“هوا را از من بگیر
اما خنده ات را نه
روشنی را، بهار را
از من بگیر
...اما خنده ات را هرگز”
― The Captain's Verses
اما خنده ات را نه
روشنی را، بهار را
از من بگیر
...اما خنده ات را هرگز”
― The Captain's Verses
“تنم را بکشم به لبهات
میسوزم؟
یا آب میشوم؟
بگذار برات کتاب بخوانم
بنشین اینجا
کتاب را بگیر توی دستهات
ورق بزن
دستم را دورت حلقه میکنم
از بالای شانهات
کتاب
نفس میکشم
لای موهات
ورق بزن.
اگر توی گوشت گفتم
دوستت دارم
و فرار کردم چی؟
از پلههای کودکی
بالا میآیم
تاب میخوری در تنهایی من
عاشقت میشوم
نگاهت مرا مرد میکند.
دلتنگیام را
به کی بگویم وقتی نیستی؟
تا کجا راه بروم تا تمام شوم؟
مثل یک جاده
...
نیستی که!
من هم عادت نمیکنم
آقای من!
همین.
کتاب را بالا بگیر ببینم
گاهی هم برگرد و بوسم کن.
حواست به داستان هست؟
نه
بیا از اول شروع کنیم.
دیدی؟
دیدی باز عاشقت شدم؟”
―
میسوزم؟
یا آب میشوم؟
بگذار برات کتاب بخوانم
بنشین اینجا
کتاب را بگیر توی دستهات
ورق بزن
دستم را دورت حلقه میکنم
از بالای شانهات
کتاب
نفس میکشم
لای موهات
ورق بزن.
اگر توی گوشت گفتم
دوستت دارم
و فرار کردم چی؟
از پلههای کودکی
بالا میآیم
تاب میخوری در تنهایی من
عاشقت میشوم
نگاهت مرا مرد میکند.
دلتنگیام را
به کی بگویم وقتی نیستی؟
تا کجا راه بروم تا تمام شوم؟
مثل یک جاده
...
نیستی که!
من هم عادت نمیکنم
آقای من!
همین.
کتاب را بالا بگیر ببینم
گاهی هم برگرد و بوسم کن.
حواست به داستان هست؟
نه
بیا از اول شروع کنیم.
دیدی؟
دیدی باز عاشقت شدم؟”
―
“هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر صدایی که
دوباره بشنوم
در کوچه های شبانه
تلف شدم
مردم
تو صدای دلانگیز پیانویی بودی
که در یک شب مهتابی
از کلبهای مجهول به گوش میرسید
هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر...”
―
که من
به خاطر صدایی که
دوباره بشنوم
در کوچه های شبانه
تلف شدم
مردم
تو صدای دلانگیز پیانویی بودی
که در یک شب مهتابی
از کلبهای مجهول به گوش میرسید
هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر...”
―
“رفتار من عادی است
امانمی دانم چرا این روزها
ازدوستان وآشنایان
هرکس مرامی بیند
از دورمی گوید:
این روزها انگارحال وهوای دیگری داری
اما
من مثل هرروزم
با آن نشانی های ساده
باهمان امضا، همان نام
وباهمان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت وآرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
ازروزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-ازتوچه پنهان-
باسنگها آوازمی خوانم
وقدربعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
ازماه وروزوسال، ازتقویم
ازروزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشترهستم
حتی اگرمی شد بگویم
این روزها گاهی خداراهم
یک جوردیگر می پرستم
ازجمله دیشب هم
دیگر ترازشب های بی رحمانه دیگربود
من کاملاتعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها–حدود هفت فرسخ–دراتاقم راه رفتم
باکفش هایم گفت وگوکردم
و بعد ازآن هم
رفتم تمام نامه ها را زیرورو کردم
و سطرسطر نامه هارا
دنبال افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی ازنامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگارازلابه لای کاغذ تاخورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب دربین درختان تاب خوردم
ازنردبان ابرها تا آسمان رفتم
درآسمان گشتم
وجیب هایم را
ازپاره های ابرپرکردم
جای شماخالی!
یک لقمه ازحجم سفید ابرهای ترد
یک پاره ازمهتاب خوردم
دیشب پس ازسی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
وبرخلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
ازرنگ آبی دوست تردارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ وهیبت آور نیست
این روزهادیگرتعداد موهای سفیدم رانمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک یک روزکامل جشن می گیرم
گاهی
صدبار
دریک روز می میرم
حتی یک شاخه ازمحبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردن”
―
امانمی دانم چرا این روزها
ازدوستان وآشنایان
هرکس مرامی بیند
از دورمی گوید:
این روزها انگارحال وهوای دیگری داری
اما
من مثل هرروزم
با آن نشانی های ساده
باهمان امضا، همان نام
وباهمان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت وآرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
ازروزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-ازتوچه پنهان-
باسنگها آوازمی خوانم
وقدربعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
ازماه وروزوسال، ازتقویم
ازروزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشترهستم
حتی اگرمی شد بگویم
این روزها گاهی خداراهم
یک جوردیگر می پرستم
ازجمله دیشب هم
دیگر ترازشب های بی رحمانه دیگربود
من کاملاتعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها–حدود هفت فرسخ–دراتاقم راه رفتم
باکفش هایم گفت وگوکردم
و بعد ازآن هم
رفتم تمام نامه ها را زیرورو کردم
و سطرسطر نامه هارا
دنبال افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی ازنامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگارازلابه لای کاغذ تاخورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب دربین درختان تاب خوردم
ازنردبان ابرها تا آسمان رفتم
درآسمان گشتم
وجیب هایم را
ازپاره های ابرپرکردم
جای شماخالی!
یک لقمه ازحجم سفید ابرهای ترد
یک پاره ازمهتاب خوردم
دیشب پس ازسی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
وبرخلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
ازرنگ آبی دوست تردارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ وهیبت آور نیست
این روزهادیگرتعداد موهای سفیدم رانمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک یک روزکامل جشن می گیرم
گاهی
صدبار
دریک روز می میرم
حتی یک شاخه ازمحبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردن”
―
“مردم از کنار بزرگ ترین خطر، که همانا از دست دادنِ "خویشتنِ" خود است، چنان بی سر و صدا می گذرند که انگار هیچ اهمیتی ندارد؛ از دست دادنِ هر چیز دیگر، مثل دست و پا، یک پنج دلاری، همسر و غیره، بیشتر مورد توجهشان قرار می گیرد.”
― The Sickness Unto Death: A Christian Psychological Exposition for Upbuilding and Awakening
― The Sickness Unto Death: A Christian Psychological Exposition for Upbuilding and Awakening
Salamis’s 2025 Year in Books
Take a look at Salamis’s Year in Books, including some fun facts about their reading.
Polls voted on by Salamis
Lists liked by Salamis




