قیصر امین پور discussion
اشعار قيصر
date
newest »


قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
......

لختی بخند خنده گل زیباست
پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست
فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آن که ارتفاع تو دور از ماست

باز فردا سه شنبه شد !!!
سه شنبه روزي كه جامعه هنر ایران ستاره ای را راهی خاک كرد که نورش روشنگر و زیبا و پرفروغ بود
قیصر شعر ایران رخت از این دنیای پلید و کثیف بر بست و راهی فردوس برین شد .
قیصر جان تو رفتی و یاد و نامت در دلهای ما باقی خواهد ماند
به راستی که چه زیبا سرودی
سه شنبه ؛ چرا تلخ و بی حوصله؟ سه شنبه؛ چرا این
همه فاصله؟
سه شنبه ؛ چه سنگین!چه سرسخت٫فرسخ به فرسخ ! سه شنبه خدا کوه را آفرید
*********************************
خدايا باز فردا سه شنبه شد چه سنگين بايد ياد قيصر را با سه شنبه چون كوه و چون كوهي از غم ياد كنيم
روز مبادا
***
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها
***
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخندهاي لاغر خود را
:در دل ذخيره مي کنم
باشد براي روز مبادا
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه ميداند
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد
***
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها
***
هر روز بي تو
روز مباداست
***
***
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها
***
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخندهاي لاغر خود را
:در دل ذخيره مي کنم
باشد براي روز مبادا
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه ميداند
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد
***
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها
***
هر روز بي تو
روز مباداست
***
احوال پرسي
***
اينجا همه
هر لحظه مي پرسند
حالت چطور است؟
اما
کسي يک بار
از من نپرسيد
...بالت
***
اينجا همه
هر لحظه مي پرسند
حالت چطور است؟
اما
کسي يک بار
از من نپرسيد
...بالت
قرارداد
***
اي درخت آشنا
شاخه هاي خويش را
ناگهان کجا جا گذاشتي؟
يا به قول خواهرم فروغ:دستهاي خويش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتي؟
اين قرارداد
تا ابد ميان ما
:برقرار باد
چشمهاي من به جاي دستهاي تو
من به دست تو آب مي دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشمهاي بي قرار تو
:قول ميدهم
ريشه هاي ما به آب
شاخه هاي ما به آفتاب مي رسد
!ما دوباره سبز مي شويم
***
اي درخت آشنا
شاخه هاي خويش را
ناگهان کجا جا گذاشتي؟
يا به قول خواهرم فروغ:دستهاي خويش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتي؟
اين قرارداد
تا ابد ميان ما
:برقرار باد
چشمهاي من به جاي دستهاي تو
من به دست تو آب مي دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشمهاي بي قرار تو
:قول ميدهم
ريشه هاي ما به آب
شاخه هاي ما به آفتاب مي رسد
!ما دوباره سبز مي شويم

انکار
***
از تمام رمز و رازهاي عشق
جز همين سه حرف
جز همين سه حرف ساده ميان تهي
چيز ديگري سرم نمي شود
من سرم نمي شود
...ولي
راستي
دلم
!که مي شود
***
از تمام رمز و رازهاي عشق
جز همين سه حرف
جز همين سه حرف ساده ميان تهي
چيز ديگري سرم نمي شود
من سرم نمي شود
...ولي
راستي
دلم
!که مي شود

کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کنند ...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم ...
تا روزگار بو نبرد ...
گفنم که !
کاری به کار عشق ندارم

:
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه ...
با این همه امید قبولی
در امتحان ساده ی تو رد شدم
اصلا نه تو، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم


بهترین لحظه ها
روزها
سالها را
با تمام جوانی
روی این پله های بلند و قدیمی
زیر پا می گذارم
بین بیداری و خواب
روبروی تو در لحظه ای بی کران می نشینم...
*
راستی باز هم می توانم
بار دیگر از این پله ها
خسته
بالا بیایم
تا تو را لحظه ای بی تعارف
روی آن صندلی های چوبی
با همان خنده بی تکلف ببینم
.
.
.
(به یاد جلسه های مهربان سروش نوجوان)
که همیشه با مهربانی آقای امین پور آغاز می شد
چقدر دلم برایش تنگ است

ایستاده در باد
شاخه ی لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامه یی انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سایه اش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایه ی امن کلاهش اما
لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قار و قار از ته دل می خوند:
- آن که می ترسد
می ترساند!
dasture zabane eshgh
daste eshgh az damane del dur bad
mitavan aya be del dastur dad
mitavn aya be darya goft ist
ke delat ra yadi az sahel mabad...
daste eshgh az damane del dur bad
mitavan aya be del dastur dad
mitavn aya be darya goft ist
ke delat ra yadi az sahel mabad...

و چقدر دلم میگیرد وقتی بعد از مرگش کتابهایش فروش بیشتری دارند
کاش بیشتر و بهتر قدرش را می دانستیم
حیف
حیف که همیشه رفتن ها حیف است

پيش از اين ها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
*****
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد...

سایه تو بر سر من
ای که در پای تو پیچید
ساقه ی نیلوفر من
با تو تنها با تو هستم
ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم
از همه دلبستگیها
در هوایت پر گشودن
باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم
خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ از شاخه افتادم
زرد و سرگردان در کف بادم
گرچه بی برگم گرچه بی بارم
در هوای تو بی قرارم
برگ پاییزم
بی تو می ریزم
نو بهارم کن
نو بهارم
ای بهار باور من
ای بهشت دیگرمن

دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود، اگر عشق نبود؟
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم!
اگر خنجر دوستان، گرده ايم؟!
گواهي بخواهيد، اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست، عمري به سر برده ايم

امروز هم
ما هر چه بوده ایم
همانیم
ما باز می توانیم
هر روز ناگهان متولد شویم
ما همزاد عاشقان جهانیم

خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد
برگ های بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
ازکدام ریشه آب می خورد

روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک، ... چکار با پنجره داشت

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر ِ مویی ز سر ِ موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو بیالایم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرفهای من
افتاد
.
.
.

واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنانکه سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دستهای مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن :
دفتر مرا ورق بزن !
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
.
.
.

خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز
.
.
.

مبادا آسمان بی بال و بی پر
مبادا در زمین دیوار بی در
مبادا هیچ سقفی بی پرستو
مبادا هیچ بامی بی کبوتر
.
.
.

ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "
.
.
.

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها
با گل زخم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانیها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها
سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها
.
.
.

بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال من ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال من ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
جرأت سوال من ، چرا چنین ؟
.
.
.

هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد
.
.
.

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
.
.
.

با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!
.
.
.

تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
.
.
.

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
.
.
.

یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره
.
.
.

پاره هایی از یک منظومه
1
نه گندم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بی شمار نام شهیدانت
هابیل را که نام نخستین بود
دیگر
این روزها به یاد نمی آوری
هابیل
نام دیگر من بود
یوسف ، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیر زلیخا بود
بتها ، الهه ها
و پیکر تمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر می کنند
2
نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژه های خام
در دستهای خسته ی من
شعر می شوند
من در ادای نام تو
دم می زنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بوده ام
جز با طنین نام تو
شعری سروده ام !
3
نام تو نام مجنون
نام تو بیستون
نام تو نام دیگر شیرین
نام تو هند
نام تو چین است
و شاعران عاشق
در عهد جاهلیت
ویرانه های نام تو را می گریستند
نام تو نام دیگر لیلا
نام تو نام دیگر سلماست
نام تو نام اهرام
نام تو باغهای معلق
نام تو فتح قیصر و کسری است
4
نام تو
رازی نوشته بر پر پروانه هاست
گلها همه به نام تو مشهورند
آیینه ها
از انعکاس نام تو می خندند
در کوچه های خاطره باران
وقتی که خوشه های اقاقی
از نرده های حوصله ی دیوار
سر ریز می کنند
و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد
نامت
طلسم " بسم " اقاقیهاست
بی نام تو جذام خلاء
ده کوره ی جهان را
خواهد خورد
5
نام تو چیست ؟
غوغای رودخانه ی همسایگی است
وقتی به شیب دره
سرازیر می شود
نام تو روستاست
شبها که سقف خواب مرا
قورباغه ها
هاشور می زنند
وقتی که طبل تب را
پیشانی تفکر و تردید
می کوبد
نام تو شیشه
نام تو شبنم
نام تو دستمال نسیم است
6
نام تو چیست ؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید :
" سیب "
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است !
7
نامی برای مردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
گاهی گریستن
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مرده اند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست !
.
.
.

چند بار خرت وپرت های کیف باد کرده را زیر و رو کنم؟
پوشه مدارک اداری و گذارش اضافه کار و کسر کار
کار ت های اعتباری
کارت های دعوت عروسی و غذا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه حقوق و بیمه و جریمه و مسا عده
رو نو شت بخشنامه های طبق قا عده
نا مه های رسمی و تعارفی
نامه های هستیم و محرمانه ی معرفی
بر گه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه نا تمام
پس کجاست؟
چند بار جیب های پاره پوره را پشت و رو کنم؟
چند تا بلیط تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه سیاه
صورت خرید خوار و بار
صورت خرید جنس های خانگی
پس کجاست؟
یاد داشت هی درد جاودانگی

سوختم، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم، سکوتم آب شد
چشم بستم، بسترم آتش گرفت
در زدم، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم، دفترم آتش گرفت

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم …!
https://parsizi.ir/187-love-poem/

ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس
تخته دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه جانم بپرس
آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس
پرده در پرده همه خنیانگر عشق توام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس
در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس
جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شمع ار نپرسی از شبستانم بپرس
شعر از حسین منزوی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
از آسمان می افتم
سقوط تکه ابریست
که دست بر پیراهنم می ساید
ترس قطره اشکی ست
که نمی ریزد
قصه ی گندم به تکرار نان می رسد
قصه ی آدم به پایان مرگ…
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
“دوستت دارم” را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد….
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
آسمان
و هر چه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند.
https://parsizi.ir/387-sky-poem/

به همه عالمش از من نتوانند خرید.
“سعدی”
https://parsizi.ir/794-poetry-about-n...

در پـــای نــو جوانت گشتی تـــو پیـر مــــادر
کانون زندگـــانی گـــــرم از محبت تـــــوست
آغوش گــــرم خـــود، از مـــا مگیـر مـــــادر
https://elmsara.com/120026-%d8%b4%d8%...

به نام خدائی که هستی را با مرگ، دوستی را یک رنگ
زندگی را با رنگ، عشق را رنگارنگ، رنگین کمان را هفت رنگ
شاپرک را صد رنگ، و مرا دلتنگ تو آفرید . . .
http://www.jesarat.com/%DA%AF%D9%84%D...
آواز عاشقانهي ما در گلو شكست
حق با سكوت بود، صدا در گلو شكست
ديگر دلم هواي سرودن نميكند
تنها بهانهي دل ما در گلو شكست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريههاي عقدهگشا در گلو شكست
اي داد، كس به داغ دل باغ، دل نداد
اي واي، هايهاي عزا در گلو شكست
آن روزهاي خوب كه ديديم، خواب بود
خوابم پريد و خاطرهها در گلو شكست
"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت
"آيا" ز ياد رفت و "چرا" در گلو شكست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست
تا آمدم كه با تو خداحافظي كنم
بغضم امان نداد و خدا..... در گلو شكست