سيروس شميسا، و توفيق سبحانی برگزار شده بود. اين درس گفتارها به مناسبت هشتصدمين سال تولد مولانا ترتيب داده شده و قرار است تا پايان سال ادامه يابد.
موحد پيش از شروع خواندن تکه هايی از مقالات شمس و توضيح و تفسير آنها که در دستور جلسه ديروز بود، لازم ديد ساعتی در احوال مولانا و شمس بگويد که به گمان او برای ورود به بحث لازم بود.
وی سخنان خود را با کلامی از شمس شروع کرد: "ما دو کس عجب افتاده ايم. دير و دور تا چو ما دو کس به هم افتد. سخت آشکار آشکاريم؛ اوليا آشکار نبوده اند، و سخت نهان نهانيم ..."
آنگاه گفت فکر می کند که اين ويژگی آشکار بودن در عين نهان بودن چيزی است که در همه ابعاد زندگی و شخصيت مولانا و شمس تجلی يافته و آن دو بطور مرموزی به هم پيوسته اند. "اگر مولانا را داريم از برکت شمس است و اگر شمس را می شناسيم از برکت مولاناست. ظهور شمس در زندگی مولانا خط قرمزی بود که زندگی مولانا را به دو نيمه تقسيم کرد. نيمه بزرگ تر تا ظهور شمس و نيمه کوچکتر بعد از او."
به روايت مشهور که موحد نيز بر آن تأکيد داشت شمس با ظهور خود در آستانه ۴۰ سالگی مولانا، توفانی در جان وی برانگيخت و مسير زندگی او را چه از حيث صورت و چه از حيث معنا بکلی تغيير داد.
موحد توضيح داد که از مولانا هرچه داريم حاصل اين نيمه کوچک تر است و ياد آور شد که برخلاف ديگر بزرگان شعر و ادب و عرفان ايران که معلومات نسبتا اندکی از نام و نشان و زندگی خصوصی خود بر جای گذاشته اند، درباره مولانا و خانواده او اطلاعات فراوانی در اخيتار ما قرار دارد.
وی گفت: "همه کتابها و آثار مولانا از دستبرد زمان در امان مانده اند. حتی بخش مهمی از نامه های خصوصی او که به اصحاب دولت يا به دوستان و معاصران خود نوشته به دست ما رسيده است."
موحد گفت علاوه بر آثار خود مولانا که در دسترس ماست، آثار سه تن ديگر را هم که در تکوين روحيات و نگرش فکری مولانا بيشترين تأثير را داشته اند در اختيار داريم: معارف سلطان العلما، پدر مولانا، معارف برهان الدين محقق اتابک که پس از درگذشت پدر، ارشاد و تربيت معنوی مولانا را بر عهده داشت، و مقالات شمس.
وی با اشاره به کتابهايی که نامشان آمد، گفت: ما زندگينامه هايی هم از مولانا در دست داريم که اطرافيان مولانا نوشته اند. اولينش ابتدانامه سلطان ولد است که در واقع زندگينامه مولاناست. ديگر نوشته مجد الدين فريدون سپهسالار است که کم و بيش با سلطان ولد هم سن و سال بوده و مدعی است که ۴۰ سال سر بر آستان مولانا داشته است، و سومی کتاب مناقب العارفين افلاکی که تأليف آن در ۷۱۸ يعنی ۴۶ سال پس از درگذشت مولانا آغاز شده و ظاهرا تا وفات مؤلف در ۷۶۱ ادامه داشته است.
آقای موحد هر سه اثر را در جايگاه خاص مناقب نويسی قرار داد که مرسوم اهل خانقاه بود و نمونه های معروف آن اسرار التوحيد و تذکرة الاوليا عطار است.
به گفته موحد هدف اين نوع کتابها که در هر طريقه و مذهب برای استفاده مريدان و اصحاب نوشته می شد الگو سازی و اسطوره پردازی از شخصيت مشايخ و پيشوايان آن مذهب و طريقت است. بنابراين مملو از داستانهای تمثيلی و کراماتی است که اقطاب و مشايخ را در صورت نمادهای فوق بشری تصوير می کند.
قسمت 1
قسمت 2
به روايت محقق آثار مربوط به مولانا « محتويات اين کتابها نه بر اساس واقعيات تاريخی و عينی بلکه بر پايه احساسی شگرف از عظمت خارق العاده که مريدان و سرسپردگان درباره مراد و مرشد خود دارند شکل می گيرد و هرچه زمان بيشتر می گذرد بر حجم و غلظت آن حکايت ها می افزايد و شاخ و برگ ها انبوه تر و پيچيده تر می گردد و محقق کنجکاو بايد با زحمت و دقت بسيار حقايق تاريخی را از لا به لای آنها استخراج کند و يافته های خود را به صورت معقول و درخور قبول در آورد».
موحد سپس به قونيه پرداخت و مترصد لحظه ای شد که انفجار بزرگ در زندگی مولانا پيش آمد.
مولانا پس از فراغت از تحصيل به قونيه بازگشته بود و در شهر به عنوان فقيهی جوان و مدرسی فاضل و واعظی گرم دهن جا افتاده بود. در آن ايام علاء الدين کيقباد اول وفات يافته و پسرش غياث الدين کيخسرو دوم به جايش نشسته بود و قونيه به مدد آن پدر و پسر فضل دوست به مرکز شکوفايی تبديل شده و در سايه وجود بزرگانی چون سراج الدين محمود اُرموی و شيخ صدرالدين قونوی رونق و اعتباری عظيم پيدا کرده بود. ابن عربی که بيست سال آخر عمر خود را در دمشق سپری کرده بود به سال ۶۳۸ يعنی چهار سال قبل از آمدن شمس به قونيه در همان شهر وفات يافت و شيخ صدرالدين قونوی، فرزند خوانده و وارث علوم او، در قونيه می زيست و شاگردانی مانند فخرالدين عراقی در حوزه درس خود داشت.
ابن عربی نيز چندی به دعوت غياث الدين کيخسرو اول در قونيه به سر برده بود اما همانگونه که صاحب مرصادالعباد در قونيه دوام نياورد، او نيز نتوانست در قونيه بماند. چون او جز زبان عربی نمی دانست و نمی توانست در قونيه بازاری گرم پيدا کند. صدرالدين خود اهل قونيه بود و به هر دو زبان عربی و فارسی تدريس می کرد و چيز می نوشت. مولانا هم مجالس درس خود را داشت و کار وعظ و خطابه را در پرتو فضل و ادب فراوان و استعداد بيکران و زبان گويا و بيان رسای خود با موفقيت پيش می برد. چنانکه عده ای از معاريف و سرشناسان قونيه مانند صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبی مجذوب او شده بودند. اين نسل تازه مريدان، برآمده از خانواده هايی بودند که از چندی پيش از ايران مهاجرت کرده و در بلاد روم ساکن شده بودند و در ميان اهل محل نفوذ و احترام داشتند. پيداست که به تناسب نفوذ مولانای جوان در ميان مردم و موفقيت او در محراب و منبر، دولت و دولتيان نيز رعايت جانب او را واجب می دانستند و اعتبار و احترام او روز به روز افزون تر می گشت.
"در گرم بازار اين واعظ و مدرس محترم بود که ناگهان شمس تبريز فرارسيد. جريان ملاقات شمس و مولانا و تحول شگرفی که در پی اين ملاقات پيدا شد در روايت های سپهسالار و افلاکی و ديگران با خيال بافی ها و افسانه پردازی های بسيار در هم آميخته و معنای معقول و قابل فهم خود را گم کرده است. خوشبختانه مقالات شمس بسياری از اين ابهامات را برطرف می کند و با تکيه به مطالب صريح و بی پرده آن می توان تصوير روشن تری از روابط آن دو انسان بزرگ به دست داد."
موحد درباره مقالات شمس گفت که در برخورد با آن با دو مشکل مواجه هستيم. نخست اينکه مقالاتی که در دست داريم "متنی منسجم و به قلم آمده از روی طرح و نقشه و نظم خاصی نيست، تکه هايی است از سخنان شمس که در حالات و مناسبت های مختلف بر زبان او جاری شده و ديگران آنها را يادداشت کرده اند."
به نظر مصحح مقالات "اين يادداشت ها در بسياری از موارد کامل و تمام نيست. جمله های گسسته پاره سرگردانی است که به صورت موجود از بيشتر آن هيچ معنای موثر معقولی نمی توان استنباط کرد."
به گفته آقای موحد بخشی از مقالات را احتمالاً به نيت ويرايش بازنويسی کرده اند ولی سر به نيست شدن ناگهانی شمس و بی قراری و شوريدگی شگفت مولانا بعد از غيبت او، ظاهراً مانع اتمام کار و تکميل و تنقيح نهايی مقالات شده است.
او به عنوان محقق آثار مولانا و شمس گفت که اين مشکل لاعلاجی است درباره مقالات. اما مشکل دوم « به ماهيت سخنان شمس » مربوط می شود چرا که عالم شمس، عالم رموز و اسرار است، عالمی که با معيارهای ما پر از ناهمواريها و ابهامات و تناقضات است. ولی از نظر او عالمی است هموار و همخوان و موزون. عالم مشاهده و عيان، عالمی در فراسوی کفر و ايمان. سخن او را در آن زمان هم نمی فهميدند و نفهميدند. و او بی محابا می گفت "اين مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند. همه سخنم به وجه کبريا می آيد، همه دعوی می نمايد." می گويد:"صريح گفتم مولانا پيش ايشان که سخن من به فهم ايشان نمی رسد تو بگو. مرا از حق تعالی دستوری نيست که از اين نظيره های پست بگويم."
آن خطاط، سه گونه خط نوشتی
_یکی او خواندی، لا غیر.
_یکی را هم او خواندی، هم غیر!
_یکی، نه او خواندی، نه غیراو! آن خط سوم، منم! شمس تبریزی
source:
http://www.farda.org/articles/06_upda...



سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهرهاي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهاي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچگاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
«سخن شمس»، قالباً بيمقدمه آغاز ميشود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوي هدف ميتازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد ميكند:
«اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشي، خودبهخود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش ميرود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فروميبازد:
«اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
«تا با تو آشنا شدهام، اين كتابها، در نظرم، بيذوق شده است!» (ش85)
مردي، اينچنين ارزش آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه ميكند. همه، «به وجه كبريا، ميآيد. همه دعوي، مينمايد!» (ش302).
Section 1