نقش پايي مانده بود از من به ساحل چند جا ناگهان شد محو با فرياد موجي سينه سا آن كه يك دم بر وجود من گواهي داده بود كي؟كجا؟ ساعتي بر موج و بر آن جاي پا حيران شدم از زبان بي زبانان مي شنيدم نكته ها اين جهان :دريا ، زمان چون موج ما ،مانند نقش لحظه اي مهمان اين هستي ده هستي ربا يا سبك پروازتر از نقش ، مانند حباب بر تلاطم هاي اين درياي بي پايان رها لحظه اي هستم سرگرم تماشا ناگهان يك قدم آن سوي تر با باد هوا باز مي گفتم : نه اين سان داوري بي شك خطا ست فرق بسيار است بين ما با نقش پا فرق بسيار است بين جان انسان و حباب هر دو بر بادند اما كارشان از هم جدا مردماني جان خود را بر جهان افزوده اند آفتاب جانشان در تار و پود جان ما مردماني رنگ عالم را دگرگون كرده اند هر يكي در كار خود نقش آفرين همچون خدا هر كه بر لوح جهان نقشي نيفزايد ز خويش بي گمان چون نقش پا محو است در موج فنا نقش هستي ساز بايد نقش بر جا ماندني تا چو جان خود، جهان هم جاودان دارد تو را
ناگهان شد محو با فرياد موجي سينه سا
آن كه يك دم بر وجود من گواهي داده بود
كي؟كجا؟
ساعتي بر موج و بر آن جاي پا حيران شدم
از زبان بي زبانان مي شنيدم نكته ها
اين جهان :دريا ،
زمان چون موج
ما ،مانند نقش
لحظه اي مهمان اين هستي ده هستي ربا
يا سبك پروازتر از نقش ، مانند حباب
بر تلاطم هاي اين درياي بي پايان رها
لحظه اي هستم سرگرم تماشا ناگهان
يك قدم آن سوي تر با باد هوا
باز مي گفتم : نه اين سان داوري بي شك خطا ست
فرق بسيار است بين ما با نقش پا
فرق بسيار است بين جان انسان و حباب
هر دو بر بادند اما كارشان از هم جدا
مردماني جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانشان در تار و پود جان ما
مردماني رنگ عالم را دگرگون كرده اند
هر يكي در كار خود نقش آفرين همچون خدا
هر كه بر لوح جهان نقشي نيفزايد ز خويش
بي گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستي ساز بايد نقش بر جا ماندني
تا چو جان خود، جهان هم جاودان دارد تو را