علیرضا برازنده‌نژاد's Blog

August 10, 2025

مشترک المنافع

Rate this post

نوشته مشترک المنافع اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 10, 2025 03:59

August 3, 2025

تشویش اذهان فردی در مهلکه

معرفیمشترک المنافعمعرفی

روز سوم شروع کردم به نوشتمش.

روز اول، جمعه 23 خرداد بود. تهران موشک خورد. دوازده روز طول کشید. شهرهای دیگری هم خوردند! توی ایران توی اسرائیل؛ می‌خوردیم، می‌زدیم، می‌خوردیم. اگر استفاده از ضمیر جمع درست باشد. اگر واقعا ما هم نقشی، تمایلی، تاثیری در این زد و خورد داشتیم.

در طول جنگ می‌نوشتم و بعد از آتش‌بس ادامه‌اش دادم. امروز  12 مرداده.

مستقل می‌نوشتم‌شون و به خودم می‌گفتم اگر در نهایت مستقل از همدیگر ماندند، ایرادی نداره. ایرادی نداشت چون هرکدام‌شان یک روایت‌ کامل بودند. خودبسنده بودند ولی به مرور خودم دلم خواست بسط‌شون بدم. سرنخ زیاد بود. همیشه هست توی همه‌ی موقعیت‌ها.

خلاصه!

خودبسنده‌های روز اول رو بسط می‌دادم، و رسیدم به نقطه‌ای که دیگه باید بس می‌کردم!

بخونیدش. تشویش اذهان فردی است در مهلکه.

اینجا متنش هست.

و در کانال پادکستم، نسخه‌ی صوتی‌اش رو گوش بدید.

قسمت‌ها رو به صورت منظم، احتمالا هفته‌ای 2 بار، می‌گذارم.

مشترک المنافع

جاده با دریا فرقی ندارد در تاریکی. نور تک‌ماشین جاده‌ا‌ی سیاه چون شعاع فانوس دریایی‌ست؛ سو می‌دهد به گمگشته‌ها؛ آنها که به دل جاده زده‌اند، به دل دریا، به شب آویخته‌گانِ…

«حالا به هرکی! به درک! شما لطفا خفه بتمرگ فقط فیلم‌ ببین»

از طرف زری به خودش تذکر داده بود. خوشبختانه زری فحش نمی‌داد فقط حرص می‌خورد فوقش شاکی می‌شد خب حق‌اش بود؛ یعنی زری حق داشت و حق او بود که فحش بخورد. فیلم دیدن آداب داشت. فیلم دیدنِ دونفره مثل یک‌جور رابطه‌ی سه‌نفره بود بین دو آدم و یک کنترل. دوتای اولی حق نداشتند به سومی دست بزنند. فقط باید تماشایش می‌کردند. او هم باید حرف‌هایش را نگه می‌داشت تا آخر فیلم. این به نفعش بود؛ به نفع جفت‌شان؛ به نفع هرکسی که می‌خواست رابطه محک بزند. فیلم‌ها باید به‌موقع تمام می‌شدند تا رابطه‌ها پیش بروند. یکی از مهم‌ترین محک‌های رابطه همین تمام کردن به‌موقع یک فیلم بود. خیر سرت نشستی تمرین کنی ببینی یه نفری میتونی بهموقع تمومش کنی یا نه. نمیشه هروقت عشقت کشید دکمه رو بزنی بیفتی به حرف زدن بعد با دکمهبغلی بزنی عقب! الانم فقط یه بار دیگه حق داری حرف مَرده رو گوش بدی ببینی به دردت میخوره یا نه. به خودش قول داد بار آخرش است. مکث بی… استغفرالله! پاز بی‌پاز! به خودش قول داد حواسش را بدهد به فیلم، به راننده‌ی دل جاده‌ی تاریک که با پیچ رادیو ور می‌رود.

فرکانس 404! راننده پیچ را ول می‌کند. نغمه‌ی زخمی گیتار و نور ماشین که جاده‌ی سیاه را می‌شکافد. ناگهان غریبه‌ای وسط جاده ظاهر می‌شود. راننده نگه می‌دارد. نگاهی بین‌شان ردوبدل می‌شود. غریبه چاق است و ریش دارد و پولیور پشمی پوشیده. راننده شیشه را پایین می‌دهد. غریبه حرف دارد.

 «ماشینم خراب شده. می‌رسونیم تا یه جا؟»

«ماشینت بد جایی خراب شده»

«جای خوب هم داریم مگه»

«نه همینجوری گفتم.»

«می‌ترسی سوارم کنی»

«ترس؟» راننده می‌خندد؛ مصنوعی هم می‌خندد. «نه بابا من دیگه به سیم آخر زدم هیچی برام مهم نیست. بیا بالا»

غریبه چشم‌هایش را می‌بندد.

«یعنی من اینقدر خطرناک به نظر می‌رسم؟ عین یه جانی‌ روانی‌ام من‌؟»

«نه نه اصلا منظورم این نبود»

«منظورت چی بود»

«خب…من…انگار منظور خاصی نداشتم. آره نداشتم»

«شاید اشکال کارت همینه»

«چی؟»

«شاید به نفعته که منظور داشته باشی» غریبه زل می‌زند. نگاهش منتظر است. خیره‌ی خیره. ناگهان می‌زند زیر خنده. «دارم سربه‌سرت می‌ذارم مَرد. الان باید قیافه‌ی خودتو می‌دیدی»

دکمه را زد. پاز، مکث، هر اسمی که داشت به‌هرحال باز آن دکمه را زده بود! اسیر اولین صحنه‌ی یک فیلم تگزاسی. وحشی‌ بود. حرف دل او را می‌زد.

شاید اشکال کارت همینه. به نفعته که منظور داشته باشی.

نه نه، حرف دل او نبود، به دردش هم نمی‌خورد! چون او همیشه منظور داشت. طرف مقابل منظورش را نمی‌گرفت یا بد می‌گرفت، خلاصه حرف زدنش به ضرر منظورش تمام می‌شد؛ به ضرر طرف‌ مقابل، به ضرر همه، کلن حرف زدن او اصلن ضرورت نداشت!

الزام به منظور فلذا انتقال دادنش مستلزم حرف زدن بود. ارتکابی خطرناک که از او فردی وحشی می‌ساخت. یک فرد وحشی که با حرف‌هایش می‌افتد به جان اطراف مقابل.

کنترل را مثل موشک پرتاب کرد سمت سطل زیر پنجره. صحنه‌ی اول داشت تمام می‌شد. آن‌سوی پنجره‌ی او هم تاریک بود. صندلی کنار راننده‌ی فیلم خالی، او هم تک سرنشین مبل دو نفره‌ی خودش، ولی شانس با او بود نه با راننده‌ی تگزاسی. چون به‌جای یک مرد ریشوی چاقِ پشمی‌پوش، زری قرار بود بنشیند کنار او.

عجب آهنگی! از آن ترانه‌های تگزاسیِ تک‌خوانِ مردانه؛ یا زنانه! رنگ صدا باید خاص باشد، زن و مرد نداشت. خاصیت اصلی از آن گیتار بود. صدای زخمیِ کسی که توی فرکانس 404 می‌خواند، حسابی به نغمه‌ی گیتار می‌آمد؛ و به سوی فانوس دریاییِ متحرک.

.vc_btn3-style-gradient.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a96c2:hover{color: #fff;background-color: #cec2ab;border: none;background-position: 100% 0;}.vc_btn3-style-gradient.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a96c2{color: #fff;border: none;background-color: #75d69c;background-image: -webkit-linear-gradient(left, #75d69c 0%, #cec2ab 50%,#75d69c 100%);background-image: linear-gradient(to right, #75d69c 0%, #cec2ab 50%,#75d69c 100%);-webkit-transition: all .2s ease-in-out;transition: all .2s ease-in-out;background-size: 200% 100%;} دستم را بگیر - داستان کوتاه.vc_btn3-style-gradient-custom.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a983f:hover{color: #ffffff;background-color: #dd3333;border: none;background-position: 100% 0;}.vc_btn3-style-gradient-custom.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a983f{color: #ffffff;border: none;background-color: #eeee22;background-image: -webkit-linear-gradient(left, #eeee22 0%, #dd3333 50%,#eeee22 100%);background-image: linear-gradient(to right, #eeee22 0%, #dd3333 50%,#eeee22 100%);-webkit-transition: all .2s ease-in-out;transition: all .2s ease-in-out;background-size: 200% 100%;} وحشی - داستان کوتاه 4.2/5 - (5 امتیاز)

نوشته تشویش اذهان فردی در مهلکه اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on August 03, 2025 00:01

April 12, 2025

وحشی

1

اسمش رضاست. چشم چپش با لایه‌ای از خونابه، آویزان شده؛ حالا دیگر یک طرفِ صورت و بدنش از کار افتاده ولی تا قبل از آن شب هم چند وقتی بود که خودش می‌خواست سرطان، تومور مغزی یا هر بیماری منجر به مرگی بگیرد. می‌خواست همه بفهمند آخرهای کارش است. دنبال یک تغییر اساسی بود و اینجور بیماری‌ها هم یک جور تغییر اساسی هستند. یک بار هم نزدیک بود کل صورتش را با نوار سفید یا سیاهی – هیچ‌وقت نتوانست سرِ رنگِ نوار با خودش به توافق برسد – بپوشاند و برود پیش دوست و آشنا تا همه بفهمند دیگر صورت ندارد. حالا اگر امشب از اینجا جان سالم به در می‌برد، مجبور بود صورتش را بپوشاند و البته تا الان فقط باید نیمه چپِ باد کرده‌ و پر از رگه‌های خونِ صورتش را می‌پوشاند. چشمِ چپش، عضو متورمِ آویزانی بود که با یک تلنگر کوچک می‌افتاد. صدای موسیقی، بی آنکه آن را واضح بشنود، مثل پاندول آهنی بزرگ و سنگینی، اطراف سرش می‌چرخید و هم‌زمان با چشمهای دریده‌ی بقیه حاضرین، لوسترِ بیضیِ مشبک روی سقف و دیوارهای پر از عکس اتاق به او دور و نزدیک می‌شد. وسط اتاق، با چهار طناب کلفت، مربع کوچکِ سرخی درست کرده بودند برای مبارزه و او چسبیده بود به کنجِ دو تا از طناب‌ها؛ آرنج‌هایش آویزان روی طناب و سرش به عقب بر می‌گشت و دوباره بر می‌گشت جلو؛ هنوز چند ثانیه فرصت داشت تا قبل از راندِ سوم، انصراف بدهد. راندِ سوم همه‌چیز آزاد بود. اگر باخت را قبول می‌کرد، مبارزه متوقف می‌شد اما توی راندِ سوم، نه و ممکن بود فقط یک نفر زنده بماند. سقفِ بلندِ اتاق تا پیشانی‌اش پایین آمده بود و تصویرِ تکه تکه شده‌اش را توی شبکه‌های شیشه‌ای لوزیِ لوستر می‌دید. حریف با بدنِ سفت و عضلاتِ بیرون زده‌اش ایستاده بود وسط مربعِ سرخ؛ لکه‌های خون اینجا و آن‌جا، دودِ خاکستریِ سیگار شناور توی نورِ کِرِمِ رنگ‌پریده‌ی اتاق و صدای هیاهوی بقیه که خوب به گوش نمی‌رسید. سقف بر می‌گشت به جای اولش؛ بالاتر از قبل و رضا هر لحظه دورتر از تصویرِ خودش؛ لایه‌ای از خون روی چشمهایش و آن سو، مشتهای گره کرده‌ی حریف که تا نزدیکی دندان‌های مربعِ درشتِ صاحبش بالا آمده و گاردِ تهاجمی گرفته بودند برای له کردن سمت راست صورت رضا؛ برای از کار انداختن چشم راستش که تا الان سالم مانده بود.

2

مانده بود توی تختخواب، توی سفیدیِ بی‌نقصِ اطراف که چند ثانیه بیشتر طول نکشید. فقط چند ثانیه بعد از اینکه چشمهایش را باز کرد، همه‌جا را سفیدِ سفید می‌دید. اشیای اطراف کم کم شکلِ خود را پیدا می‌کردند. خط‌های ضخیمِ سیاهی، دورشان کشیده می‌شد و هرکدام را از دیگری جدا می‌کرد. مثل خطوطِ کم‌رنگِ یک نقاشی که با مداد سیاهِ کلفتی، پر رنگ و بعد با قیچی از کاغذ، از بقیه نقش‌ها جدا می‌شدند. میز از آلبومِ پر از صورتِ رویش، قالیچه‌ی کِرمِ کف اتاق از میز، دیوارها از کفِ اتاق، آینه‌ی قدی از دیوارها، پنجره از آینه‌ی قدی روی دیوار و پرده از پنجره؛ پرده را کنار زد. هنوز روی تخت بود و دستهایش را به سختی رسانده بود به پرده؛ برای آخرین بار بدنش را کش داد، کل بدنش خمیازه‌ای کشید و نگاهی به آینه قدی روی دیوار انداخت. جای خودش جلوی آینه خالی بود. دستی به موهایش کشید. آینه مثل همیشه برق می‌زد. بدون کوچکترین لکه‌ای؛ تمیزِ تمیز؛ نتوانست زیاد به صورتِ صاف خودش نگاه کند که کوچکترین خراشی نداشت. صافِ صاف؛ اسمش حامد است. باید می‌رفت بیرون ولی حوصله نداشت و با این حال، خوردن صبحانه توی آن کافه‌ی نُقلی نزدیکِ خانه بهش انگیزه می‌داد و بی‌حوصلگی‌ این روزهایش را، به اندازه خوردن یک صبحانه، کم‌رنگ می‌کرد. چندان اهل صبحانه نبود و شاید خودِ کافه، سر ذوقش می‌آورد. کافه‌ی جمع و جوری که چیزی برای سرِ ذوق آوردن نداشت. فقط گاهی توی کافه، با مشتری‌های دیگر هم‌صحبت می‌شد. صحبتی به اندازه یک صبحانه؛ او مشتری‌های جدیدِ خودش را ترجیح می‌داد. قبل از رفتن باید گلهای باغچه را آب می‌داد. باغچه پهنِ توی حیاط بزرگ خانه‌اش را و حتما هم باید خودش این کار را می‌کرد. حس اینکه گلها هر روز صبح منتظرش هستند، برایش شیرین بود و تلخ؛ باید می‌رفت سراغِ گلها و نباید منتظرشان می‌گذاشت. حامد را اطرافیان و دوستانِ نزدیکش، دانشمند صدا می‌کردند. شاید چون برای هر چیزی یک راه‌حل داشت. آلبومِ روی میز را برداشته بود و حالا که داشت گلها را آب می‌داد، توی دستش بود. هر صفحه، دو عکس از یک صورتِ مردانه‌ی زیبا، یکی در حالت عادی و دیگری شکلِ از فرم افتاده‌ی آن، هر دو چسبیده به هم در یک صفحه آلبوم؛ بعد از گلها و قبل از صبحانه قرار داشت و قرار بود تنها چند دقیقه باشد و آن هم توی ماشین؛

3

توی ماشین نماند. با تاکسی آمده بود و زود پیاده شد. آدرس را همین امروز صبح گرفته بود و حالا ایستاده بود توی کوچه‌باغی خلوت، جلوی یک خانه‌ی ویلایی، با عرضِ خیلی زیاد و طولِ کم؛ رضا ایستاده بود جلوی درِ خانه‌، جلوی غولی که خوابیده بود روی زمین؛ شنیده بود که سقفِ اتاق‌های توی خانه، بیش از حد بلند و کشیده‌ هستند. این خاص‌ترین ویژگیِ ظاهریِ خانه‌ای بود که یک شب در هفته، تبدیل می‌شد به خانه‌ی مبارزه؛ کوچه از دو طرف، کش آمده بود. رضا نگاهی به دو سرِ کوچه انداخت. شاید برای اینکه آن‌جا را بهتر بشناسد تا اگر لازم شد فرار کند … نمی‌خواست فرار کند. هنوز نرفته بود تو، هنوز این بیرون بود و هیچی شروع نشده بود ولی از الان به فکرِ راندِ سوم بود. هنوز برای ترکِ شهر آماده نشده بود. این آخرین راهش بود تا بدنش را هم مثل ذهن در هیچ ته‌نشین و بعد دوباره همه چیز را از اول شروع کند. دو سرِ کوچه بن‌بست به نظر می‌رسید. طوریکه حتی نمی‌توانست تشخیص بدهد تاکسیِ او از کدام سمت آمده بود توی کوچه؛ یک سرَش به برجِ بزرگ نیمه‌کاره‌ای می‌رسید که آن وقت شب هیچ‌کس دور و برش نبود و سرِ دیگر، انگار با چند درخت خشک و خالی و تنومند بسته شده بود. انتظار داشت آدم‌های خاصی توی خانه باشند ولی هیچ ماشینی توی کوچه نبود. فکر کرد حتما این خانه، باغ خیلی بزرگی دارد که بقیه، ماشین‌هایشان را برده‌اند تو و یا شاید راننده‌شان آنها را سرِ وقت رسانده و سرِ وقت هم می‌آید دنبالشان؛ رضا وقتی که درباره این مبارزه خاصِ خصوصی شنیده بود، فکر می‌کرد محلِ مسابقه حتما باید توی جایی مثل باغ باشد و وقتی فهمید که قرار است توی یکی از اتاق‌های خانه‌ای ویلایی باشد، حسابی جا خورد. چند سالی می‌شد که بوکس کار نکرده بود و همان چند سال پیش هم فقط چند ماه؛ امشب، بیشتر از آنکه بخواهد به حریف ضربه‌ای وارد کند، بدن خودش، تشنه ضرباتِ حریف بود. هنوز فرصت داشت بین رفتن یا نرفتنِ توی خانه، یکی را انتخاب کند. شب بود، سقفِ تاریک آسمان موازی با این کوچه‌ی پهن و کشیده، بالاتر از همیشه و ستاره‌هایش دور از چشمِهای او که همه، همیشه می‌گفتند خاص و زیبا هستند. صورتش درست روبه‌روی چشمهای غولِ خفته، که حتما حالا آن تو، توی خانه، غوغایی به پا بود. سیگار توی دستش خشک شده بود. همه‌اش شده بود خاکستری که نمی‌افتاد. ته مانده‌اش را روی دیوار، روی آیفونِ تصویری، کنارِ حرفِ F چسباند به دیوار؛ نمی‌خواست با سرگیجه‌ی الانش برود تو؛ فقط وقتی سیگار می‌کشید، همه‌چیز به نظرش خوب می‌آمد. دوست داشت امشب هم با همین حالِ خوبِ سیگاری‌اش برود توی این خانه ولی نمی‌شد. این حالِ خوب، او را دچارِ سرگیجه‌ای می‌کرد که توی یک مبارزه، حتما دخلش را می‌آورد. حروفِ روی آیفن جلوی چشمهایش می‌رقصیدند. همانطور که بهش گفته بودند، زنگ جلوی حرف F را زد. مقابلِ هر دکمه‌ی زنگ، حروفی به لاتین چسبانده بودند؛ هر حرف مخصوصِ یک زنگ؛ شاید هرکدام برای کارِ خاصی؛

4

کارِ خاصی نداشت. قرارِ ساده‌ای بود برای هماهنگی بقیه کارهای روزانه‌ی آقای دانشمند که خیلی حوصله‌شان را نداشت. نشسته بودند توی ماشین و مردِ کنار دستی‌اش، کاغذی در دست داشت و برنامه‌های آن روزِ او را برایش یادآوری می‌کرد. حامد ترجیح می‌داد زودتر به کافه و صبحانه برسد. هیچکدام از این برنامه‌ها برای او که حس می‌کرد روزهای آخر عمرش است، اهمیتی نداشت. برای همین، این جلسه‌های صبحگاهی را، مثل بقیه این روزها، به جای شرکت، توی ماشین برگزار می‌کرد. می‌ترسید این روزها که همینجوری می‌گذرند، واقعا روزهای آخرِ عمرش نباشند و او به همین وضع عادت کند و مجبور باشد تا آخرِ عمر روزها را به همین وضع بگذراند. مردِ کنار دستی، سنش از او بیشتر بود و صورتِ چین خورده‌ای داشت. خط‌های قوس‌دارِ رو به پایینی که همه صورتش را خمیده کرده بود. برعکس قامت صاف و کشیده‌‌ی کت شلواری‌اش که وقتی از ماشین پیاده شد، بیشتر به چشمِ حامد آمد. او هم باید پیاده می‌شد. می‌خواست مسیرِ خلوتِ تا کافه را پیاده برود. مسیری که به خاطرِ ساختمان‌های نیمه‌کاره‌اش، تبدیل شده بود به یک مسیر زیگزاگی که یکی در میان از پیاده‌رو و خیابان می‌گذشت. کلِ شهر در حال بازسازی بود. همه ساختمان‌ها را داشتند می‌کوبیدند و دوباره می‌ساختند. مثل نقاشیِ کودکانه‌ای از یک شهر که کودک بازیگوشی، یکی یکی  خانه‌هایش را پاک می‌کند. توی مسیر، از کنار زباله‌های ساختمانی می‌گذشت. همه یک سال فرصت داشتند تا شهر را ترک کنند و بعد از بازسازی، وقتی چهره‌ی قبلیِ شهر فراموش شد، دوباره برگردند اینجا؛ تصویرِ صورتش توی آینه را تا چند ساعت نمی‌توانست فراموش کند. روزهای دیگر هم همینطور اما امروز تحملش کمتر از قبل بود. راضی بود که توی کافه قرار دارد. امروز سعی می‌کرد حواسش را از بقیه صورتش پرت کند و فقط همان چند تار موی سفید جلوی چشمش باشد که توی آینه‌ی قدی روی دیوار دیده بود. ترکیبِ رنگ سفید و کِرِم توی کافه از بیرون معلوم بود. کافه، جای کوچکِ تمیزی بود که ربطی به ساختمان‌های در حالِ ساختِ اطراف و نیمه‌تمام بودن همه‌چیز نداشت. انگار آن را از جای دیگری برداشته و گذاشته باشند آن‌جا؛ جلوی درِ کافه، نزدیکِ زمین، توی ویترینِ شیشه‌ای باریک و کشیده‌ای که ته‌رنگی از سبزِ تیره داشت‌، گلدان‌های کوچکی چیده بودند پر از انواعِ کاکتوس‌ها؛ افسوس می‌خورد که اینجا هم تا چند وقتِ دیگر، باید خراب و از اول ساخته شود. حامد مسئولِ پروژه بازسازی شهر بود. دمِ در، کنار گلدان‌ها ایستاد و از شیشه، تو را نگاه کرد. همه میزهای مربعِ توی کافه خالی بودند به جز یکی از میزهای چسبیده به دیوار که یک نفر آن‌جا نشسته بود. آرنج‌هایش را گذاشته بود روی میز، شانه‌‌هایش خم شده به جلو و سیگار نازکی لای انگشتان داشت. حامد از چهره‌ی زیبای طرف راضی بود و از خودش هم همینطور که توانسته بود بکشاندش اینجا.

اینجا بود ولی نمی‌دانست ماجرا چطور شروع شده؛ چند وقتی بود که رضا شروع چیزها را زود از یاد می‌برد و وقتی خودش را وسط موقعیتِ تازه‌ای می‌دید، یادش نمی‌آمد ماجرا چطور شروع شده؛ حامد روبه‌رویش نشسته بود و خیره به چشمهای او؛ هر دو توی کافه‌ای خلوت؛

«مهلت یک ساله داره تموم می‌شه و تو جزو اونایی هستی که هنوز برای ترکِ شهر آماده نشدن. بقیه دلیل داشتن ولی ظاهرا وقتی از تو پرسیدن، جوابی نداشتی. فقط داری همینجوری ادامه می‌دی تا این مهلت هم تموم بشه.»

«به هر حال تموم می‌شه. همه‌چی ته می‌کشه.»

حامد که داشت فنجانش را پر می‌کرد، گفت:

«این حرفها به کنار؛ راحت بگم قبل از اینکه بفهمم سابقه‌ی بوکس داری، با دیدنِ عکسِ صورتت بود که مطمئن شدم بهترین گزینه‌ای واسه مبارزه امشب»

رضا با تعجب نگاهش می‌کرد.

«اگه مبارزه رو تا راند سه کش بدی، بعدش دیگه لازم نیست شهر رو ترک کنی. می‌تونی همین جا بمونی. امشب تو بیا.»

همه حواسِ رضا به صورت حامد بود و خاکسترهای سیگارِ تمام شده‌‌ی لای انگشتهایش ریخت روی میز توی بشقابِ خالی خودش؛ گارسن بشقابِ املتِ اسفناج را روی میز، جلوی حامد گذاشت و او کارد را برداشت و همانطور که املت را با خط‌های یکی در میان، مورب و صاف بُرش می‌داد و بدون اینکه به رضا نگاه کند، گفت:

«نفعِ مالی هم داره برات. اگه ببازی، زیاد نیست ولی بازم از اصلِ مبلغ شرط‌بندی شده، یه درصدِ کمی گیرت می‌آد.»

رضا سیگارِ دیگری روشن کرد و بلافاصله گفت:

«نفع مالی.»

چند دقیقه پیش و با اولین نگاه به حامد، جا خورده بود که همچین صورت صافی چطور می‌تواند تا این حد زشت باشد. انگار هر عضو صورتش را، با این شرط که هیچکدام تناسبی با هم نداشته باشند، از صورت کس دیگری جدا کرده و چسبانده باشند روی صورت او؛

«آره، کَفِش هم راضی‌ات می‌کنه» حامد از نگاهِ رضا به صورتش معذب شده بود. یک تکه مثلثی از املتش را سرِ چنگال زد و گفت:

«موقع تصمیم‌گیری برای راندِ سومه که می‌فهمی دردِت واقعا چی بوده. چون باید انتخاب کنی که تا تهِ خط بری یا درصدتو بگیری و بکشی کنار.»

«به موقعش تصمیم می‌گیرم.»

«بعضی وقتها باید تصمیم بگیری هرچی داری رو از دست بدی.»

رضا ساکت ماند.

«آدرس رو هم باید حفظ کنی. خودم تا حالا نرفتم اونجا چون از تماشای خشونت بیزارم. آدم‌هایی برای شرط‌بندی می‌آن که باورت نمی‌شه. تحملِ کنسل شدن یه مبارزه رو هم ندارن و تو قراره بری جای یکی از دو نفرِ مبارزه‌ی امشب که نمی‌تونه بیاد. یادت باشه راندِ سوم همه‌چیز آزاده؛ اگه قبلش، باخت رو قبول کنی و انصراف بدی، مبارزه متوقف می‌شه، برات دکتر می‌آرن و خلاصه بهت می‌رسن. البته دیگه از درصد خبری نیست. توی راندِ سوم هم خبری از توقف مبارزه نیست. هیچکس کمکت نمی‌کنه. صبح، اگه جونی برات مونده باشه، پا می‌شی و می‌بینی افتادی کنارِ یکی از همین ساختمون‌های نیمه‌کاره»

املتِ اسفناج تمام شده بود. حامد اطرافِ لبهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:

«ولی چیزهای خوبی داری که کاش از دستشون نمی‌دادی. چشمهات خیلی حیفه.»

رضا پکی به سیگارش زد و هم‌زمان که دود را بیرون می‌داد، گفت: «آدرسو بده، بگو امشب ساعتِ چند باید اونجا باشم»

پایان

علیرضا برازنده نژاد

تاریخ نگارش داستان: شهریور 93

کتاب‌های چاپ شده‌ی من (با امکان خرید اینترنتی) Rate this post

نوشته وحشی اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 12, 2025 22:08

February 17, 2025

شنگول باش تا شاد باشی

«آنتی هیستامین، کُلداکس، اِستامینوفِن». وارد خیابان فرعی می‌شود. یک‌ بار دیگر مرور می‌کند. غیر از این قرص‌ها چیز دیگری نمی‌خواهد. از سه پلۀ پیاده‌رو بالا می‌رود. نه، فقط همین‌ها بود. همین‌طور از دسته پلکان منقطع و کج و کوله بالا می‌رود و بالا می‌رود. صدای نالۀ دماغ و فینِ مادرش و تصویر چند ده دستمال کاغذیِ چسبناکِ زرد و سبز مغزش را پر کرده. سه کوه‌بچۀ لخت و قهوه‌ای-خاکستری در انتهای خیابان به هم چسبیده‌اند. باز هم بالا می‌رود. بعد می‌ایستد و اخم می‌کند. چند نفر کمی جلوتر ایستاده‌اند و جلوی راهش را گرفته‌اند. نفسی از سر آزردگی بیرون می‌دهد و راهش را کج می‌کند تا وارد خیابان شود. بعد چشمش به موتور بدقوارۀ مشکی می‌خورد. علامت سبزِ نیروی انتظامی بالای چراغش معلق است. سرش را چپ و راست می‌کند تا از بین مردم ببیند چه خبر است.

جوانی گوشی به دست که جلوتر از بقیه ایستاده، خنده‌کنان می‌گوید: «آقاجون، اینجا رو نگاه کن! نه نه، یه کم برو راست، وگرنه خانم خوشگله نمی‌افته‌ها! حالا شد.»

جلوتر می‌رود تا همراه بقیه، لباس‌چریکی‌به‌تنِ کچل را تماشا کند. خدایی دندان‌های قشنگی دارد ولی خنده‌اش جالب نیست. خانم خوشگلۀ بلوند، اگر دست و پا داشت و مجبور نبود کرم به دست کنارِ کچل سبیل‌سفید بایستد، حتما دم روی کول می‌گذاشت و از دست آن خنده در می‌رفت. ولی خانم خوشگله اسیر مربع است و کنارِ کچلِ کله تخم مرغی، می‌خندد و کرمِ به صورت می‌زند. می‌خندد و مرطوب‌کننده به صورت می‌زند، فقط همین. کچل تخم مرغش را سمت خانم خوشگله کج کرده و رو به دوربین گوشیِ جوان می‌خندند. جوان هِرهِرکنان، یک‌بار افقی عکس می‌گیرد، یک‌بار عمودی، یک‌بار می‌نشیند و یک‌بار دستش را بالاتر می‌گیرد. سرخوشی همه را گرفته. زن‌ها دست روی دهان گذاشته‌اند و از خنده می‌لرزند. مردها به «آقاجون» مرحبا می‌گویند و سوت می‌زنند. او که پشتِ جمعیت ایستاده و دست توی جیبش کرده، دندان‌ها را تماشا می‌کند. دندان‌ها با وَجَنات آقاجون جور نیست، آقاجون انگار یکی است و دندان‌ها کسی دیگر. از کجا معلوم، شاید دندان‌های خانم خوشگله را دزدیده؛ لبخندِ خانم خوشگله‌ی بی‌دندان را. حالا خودِ دندان‌ها همچین دلربا هم نیستند، انگار شَنگولیِ آقاجون با آن سبیلِ پلیسی و چین و چروکش، سفیدیِ دندان‌ها را توی چشم می‌کند.

یک‌دفعه آقاجون قیافه‌اش کج می‌شود. دستش را بلند می‌کند. جوان دیگر عکس نمی‌گیرد. همه سکوت می‌کنند. آقاجون تکانی به خودش می‌دهد، لباسش را مرتب می‌کند، سینه‌اش را جلو می‌دهد و به سه ستارۀ روی شانه‌اش دست می‌زند. دوباره دست و هورای مردم بلند می‌شود. جوان باز خودش را جِر می‌دهد تا از همۀ زاویه‌ها از کچلِ خوش‌دندان عکس بگیرد. حالا دیگر زن‌ها هم قهقهه می‌زنند. خانم خوشگلۀ بی‌نوا هم که مثل قبل، همین‌طور می‌خندد و می‌خندد. او که پشت جمعیت ایستاده و دست‌هایش را از جیبش درآورده، خنده‌کنان با سوتِ کوتاهی بقیه را همراهی و آقاجون را تشویق می‌کند. شَنگولیت، عجیب، لب و لوچۀ آویزان را مقهور می‌کند. دنیا را آب ببرد، شنگول را خواب می‎‌برد. چه چیز خوب و قشنگی!

بعد نوای فین و دستمال‌ کاغذی‌های سبز و زرد، به ذهنش برمی‌گردد. درحالی که می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد، از جمعیت کیفور جدا می‌شود. قبل از آنکه پا درون داروخانه بگذارد، نگاهی به جناب سروانِ خندانِ کنارِ داروخانه می‌اندازد. خانم خوشگلۀ خارجکیِ اسیرِ مربعِ آبی و سفید، مرطوب کنندۀ «سِراوی» به گونه‌اش می‌مالد. حتما دورِ دماغ مادرش پوسته پوسته می‌شود. پا به درون فضای خنکِ داروخانه می‌گذارد و خنده‌کنان تکرار می‌کند:«آنتی هیستامین، کُلداکس، اِستامینوفِن و مرطوب کنندۀ سِراوی!».

 

آبان 1403

4.3/5 - (11 امتیاز)

نوشته شنگول باش تا شاد باشی اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on February 17, 2025 10:17

January 5, 2025

قطع، وصل

کار مهندسی، تمام‌وقت؛ مشاوره، پاره‌وقت! بخش بخش در حال گسستن بودم و لحظه‌های شرکتی‌ام، سخت‌تر از قبل می‌گذشت. کلمه نجاتم می‌داد؛ وُرد! فایل داستانی باز بود و باز می‌ماند اما مدام مجبور بودم کوچکش کنم یا آن را ببرم پشت فایلهای شرکتی. جلوی همکارهایی که سراغم می‌آمدند، انگار بچه‌ی کوچکی بودم که خودش را جای یک آقا مهندس جا زده است. شرکت بزرگ و بی‌در و پیکری بود ولی مفری نداشت. زمان نگهبانش بود؛ 8 صبح تا 5 بعدازظهر، سه روز در هفته. گریزگاهی نبود مگر پشت میز یا کنج حیاط به هوای سیگار. تفریح بزرگسالان؛ هواخوری در حیاط زندان؛ در حالی که می‌دانی زمانِ بیرون چقدر متفاوت است. اوایل زمستان بود و آن روز، پشت فایلهای شرکتی، یک صفحه‌ی جستجو باز کرده بودم. در پی اثری جنایی بودم کمتر شناخته‌شده؛ شوق کشف کارآگاهی را داشتم که نامش را کمتر کسی شنیده باشد. دلخواهم را پیدا کردم. عصر همان روز از شرکت راه افتادم تا گیرش بیاورم. برف نمی‌آمد. هوا هم سوز چندانی نداشت و من در پیِ «خون بر برف» یو نسبو راه افتاده بودم؛ پیاده، هواخوری، مزه کردنِ لحظه‌های پیش از وصل که دلشوره‌ی نیافتنِ محبوب، همواره طعمش را خاص‌تر می‌سازد.

خاص بودنِ آن لحظه‌ها تا همیشه یادم می‌ماند!

مامان می‌گفت «علیرضا همینجا باش تا من برگردم» و می‌رفت تا خواهرم را از مدرسه بردارد. ظهر بود و وقتِ خوابِ منِ پنج شش ساله. نمی‌خوابیدم! همه‌جا می‌رفتم بدون آنکه از جایم تکان بخورم. لازم نبود! یک نخ داشتم که به اراده‌ی من نقشِ شیر و گرگ و پلنگ و سرباز و دزد و پلیس می‌گرفت. مامان برمی‌گشت و آفرین می‌گفت که از جایم تکان نخورده‌ام. سالهای بعد، پشت پنجره منتظر می‌ایستادم تا به خانه بازگردد. در باز می‌شد و مادر در مسیر حیاط به خانه، محبوب مرا توی دستش تکان می‌داد. کتاب دلخواهم را خریده بود. چند ثانیه بعد به وصالش می‌رسیدم.

بارهای ناکامی‌ام را همچنان به یاد دارم.

گفته بودند یک عالمه کتاب آورده‌اند به دبستان‌مان و هرکس می‌تواند برای خودش انتخاب کند. جلوی قفسه‌ها مانور می‌دادم. هیچکدام‌شان دلخواهم نبودند تا اینکه چشمم به آن پشت افتاد؛ پشت کتاب‌های جلد رنگی که نقاشی‌های درشت داشتند. برش داشتم، دستم خاکی شد، هواپیمای کمرنگِ روی جلد دلم را برده بود. کتاب لاغرِ چروک‌خورده‌ای بود. ورق زدم؛ یک صحنه‌ی هیجانیِ خشن خواندم و محکم بستمش. مشتاق دویدم سمت مامان و معلم کلاس چهارم تا دلخواهم را نشان‌شان بدهم. با دیدنش چشمهایشان مردد ماند، محتاطانه از دستم گرفتند، ملاحظه کردند و بستند. اولین شکست عشقی‌ام در پیش بود و برای اولین بار دلداری‌ام می‌دادند؛ که به نظرشان کتاب خوبی نیست، نو نیست، تمیز هم نیست. خودشان انتخاب کردند و دستم دادند. با اکراه گرفتم. جلدش رنگی بود؛ براق! یک تمساح و چند جوجه‌تیغی! اولین رابطه‌ی پس از یک شکست عشقی را تجربه می‌کردم. می‌فهمیدم که به بهانه‌ی یک تسکینِ موقت نباید دنبال جایگزین بود.

جایگزین شدن ِخودم را خوب به یاد دارم!

تابستان،‌ تعطیلی موقت بود. وقفه‌ای بین درس خواندن؛ فرصتی مجاز برای رمان. راهنمایی‌ام تازه تمام شده بود. ظهرها در خانه «دزیره» می‌خواندم و عصرها که برای بازی بیرون می‌رفتم، پسر قلدر همسایه، رقیب فوتبالی‌ام، عینِ خودِ خودِ ناپلئون بود! تابستانِ بعدی، رنگ متفاوتی داشت. کتابفروشیِ کنار پارک؛ مادر می‌دانست باید برویم داخل. رفتیم و من دست گذاشتم روی کتاب دلخواهم. این‌بار محکم، با عزمی جزم گفتم می‌خواهمش. اولین بار در خانه‌ی دایی دیده بودمش و گفته بودند مناسب سنم نیست. آدم دیر می‌فهمد که برای انتخاب معشوق نباید از دیگران نظر بخواهد. یا شاید دیر می‌فهمد که خواستنش را باید محکم نشان بدهد؛ با عزمی جزم. مادر کتاب را برایم خرید. روی صفحه‌ی اولش هم یک تقدیم‌نامه‌ی قشنگ نوشت و من تابستان را با انتخاب دلخواه خودم سر کردم. ظهرها می‌خواندم و کل روز احساس می‌کردم «ژولین»ِ توی رمان هستم. آن عاشقِ ناکامی که از عشق خود احساسی گناه‌آلود دارد. در آستانه‌ی شانزده سالگی، از بعدِ «سرخ و سیاه» دنیا دیگر فرق داشت.

چشیدنِ طعم واقعیِ تفاوت را به یاد می‌آورم!

دوره‌ی عجیب کرونا را تازه پشت سر گذاشته بودیم و من به‌طور کامل از کار در شرکت‌ها بریده بودم. 1401 بود و مرگ همچنان در کمین‌مان؛ یا ما در کمین مرگ! همه با تمام وجود معنای پیوستن و گسستن را می‌فهمیدیم. ما می‌فهمیدیم و من مشغول خواندنش بودم؛ در اتاقی زیر نور زرد و نارنجی. صبحها تا ظهر، «ما» را می‌خواندم نوشته‌ی یوگنی زامیاتین در سال 1921؛ محبوبی تلخ‌اندیش و نویدبخش. انگار در اصل برای خودِ خودِ ما خلق شده بود. اشکالی ندارد اگر محبوبت با تو اختلاف سنی زیادی دارد. زمان چه اهمیتی دارد، وقتی محبوبِ تو نامیراست.

روزهای پس از مرگم را به یاد دارم!

ظهر بود. اولین کتابی بود که می‌خواندم؛ پس از تصادف، خرد شدن جمجه، جراحی، کما؛ رفت و برگشت بین بودن و نبودن. آن روز سر ظهر، بابا کتابِ درخواستی‌ام را آورد. «کجا ممکن است پیدایش کنم.» آقای موراکامی آن ظهرم را تبدیل کرد به تجربه‌ی جادو در دنیای واقعی. رفت و برگشتی بین واقعیت و خیال. دانشگاهم تازه تمام شده بود و شوق آن را داشتم که بعد از درمان کامل، بروم سر اولین شغل مهندسی‌ام. تولد دوباره‌ام بود. مشغول یادگیری دوباره‌ی مهارت‌های اولیه‌ی زندگی بودم؛ حرف زدن، راه رفتن، غذا خوردن…و مهم‌ترین مهارتی که قبلا یاد نگرفته بودم: پذیرشِ اینکه همه‌چیز موقت است، سپس مشتاقانه زندگی کردن.

اولین روزهای درگیری‌ام با مفهوم زوال را به یاد دارم!

به زبان اصلی خواندمش. اوایل دوره‌ی پاره‌وقت شدنِ مهندسی‌ام بود. در خانه‌ی خودم، ظرف ساعت‌های جادوییِ 12 تا 4 بعدازظهر، پنج روزه تمامش کردم. گذشت زمان در رمان بری گیفورد، شکل دلپذیری داشت؛ همزمان غمناک و شیرین. رمانِ بری گیفورد! نامش را نمی‌شود ترجمه کرد. نمی‌خواهم ترجمه‌اش کنم. گاهی بهتر است اسمی از معشوقت نبری. پشت پنجره‌ی پذیرایی خواندمش؛ روی تبلت. برای ورق زدن باید روی صفحه‌ی تبلت انگشت می‌زدم. ناخن جواب نمی‌داد.

صدایش هرگز یادم نمی‌رود!

ظهرها با خواهرم می‌نشستیم روی زمین، تکیه می‌دادیم به دیوار، خواهرم کتاب را می‌گذاشت روی زانوهایش، برایم می‌خواند. برای هر شخصیتی صدا می‌ساخت و من عاشق لحظه‌ای بودم که صدای راه رفتنِ شخصیت‌ها را در می‌آورد. ناخنش را می‌زد به پشت جلد کتاب. کتاب‌های «تن تن و میلو» جلدهای سفت و سختی داشتند. از راه رفتنِ شخصیت‌ها کِیف می‌کردم. دویدن‌شان که دیگر معرکه بود؛ یا حرف زدن‌شان حین دویدن.

یادم نیست آیین تن‌تن‌خوانی تا کِی ادامه پیدا کرد ولی اولین بارِ نوشتن خودم را یادم هست؛ همان موقع‌ها که خواندن یاد گرفته بودم.

برای اولین داستان‌هایم جلد درست می‌کردم. جلد واقعی می‌خواستم! کاغذ سفید منگنه می‌کردم روی اولین صفحه، اسم داستان را گاهی با تقلید حروف چاپی می‌نوشتم و زیرش با دستخط خودم: علیرضا برازنده نژاد. حالا رمان چهارمم چاپ شده. سالها از همه‌چیز گذشته و من دیگر کامل گسسته‌ام از دوران پشت‌میز نشینی و جلسه‌های پی‌درپی. به‌طور کامل پیوسته‌ام به متن، به کلمه‌ها، به روایت، به داستان‌ها. هر لحظه‌ام حکم هواخوری دارد. مجال بیشتری دارم برای دریافت جادوی نهفته‌ در لحظه‌ها. می‌خواهم برای معرفی رمانم متنی بنویسم. اولین جمله‌ها خودبه‌خود بر کاغذ می‌آیند؛ با خودکار مثل اولین بارها که می‌نوشتم.

می‌نویسم:

«ایگلو» درباره ی تقابل ذهنیت و عینیت است؛ تقابل فرد با دنیای بیرون. فردی که دنیای ذهنی خاص خود را دارد؛ آیین ها، خواسته ها، حسرت ها، ترس ها؛ بیرون را به سبک خود می بیند و از آنِ خود می سازد. فقدانی اگر باشد، چون بر آن آگاه است و به انتخاب خود به دنیایش راه یافته، لذتی پنهان دارد و…

 

 

آذر 1403

لذتی پنهان داشت، برنده نشدن‌ام. این متن را برای مسابقه ادبی با موضوع «مواجهه با کتاب» نوشته بودم. سودای جایزه داشتم. صبحش فهمیدم از این خبرها نیست و حتی نامزد هم نشده‌ام. عصر در مراسم اختتامیه حاضر بودم؛ در مواجهه‌ با دنیای بیرون؛ آدم‌معروف‌ها، مجلس‌گرم‌کن‌ها، نامزدها، ، عکاس‌ها، … بیرون، بیرون است حتی یک مراسم ادبی، حتی با حضور ادیبان.

 من  پسربچه‌ی کوچکی هستم که خود را جای یک آقا نویسنده جا زده.

3.8/5 - (5 امتیاز)

نوشته قطع، وصل اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 05, 2025 22:49

October 29, 2023

شغال

بعد از شرکت رفته بود پیش بابا جان، نشسته بودند پای اخبار یکی از آن شبکه‌های بیرون کشور که بابا جان ناگهان گفت «اونایی که اعتصاب نمی‌کنند، خائنند! هرکی‌ام زیر چهل و پنج سالشه و مونده تو خونه‌اش نمی‌ره بیرون، مزدورِ بزدله» او زیر چهل و پنج سالش بود. یک نگاه به بابا جان، دوباره چشم دوخته بود به اخبار و زیر نگاه خیره‌ی بابا زبانش نچرخید تا بگوید تو که بابای منی هنوز نمیدونی من با مردمم یا نه؟ عین سی و چند سال پیش، انگار دوباره همان پسربچه‌ای بود که چون عرضه نداشت یک پیچ ساده را باز کند یک توگوشیِ محکم از باباجانش خورد.

از آن روز به بعد، بست نشست خانه‌ی خودش. شرکت هم دیگر نرفت. از آن روز ده روز می‌گذشت.

در طول روز، بیرون خانه‌ها، توی خیابان‌های شهر، شلوغ می‌شد. تظاهرات و تیراندازی. او خانه‌اش بیرون شهر بود. از اتاق و از پذیرایی به یک خیابان پهن و برج نیمه‌کاره‌ دید داشت. بیرون خانه‌ی او نیز همهمه‌ی مخلوطی به راه بود.

صدای همهمه‌ را – فقط – می‌شنید.

شبها از خانه‌ها صدای شعار بلند می‌شد. شعارها بالا می‌گرفت، شلیک‌ها هم شروع می‌شد و چند ساعت بعد با هم خفه می‌شدند. او توی خانه‌ از اتاق می‌رفت به پذیرایی، از پذیرایی به آشپزخانه‌ی کر و کور اما حتی از آنجا هم پناه می‌برد به کنج دستشویی، می‌نشست و دست می‌کشید لای موها دعا دعا می‌کرد جفت صداها زودتر خفه بشوند. صداهای شب و صداهای روز؛ صداهای هر دو جبهه‌ی مردم و نظام. انگار پیروزیِ هیچکدام را نمی‌خواست. هنوز یک آدم عادی بود و دنبال اوضاع عادیِ قبل‌. موقعیت او با بقیه فرق داشت. خانه‌ی او خیلی لب مرز بود. تا می‌خواست راه بیفتد و برود شهر، بپیوندد به جبهه‌ی مردم، دیر می‌شد و به خاکستر ماجرا می‌رسید. خاکسترها نفرت‌انگیز بودند. دوست داشت برود یک جای از قبل شلوغ، پا بگذارد وسط یک درگیریِ در جریان، نه اینکه برود و منتظر بماند تا مردم یکی یکی بیایند، بعد ماسک‌ها چند تا چند تا بیایند، شعارِ این‌طرف و اخطار آن طرف، هیچکس هم نداند آن لحظه‌ای خاص کِی می‌رسد. تحمل مرزِ بین اخطار و حمله را نداشت. وقتی خبردار می‌شد یک جای شهر شلوغ شده، باز نمی‌زد بیرون. تا برسد به همان‌جای شهر، غائله حتما ختم شده بود. خاکستر شده بود.

همهمه‌ی بیرونِ خانه‌اش بیشتر شبیه یک‌جور وهم بود. می‌دانست بیرون هم برود، باز به محل صدا نمی‌رسد. صداهای آنجا انگار اصلا محل نداشتند. همهمه‌ی آنجا محو بود ولی همیشه بود. دیوانه‌اش می‌کرد. آنقدر خیال می‌انداخت به سرش که دستش به هیچ کاری نمی‌رفت. بابا جان هم از سرش بیرون نمی‌رفت. راه می‌افتاد توی اتاق و پذیرایی و آشپزخانه و دستشویی و آخرش می‌رفت به تخت‌خواب دخیل می‌بست. هر دو ساعت یک بار، روی تخت دراز بود؛ توی اتاقش، درست جلوی پنجره. انگار هر دقیقه گاز اشک‌آور می‌زدند که هوا آنطور دودآلود و گرفته بود. قبلا هوا چطور بود؟ مگر این موقع سال همیشه مه همه‌جا را نمی‌گرفت؟ مه بود یا گاز اشک‌آور یا فقط هوای خالی بود، خالی از اکسیژن، کثافتِ خالص. چند بار در روز چشمهایش را محکم می‌بست ولی صداها همچنان می‌ماندند؛ همان‌قدر محو و توهمی و کر کننده.

شاید اگر می‌رفت و مثل سابق شبها پیش پدرش می‌ماند، دیگر حداقل از عصر به بعد دلش شور این را نمی‌زد که باباجان از شعارها و شلیک‌های درهم شاید دلش بلرزد و ناغافل سکته کند.

شاید اینطوری شبها دیگر کابوس نمی‌دید اما پیش باباجان آن اواخر خودش کابوس بود. بابا جان دیگر هیچ چیز او را قبول نداشت. متلک می‌انداخت، سرزنش می‌کرد، آن هم نه مثل سابق که همه‌ی رفتار پدرانه‌اش را با نگاه کرده بود. یک روز توی دبستان از هم‌کلاسی‌اش پرسید «بابای تو هم با چشمهاش بهت فحش می‌ده؟» همکلاسی‌اش به جای جواب فقط نگاهش کرده بود. فقط چشمها فقط نگاه عین بابا جانِ آن موقع‌ها نه بابا جانِ جدید که به وقارش حرفهای ناجوری اضافه شده بود و او چون نمی‌توانست جواب بدهد، فقط نگاه می‌کرد؛ به زمین و در و دیوار. بابا جانِ پیر لب مرز بود. مرزِ بابا زمین و زمان نمی‌شناخت. هر لحظه ممکن بود سکته‌ی کامل کند و کامل از پا بیفتد.

روزی ده بار – به خصوص عصرها به بعد – مطمئن می‌شد که عین یک پسرِ بی‌معرفتِ نفهم، همه‌ی مرزها را زیر پا گذاشته است.

دو بار در روز، دلش قرص می‌شد و به خودش دلداری می‌داد که بیخود به خودت سخت میگیری. به خودش حق می‌داد که بیشتر از حال بابا جان دلهره‌ی جانِ خودش را داشته باشد. جان! دلهره‌ی سیلیِ دوم را داشت. بار اول پسربچه‌ای بود که توی اتاق شلوغ پلوغش کلی طول کشید تا ماشین اسباب‌بازی‌اش را پیدا کند. بعدش عرضه نداشت پیچ پشت ماشین اسباب‌بازی‌اش را با آچار باز کند و بابا جانی که تا آن موقع نه داد زده بود، نه یک فحش معمولی داده بود، نه یک تشویقِ معمولی، طاقتش طاق شد و به او یک چک محکم زد. آن موقع چک بود، الان حتما می‌شد سیلی. سی سال گذشته بود. همه‌چیز فرق کرده بود.

دیگر دلخوشی‌ خاصی در کار نبود. قدرِ قرارهای سابق با دوست‌هایش را تازه فهمیده بود. دیگر تا اطلاع ثانوی قراری در کار نبود چون مردم هر قرار ملاقاتی را – طی توافقی نانوشته –قدغن کرده بودند.

دلش به این هم خوش نبود که به عنوان کارمند یک شرکتِ اعتصابی نشسته توی خانه! شرکت صاحب‌مرده‌ بهش مرخصی با حقوق داده بود. به شرکت آنها و خیلی شرکت‌های دیگر دستور داده بودند کارمندهایشان را به مناسبت هوای کثیف بفرستند تعطیلات پاییزه تا معلوم نشود کجا اعتصاب کرده کجا نکرده. از بیکاری روزی چند بار می‌نشست جلوی لپ‌تاپ، صفحه‌ی کاری شرکت را باز می‌کرد، صفحه‌ی سفید گزارش‌ها را ورق می‌زد، بعد هر دو را می‌بست؛ لپ‌تاپ را هم می‌بست. دستش به کار نمی‌رفت.

شبها کارش شده بود این‌که خواب ببیند شلوغیِ واضحی توی خیابان پشت پنجره‌هایش راه افتاده است. توی خواب او، یکی در میان یکی از جبهه‌ها کار را می‌گرفت دستش. یک شب ماسک‌پوش‌های هیکلی مردم را می‌کوبیدند پخش و پلا می‌کردند، بعد یکی‌شان مستقیم از خیابان می‌آمد سمت پنجره‌ی او. می‌آمد و هیکلش مدام گنده‌تر می‌شد، کل پنجره را پر می‌کرد.  او دلش می‌ریخت و از خواب می‌پرید. کاری نکرده بود که بخواهند بیایند سراغش. شب بعد نوبت مردم می‌شد که گله‌ای کل خیابان را پر کنند و برای یک ماسکیِ ریزه میزه هم جای خالی باقی نگذارند. مردم توی خیابان شادی می‌کردند ولی او باز دلش می‌ریخت و از خواب می‌پرید. کاری نکرده بود که حالا بتواند با بقیه‌ی مردم شادی کند. از خودش متنفر می‌شد؛ از هر دو جبهه که بی‌تعلق بودند به او. به یکی‌شان هیچوقت تعلق نداشت و تعلقش به دیگری را نتوانسته بود ثابت کند.

آن شب با خودش عهد کرد هیچ خوابی نبیند. یا یک خوابِ دیگر ببیند. یک خوابِ بی‌خطر، بی‌جبهه، بی‌تعلیق و تعلق. خوابِ جنگل، کوه، دشت، دریا، حتی بیابان. خوابِ بچگی‌اش، نوجوانی‌، جوانی، پیری حتی مرگش. خوابِ هرچیزی غیر از چیزی که ربط داشته باشد به دعوای مردم و حکومت؛ یا نظام یا دولت یا سیستم یا هر اسمی که داشت و مدام عوض می‌شد.

طاقِ باز، پاها هم باز، دستهای چپ و راست حلقه در هم، روی شکم، چشمها بسته، بی‌کمترین فشار، راحتِ راحت، با لبخندی عمیق بر لب. اینطوری حتما می‌شد.

میو. اگر آن گربه‌هه خفه می‌شد تا او خوابش ببرد، بعدش حتما خوابِ…

میو میو.

گربه‌ی لاجون طوری ناله می‌کرد انگار کسی زجرکش‌اش می‌کند. کسی، چهارپایی، هیولایی.

مَعووووو.

گیرِ بوته‌های آن بیرون، زخمی، سرما مزید علت، ناله‌ می‌کشید تا کسی دلش به رحم بیاید و نصفه‌شبی برود کمک. کسی، آدمی، فرشته‌ای.

معوووووو

لپش را روی بالش فشار داد. زبونبسته خب درست بنال ببینم دردت چیه. صدایش بم شده بود. انگار ماسک تنگی را کشیده باشند روی صورتش؛ کیپِ لب و دهانش.

 مَعو.

تو کجات زبونبستهاس! آب دهانش گوشه‌ی بالش را تر کرد. هیچ حیوونی زبون‌بسته نیست اسم الکی میذارن رو حیوون!

مَو.

عین صدای نوزادها بود و مستقیم او را صدا می‌زد؛ کمک می‌خواست. عینِ قصه‌ی مادربزرگه که شبی کلی حیوان‌های ریز و درشت پناه آورده بودند به خانه‌اش. او هم حاضر بود پناه بدهد؛ اگر گربه‌هه آنقدر بیرونِ بیرون نبود؛ توی آن خیابان سیاه، لای بوته‌های پرپشتِ مثل سیاهچال، گم توی ناکجا. برای پناه دادن به یک بچه‌گربه چیزی از یک مادربزرگ کم نداشت. دمر شد و سرش را فشار داد به بالش. در آن وقت شب خودِ یک مادربزرگ را کم داشت تا بنشیند روی صندلی بغل تخت و قصه بگوید. قصه، لالایی، او خواب‌های راحت ببیند و صبح عین آدم از خواب بیدار بشود.

یک میوضجه‌ی کشدارِ دیگر آمد توی اتاق. زانو زد روی تخت. قرچ قروچ‌ زانویش در آمد. شاید بعد از نجات گربه، دیگر لازم نداشت به خودش آرامش تلقین کند، راحت می‌گرفت می‌خوابید.

نجات! میو!

تا حالا از این کارها نکرده بود که نصفه‌شبی بزند بیرون توی تاریکی دنبال یک طفل حیوان بگردد و نداند با چی روبه‌رو خواهد شد. یک زخم، شکستگی و اصلا هرچی! او باید چه‌کار کند! بلد نبود به حیوان‌ها برسد. چهارپاهای بیرون هم ممکن بود سر برسند دندان تیز کنند. حیوان‌ها را نمی‌شناخت ولی می‌دانست آن چهارپاها سگ نیستند. پریروز که پشت پنجره‌ی پذیرایی نان سق می‌زد، دیده بود افتاده‌اند دنبالِ سه کارگر برج نیمه‌کاره.

میو! و میو و میو.

خودش را از تخت کَند. چراغ را روشن نکرد و رفت پشت پنجره. کجایی پس! نگهبان ساختمان از آن دهاتی‌های حیوان‌بلد بود. ها کرد روی شیشه. خبری از نگهبان نشد. دوباره ها کرد. خبری نبود. سراغ گروه واتس آپی ساختمان هم نمی‌توانست برود تا ببیند ساکنینِ همیشه‌درصحنه از صدای گربه شکایت می‌کنند یا نه. از متلک‌پرانی‌ها، از دهان‌به‌دهان گذاشتنِ ساکنین و از فیلترشکن کلافه شده بود و هفت روز پیش گروه را ترک کرده بود.

با انگشت خط انداخت روی بخار شیشه؛ چوب خشک‌های لعنتی معلوم شدند. منطقه‌ی لعنتی او پر بود از درخت‌های بی‌برگ، کم‌برگ، پر از شاخه‌های کج و معوج کوتاه و بلندِ، کلفت و لاغر. او را یاد هیولاها می‌انداختند؛ می‌ترسید که هیولاها را هم یادِ او بیندازد. هیولاهای شهری، ساکن و در کمینِ آدم بی‌خبری که نصفه‌شبی خیال برش داشته می‌تواند کمک کند؛ به کسی، آدمی، حیوانی، هر موجودِ ناچیزی.

در را بست. هنوز با بیرونِ بیرون فاصله داشت؛ به اندازه‌ی یک راهرو. با همان لباس راحتی توی خانه آمده بود تا دلشوره نگیرد. بیرون سرد بود اما کاپشن هم نپوشیده بود. هر تغییری در سر و وضعش می‌داد، هر چیزی را در می‌آورد یا تن می‌کرد یعنی قبول کرده بود نصفه‌شبی می‌رود بیرون برای یک کار سخت و طولانی در حالی که او برای یک گربه نجات دادنِ ساده و کوتاه می‌رفت. در حد چند دقیقه‌ی راحت.

دم در ورودی ساختمان ایستاد. فقط یک در فلزی شیشه‌ای بین او و بیرون بود. دکمه‌ی قرمز روی قفل را فشار می‌دادی، در باز می‌شد و راحت می‌رفتی بیرون. دکمه خراب شده بود.‌ رفته بود تو. نمی‌شد فشارش داد. کلیدش هم توی قفل نچرخید. به‌زور خواست بچرخاند، چند بار، نشد. نچرخید. در باز نمی‌شد.

دستش را گرفته بود به میله‌های فلزی و از پشت شیشه بیرون را نگاه می‌کرد؛ بیرون سیاه بود با سایه‌هایی از ماشین‌های محوطه، درخت‌های دورتر، بوته‌های حاشیه‌ی خیابان. آه و ناله‌ی بچه‌گربه قطع شده بود و دیگر راحت می‌توانست برگردد توی خانه، روی تخت خودش بگیرد بخوابد.

«باز از کار انداختنش؟»

برگشت رو به صدا و دید پیرمردی شال و کلاه کرده، ایستاده است پشت سرش.

«کیا؟»

«کار یکی از ساکنین همین‌جاست. به وضع ساختمون اعتراض داره، هی میاد قفله رو از کار می‌اندازه. خبر نداشتید؟»

از آن پیرمردهای همیشه در جریان بود. چه حالا توی پیری، چه قبلا که مرد بود یا قبل‌ترش وقتی فقط یک پسربچه بود. به چنین پیرمردی نمی‌توانست بگوید نه من از وضع محل زندگیام خبر ندارم. من از هیچی خبر ندارم. گفت: «چه کاریه! یارو مگه مرض داره! خودش بخواد بره بیرون چی؟»

«این وقت شب مگه مریضه که بخواد بره بیرون»

نگاهی به کت و شلوار و شال و کلاه پیرمرد انداخت. دمپایی و پیژامه‌ی خودش را لازم نبود نگاه کند. پیرمرد برای یک کاری فوریِ نصفه‌شبی، اینطوری به خودش رسیده بود! حتما همه‌ی کارهای تا آن لحظه‌ی عمرش هم، به خیال خودش، درست و منطقی و به‌موقع بوده. با لحنِ تندی از پیرمرد پرسید: «شما خودت مگه نمی‌خوای این وقت شب بیرون؟»

«بله. پسرم زنگ زده که حال روحی‌اش خوب نیست. گفته برم پیشش. می‌دونی که شرایط الان چطوریه»

«پسرتون زنگ زده گفته حالش خوب نیست اون‌وقت از شما خواسته برید پیشش؟»

«بله. خونه‌اش نزدیکه»

«خونه‌اش نزدیکه ولی از شما خواسته برید پیشش؟»

«پسرمه. طاقت نمیارم تا صبح. ریموتِ پارکینگ پایین رو دارید؟ از اونجا می‌تونیم بریم بیرون»

«ندارم. من آخه ماشینمو می‌ذارم تو محوطه»

این پا و آن پا کرد. نمی‌شد پیرمرده را ول کند برود بالا بخوابد. با اینکه پیرمرده او را ول کرده و رفته بود نزدیک در؛ پشت‌به‌او و انگار با خودش حرف می‌زد. «فقط از بیرون باز می‌شه؛ با کلید»

«خب الان نگهبان رو می‌گیرم بیاد با کلید باز کنه»

«نگهبان نداریم دیگه!» صورت پیرمرد نیم‌رخ شده بود. دیوار را نگاه می‌کرد. دیوار برجستگی‌هایی شبیه گوش‌ماهی داشت. سلیقه‌ی شخص مدیر ساختمان که یک عده از ساکنین همیشه اعتراض داشتند چرا یک مشت گوش‌ماهی باید اینطوری از دیوار بزند بیرون. «نگهبان قهر کرده. ظرف سه شب سه تا از ماشین‌های توی محوطه رو دزدیدند ساکنین همه توی گروه شروع کردن به غر زدن که نگهبانه بی‌عرضه‌اس. اونم قهر کرد رفت. خبر نداشتی شما؟»

از اینکه پیرمرد هی خبر خبر می‌کرد، سر لج افتاد.

«خب پس الان…» باید به پیرمردی که با دیوار حرف می‌زد، ثابت می‌کرد می‌تواند این وضعیت را درست کند.

«…الان به مدیر ساختمون زنگ می‌زنم»

«این وقت شب؟»

«این وقت شب نداره وظیفه‌شه. مدیر ساختمونه! شما هم که این وقت شب واجبه برید بیرون»

«اصلا پیام‌های توی گروه رو نمی‌خونی نه؟ مدیر وقتی دید بقیه باعث شدند نگهبانش بذاره بره، قهر کرد استعفا داد. چند روزه سر مدیریت دعواست. کی باید قبول کنه، کی نباید قبول کنه»

پیرمرد شروع کرد به تکان دادن میله‌های فلزیِ در. شیشه‌ی بین میله‌ها شروع کردند به لرزیدند. سر و صدا همه‌جا را برداشت. «باید برم بیرون. شیطونه می‌گه بزنم بشکونم شیشه‌هاشو. من باید برم بیرون» پیرمرد با کف دست چند بار کوبید به شیشه‌ی در. هرکدام از ضربه‌هایش قدرت داشت شیشه را بشکند.

دستش را گذاشت روی شانه‌ی پیرمرد و گفت: «نکنید تو رو خدا پدر جان…» با پدر جانِ خودش یاد باباجان افتاد و مثل برق‌زده‌ها دستش را از شانه‌ی پیرمرد برداشت. «از کوره در نرید. آچار باشه می‌تونم قفله رو باز کنم. حله. من الان می‌رم ببینم ابزار چی دارم»

می‌دانست فقط یک آچارِ چهارسو دارد، آن هم توی ماشین توی محوطه‌ای که تازه فهمیده بود دزدها این سه شبه دخلش را آورده‌اند.

«من آچار دارم. آچار و همه‌چی» پیرمرد گفت. «الان می‌رم جعبه‌ابزارم رو میارم» پیرمرد از کنار او رد شد و پیچید توی راهرو. معلوم بود که آن پیرمرد درست و حسابی، باید هم یک جعبه‌ابزار درست و حسابی توی خانه‌اش داشته باشد. حتما دمِ دست هم بود، زود پیدا می‌کرد و برمی‌گشت و بعدش نوبت او می‌شد تا جلوی چشمهای پیرمرد آچاربه‌دست بشود. لفتش بدهد و سیلی بخورد.

صدای موتور شنید و برگشت سمت در. پسر جوانی روی موتور، کله‌اش را کرده بود توی کاپشن، پاشنه‌ی یک پا را خرت خرت می‌کشید روی زمین‌، از آن جعبه‌ مکعبی‌های بزرگ ترک موتورش داشت. پیکِ نجاتِ او بود. تق تق اول زد به میله، بعد تق تق به شیشه. پسر شنید و خرت خرت موتور را آورد سمت او. او پشت آن شیشه و میله‌ها، انگار بعد از سالها، حالا یک پیک موتوری آمده ملاقاتش، با هیجان گفت: «ببین من این کلیده رو از درز این بالای در برات می‌اندازم، تو از بیرون بازش کن. از توُ باز نمی‌شه»

چشمهای بی‌حالِ پسر داشت از کاسه در می‌آمد. چند ثانیه محوِ لب و دهان او ماند بعد گفت: «چی؟ من این بیرون، شما اون‌تو، صداتو نمی‌شنوم» پسر آن یک پایش را هم از روی زمین برداشت و گاز داد و رفت.

«آخه پس چرا من صداتو می‌شنیدم!» به خودش فحش داد و پای در وا رفت. یک هفته، تمام‌وقت، دعا کرده بود بقیه خفه بشوند و صدایی از بیرون نشنود، حالا بقیه‌ی آن بیرون صدای او را نمی‌شنیدند. بیشتر سُر خورد و زانوهایش آمد جلوی چشمهایش. به در تکیه داده بود؛ به میله‌هایش. سوز هوای بیرون را روی سطح کوچکی از پشت شانه‌ی خود، به قاعده‌ی یک چند ضلعی، احساس کرد.

صدای کلید، صدای نویدبخش چرخیدنِ کلید در قفل معیوب را شنید. نیم‌خیز روی زمین دور خودش چرخید و بالای سرش را نگاه کرد. زن جوانی کلید انداخته بود و می‌چرخاند. نگار بود؛ از ساکنین، زیر سی سال، همه او را خانم نگار صدا می‌کردند و او هیچوقت نفهمید نگار اسمش است یا فامیلی‌اش. همیشه خیلی صاف می‌ایستاد و می‌نشست. تیشرت سفیدی تنش بود که لکه‌ی خون داشت.

نگار در را باز کرد ولی از لای در کنار نرفت و سوزِ بیرون بیشتر ‌آمد تو. مثل همیشه صاف و شق و رق ایستاده بود. سرش را به شکل بامزه‌ای در جهت نگاه او پایین آورد و تیشرت خونی خودش را نگاه کرد.

«این چیزی نیست. یعنی چیز که خیلی هست اما خون من نیست. امروز بیرون بد شلوغ شد. نفهمیدیم کی کِی تیر زد تیر خورد. یکی رو کشون کشون سوار ماشین کردیم ببرنش یک مطب آشنا. چیزی‌اش نشده بود…» اینجای حرفش زد به سینه‌ی چپِ خودش «… ولی خون‌اش موند اینجا»

او انگار بدش نمی‌آمد از همان روی زمین چنگ بزند تیشرت نگار را جر بدهد، زیرش را نگاه کند. آن‌سو را ببیند که آیا اثری از خونِ بیرون به پوست نگار نفوذ کرده یا نکرده. نگار این‌بار هم جهت نگاه او، یا شاید معنی نگاه او را فهمید و بالاخره از لای در آمد توی ساختمان. در را طوری نگه داشت انگار دو دل است آن را ببندد یا نبندد.

«می‌خواستید برید بیرون؟»

«من کار خیلی مهمی نداشتم…» گفت و از روی زمین بلند شد. «… کار اون آقاهه مهمه» و با دست در را نشان داد. «نمی‌دونم کی قفل رو انگولک کرده. من و اون آقا موندیم این‌ور. این خراب‌شده هم که دیگه مدیر نداره!»

«آقاهه؟ کو آقاهه؟»

نگار این را گفت و دنبال آقاهه چشم چرخاند به اطراف، چیزی پیدا نکرد و دوباره چشم دوخت به او و زود گفت «خودتم که خونت ریخته»

«خون من؟» سرتاپای خودش را نگاه کرد. «خون من نیست» شیارهای خون از لای انگشت‌هایش سرازیر بود. زل زد به در. به قاعده‌ی یک ستاره از شیشه‌اش شکسته بود. مشتش را باز و بسته کرد. انگشت‌هایش ترق تروق کردند. انگشت‌هایش درد می‌کردند. دست کشید لای موهایش. لابد شیارهای خون حالا قاتی موهایش هم شده بود؛ نفوذ می‌کرد به مغزش.

نگار گفت: «در ضمن این خراب‌شده هم که دیگه مدیر داره! من» اینجای حرفش لبها را به هم فشار داد و سرش را محکم تکان داد. «دیگه لازم نیست کسی بترسه ماشینش تو محوطه است. دیگه وقتی من هستم، امکان نداره دزدی بشه»

چشمهای نگار مطمئن بود ولی آخر چه اطمینانی، وقتی ساختمان‌شان دیگر نگهبان هم ندارد! نتوانست به روی خودش نیاورد و نپرسد. پرسید. «نگهبانه چی؟»

«چه خوب که می‌گید نگهبانه نمی‌گی نگهبان. نفر جدید از فردا مشغول می‌شه. زن! نگهبانه! عربی هست ولی اشکال نداره. زنونه‌اس. منم در واقع مدیره‌ی ساختمونم» آه سبکی کشید. «البته مخالف هم دارم ولی خب فقط من بودم که حاضر شد مدیریت رو قبول کنه. من بودم که گفتم از پسش برمیام. پیام‌های توی گروه رو نمی‌خونید شما؟»

انگار سرانجام باید به نگار اعتراف می‌کرد که نه نمیخونم، خبر ندارم. من از هیچی خبر ندارم.

نگار منتظر اعتراف او نماند و پرسید «داشتید می‌رفتید بیرون؟» سوال چند ثانیه پیشش را تکرار کرده بود. عجله داشت جواب بگیرد. نگار در کل بلد نبود منتظر چیزی بماند. بالای در را گرفته بود و آن را مثل یک بادبزن بزرگ فلزی تکان می‌داد. انگار با این حرکتش می‌گفت خب اگه میخوای بری بیرون، برو دیگه. او سر خم کرد و از زیر دست نگار رفت که برود بیرون. انگار از زیر قرآن رد می‌شد.

«والا بیرون که…» یاد چهارپاهای بیرون افتاد. از کجا معلوم یکی یا چندتا از آن سایه‌ها متعلق به یکی یا چندتا از آنها نباشد؛ ساکن و بی‌حرکت در کمین یک آدم بی‌خبر! و او با مثلا ماشین یا درخت یا بوته‌های پرپشت اشتباه‌شان گرفته.

نگار سرش را تکان داد و او معنی‌اش را فهمید. معنی‌اش «خب» بود. از آن خب‌هایی که آدم می‌گوید تا زودتر بقیه‌ی حرفت را بشنود.

«والا اون بیرون یک گربه داشت ناله می‌کرد…»

«آهان اون؟ نگران نباشید. نمی‌خواد به خاطر اون برید بیرون» با خنده‌ی نگار لای در ماند. کیف کرد که مدیر جدید ساختمان فکر کرده او با اولین ضجه‌ی یک بچه‌گربه، نگران شده و آمده که برود نجاتش بدهد.

«چیزی‌اش نیست گربه‌هه. قصه داره. من قصه‌شو تعریف می‌کنم بعد شما برید بالا خونه‌تون راحت بخوابید» نگار همانطور که قصه‌اش را شروع کرده بود، او را به داخل دعوت کرد و در را با صدای اطمینان‌بخشی بست. «گربه‌هه یک گربه سیاه‌سوخته‌اس. از اون زشت‌بامزه‌ها. من آوردمش اینجا حالا داره غریبی می‌کنی. یعنی بیشتر داره خودشو لوس می‌کنه.. جای قبلی‌اش یک زنی بوده که هر روز می‌رفته حسابی بهش می‌رسیده…»

نگار لحن جالبی داشت. او تکیه داده بود به دیوار ولی آن گوشهای بیرون‌زده پشتش را اذیت می‌کرد. کلمه‌ها توی مغزش رژه می‌رفتند. میشه همین الان دستور بدین این گوشماهیها رو بکَنندمیشه بریم بالا من دراز بکشم رو تخت، شما بشینی رو صندلی پای تخت، اونجا بقیهی قصه رو بگی؟

«گوشِت با منه؟» نگار پرسید؛ با لحن مادر، مادربزرگی که هر آن ممکن است قصه‌اش را قطع کند برود سراغ کار و بارِ خودش.

«گوشم با شماست» این را گفت و پای دیوار وا رفت نشست کف زمین.

«بعد یک روز زنه یک اتفاقی براش می‌افته که دیگه نبوده. گربه‌هه تنها می‌شه. عادت کرده بوده زنه هر روز بیاد نازش کنه بهش آب و شیر و غذا بده، حالا که زنه دیگه نیست اول خودشو لوس می‌کنه. از اون میو کشدارهایی که بعضی گربه‌ها خوب بلدند. من برش داشتم آوردمش اینجا. جای زندگی‌اش عوض بشه، عادتش به هم بخوره درست می‌شه. می‌دونی الان داره به چی فکر می‌کنه؟»

زود جواب داد: «به این فکر می‌کنه که زودتر درست بشه» راضی از جواب خودش، بیشتر سُر خورد و زانوهایش بالا آمد.

«نخیر الان اصلا به چیزی فکر نمی‌کنه. داره دنبال غذا می‌گرده.»

به خودش قول داد تا دیگر حرف نزند، بقیه‌ی قصه را بشنود. بعد از قصه می‌توانست همان‌جا در مرزی‌ترین نقطه‌ی داخل و بیرون راحت بخوابد.

«گربه‌ها رو نباید لوس کرد، بدعادت‌شون کرد. باید خودشون دنبال غذا بگردن. باید موش بگیرند. این‌همه موش الکی زنده مونده زیرِ همه‌جای این شهر…»

کل روز نشسته بود پای کاغذ سفید و خودکار جویده بود. می‌خواست قصه‌ی دیشب نگار را خودش تمام کند. یا حداقل تا همان‌جای قصه‌ را که شنیده بود، بنویسد. برای چایی، رفته بود آشپزخانه ولی اتاق و تخت اصلا. دستشویی هم مثل آدم نه برای فرار از سر و صدا یا فکر و خیال.

فقط چهار جمله نوشته بود که نمی‌دانست از قصه‌ی نگار یادش مانده یا از خودش در آورده. دیشب نفهمید کِی خوابش برد. هیچ‌جور خوابی ندیده بود؛ راحتِ راحت.

«گربه‌ها رو نباید لوس کرد، بدعادت‌شون کرد.» این را مطمئن بود دیشب نگار گفته. سعی کرده بود لحن نگار را به یاد بیاورد، صدایش را دوباره بشنود. همهمه‌ی بیرون، ذهنش را آرام می‌کرد. چشم می‌انداخت بلکه چهارپاها را ببیند، آنها وحشیانه بدوند، او راه بیفتد. «گربه‌ها باید خودشون دنبال غذا بگردن. باید موش بگیرند.» این را که نوشت، به بابا جان زنگ زد یک احوال‌پرسی معمولی کرده بودند؛ دلچسب و بی‌حرف و حدیث. گوشی را گذاشته بود، خودکار را از لای دهان برداشته و نوشته بود «این‌همه موش الکی زنده مونده زیرِ همه‌جای این شهر…» بعد هوای میو میو زده بود به سرش. دیگر به بچه‌گربه‌ها ایمان داشت. الهام‌ داشتند.

دکمه‌ی قرمز قفل دستکاری شده بود.

«می‌تونید بازش کنید؟»

روی زمین دور خودش چرخید و پیرمرد را دید شق و رق، شال و کلاه، خودش هم با پیژامه و دمپایی آمده بود بیرون. آچار چهارسو دستش بود! برگشت رو به قفل. شیارهای ریز پیچ را حتما آچار چرخاندن‌ ناشیانه‌ی او خراش داده بود. فشار داد آچار و پیچ چفت نمی‌شدند. روی هم لیز می‌خوردند، از هم در می‌رفتند. اگر نگار سر می‌رسید، پیرمرد غیب می‌شد؟ نگاه پدر جان را احساس می‌کرد ولی نه دستپاچه بود نه هول. هوس کرده بود. پیچِ قفل داشت می‌چرخید اما او کنار کشید و نشست روی زمین. همانطور پشت به پدر جان، سرش را کج کرد و گفت:

«بزن دیگه. چک، سیلی… تو رو خدا بزن»

تاریخ نگارش داستان: آذر 1401

کتاب‌های چاپ شده‌ی من (با امکان خرید اینترنتی) Rate this post

نوشته شغال اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 29, 2023 00:24

September 8, 2022

بی‌مناسبت

نورالدین از افغانستان برگشته بود. یک‌دست سیاه تنش بود، پایش را می‌کشید تا برسد به اتاقک نگهبانی. او ناخنِ اشاره‌اش را می‌جوید و از پشت پنجره نگاه می‌کرد. نورالدین مثل آن موقع‌ها راه نمی‌رفت که انگار بدون قدم برداشتن از اینجا می‌رود آنجا. او چند قدم عقب عقب رفت. حتما اهالی این بلوک و آن بلوک یکی یکی سر می‌رسیدند، با نورالدین گرم می‌گرفتند و حال خودش و زن و بچه‌اش و افغانستان را‌ می‌پرسیدند. او چشمهایش را بست. خوشش نمی‌آمد مثل بقیه گرم بگیرد و همین سوال‌ها را تکرار کند. از هر چیزِ دستمالی‌شده‌ای می‌ترسید. طالبان همین هفته‌ی پیش تمام افغانستان را گرفته بود، همه هم در جریان بودند اما انگار دربه‌در شاهدی بودند که بگوید اوضاع وخیم‌تر از این حرفهاست. زیر لب به خودش قول داد تا در اولین فرصت برود سراغ نورالدین و سوال‌های دیگری بپرسد. چشمهایش را باز کرد. تکلیفِ سوال‌های نورالدین چه می‌شد؟ قبل از آنکه پرده را بیندازد و برود قهوه‌اش را بخورد، دید دختر بلوک بغلی تا گردن رفته توی پنجره‌ی اتاقک نورالدین. جینِ تنگی پای دختر بود. مانتوی کوتاهش رفته بود بالا و کمر به پایینش توی چشم می‌زد. لابد از نورالدین سوال می‌پرسید، حرف می‌زدند و گرم می‌شدند.

رفت به آشپزخانه. یک قاشق قهوه، یک لیوان آب، شعله‌ی گاز را چرخاند. دختر بلوک بغلی، خم شدن کارش بود. یک شب دیگرِ هم که یکِ صبح بود، دختر ماشینش را وسط محوطه به حال خود رها کرده و پیاده شده بود؛ مست می‌خواند و می‌خندید و می‌رقصید و برای نفس تازه کردن گاهی زانوهایش را جفت می‌کرد، دست‌ها را می‌بُرد لای زانو و خم می‌شد. او نباید هم می‌زد. لاله گفته بود قهوه‌جوش باید روی شعله ثابت بماند. لاله را هم اولین بار خم دیده بود؛ توی یک خیابان شلوغ، بی‌مانتو و فقط با یک پیراهنِ بلند و شلوار پاچه‌گشاد کاپوت را زده بود بالا و آن‌تو دنبال چیزی می‌گشت. پیدابکن نبود و او هم کلی طول کشید تا خودش را قانع کند که جلو رفتن جرات خاصی لازم ندارد؛ برود جلو و بگوید با این وضع نمیتونی بیرون بیای. برگرد تو ماشین وگرنه با این ون میبرنت. آستین‌های لاله بالای بالا بودند، روغن ماشین دستش را چرک کرده بود اما انگار گوشهایش نمی‌شنیدند یا شاید فقط شنید «مشکل چیه» که فقط گفته بود: «این سیمِ گازش رو پیدا نمی‌کنم. پدالم سفت شده.» و با گوشه‌ی دست دماغش را خارانده بود. دماغش را محکم گرفت. قهوه آماده شده بود و با کیپ کردنِ دماغ می‌خواست خودش را جریمه کند که این توصیه‌ی لاله را یادش رفته: «شکر هم روی شعله‌ اضافه می‌شه.» قهوه‌جوش و قوطی چوبکاری‌شده‌ی شکر، هدیه‌ی لاله بودند. یک شب که هنوز هشت هم نشده بود…. چرا از سرم نمیافته که همهی وقتها را نسبت به هشت شب بسنجم! شب، ناگهان، می‌شد. شبانهروز هم با شب شروع می‌شد. شب از همه‌چیز سرتر بود.

نشست روی مبل. از فکرش بیرون نمی‌رفت که پرده‌ی پنجره‌ی اتاق را نینداخته. قوطی چوبکاری‌ را کج کرد بالای فنجان بی سر و صدای خودش. زیر لب قولِ پای پنجره‌اش را تکرار کرد؛ تحکیم کرد. نورالدین قبل از رفتنش یک‌بار گفته بود «لاله خانوم را تحکیم کن آقا واسه خودت.» لبهایش از داغی تلخِ قهوه به هم چسبیدند. ذره‌های شکر مثل بلورهای مینیاتوری یخ بی‌مزه بودند. یخ هم نمی‌توانست سرد کند. آن قهوه‌جوش بیشتر از تمام قهوه‌جوش‌های دنیا، می‌جوشاند و داغ می‌کرد. لب را می‌دوخت. قهوه‌اش را نخورد.

یک نگاه به محوطه انداخت و پرده‌ی پنجره‌ی اتاقش را پایین کشید. نورالدین سرش را از پنجره‌ی اتاقک آورده بود بیرون، آرنجش روی لبه‌ی پنجره‌ی اتاقک، کف یک دستش زیر چانه، لبخند ملیحی داشت و جای دختر بلوک‌بغلی هم خالی بود. لابد نورالدین توی همان چند دقیقه دختر را از پنجره کشیده بود توی اتاقک و بلعیده بودش، قورتش داده بود، از روی زمین محوش کرده بود. یک بار از نورالدین پرسیده بود «شما افغانی‌ها ته تهِ دل‌تون سمپات نیستید با طالبان؟» و چون نورالدین داشت بغضش می‌گرفت که معنای سمپات را نمی‌داند و غرورش اجازه نمی‌داد که معنایش را بپرسد، او خودش بلافاصله معنی کرده بود.

 «یعنی طالبان رو نمی‌پسندید؟»

« تهِ تهِ دل‌مون؟»

«آره.»

«والا کی از تهِ دل خودش خبر داره آقا. خبر داشتیم که دیگه آدام نبودیم.»

آدم را آدام می‌گفت. مثل ارمنی‌ها. نورالدین سنی بود.

دماغش را ول کرد. آب کشیدنِ قهوه‌جوش را هم یادش رفته بود. «اول آب بگیر توی قهوه‌جوش بعد قهوه‌ات رو بخور.» پیشنهاد لاله بود برای بو نگرفتنِ قهوه‌جوش. لاله به اندازه‌ی او به بوها حساس نبود؛ به حرفها هم نبود. اما یک‌بار توی یک بحث دوتایی گفته بود: «یک کاری نکن لبهام رو بدوزم، دیگه حرف نزنم.» و او در دم حرفش را خورده بود لبهات رو که خودم میدوزم اگه نخوای درست جواب بدی. در عوض گفته بود: «تهدید نکن. جواب بده.» بقیه‌اش را هم نگفته بود. بقیه‌اش تکراری می‌شد: دیروز ظهر واقعا کجا بودی.

 

نزدیکِ هفت، جلوی خودش را گرفت و نرفت پشت پنجره. ممکن بود نورالدین او را ببیند و او مجبور بشود دست تکان بدهد که مثلا یعنی سلام. سلام‌های دستی رسم رفاقت نیستند. حتی اگر رفیقت نگهبان ساختمان‌تان باشد و قرار باشد راس هشت و نیم بیاید آشغال‌ها را از جلوی در تک تک واحدها جمع کند. نورالدین همیشه که به واحد او می‌رسید، حتی اگر او کیسه‌اش را بیرون نگذاشته بود، باز زنگ می‌زد؛ سه بار. آن شب نباید در را باز می‌کرد. احوال‌پرسی به بهانه‌ی آشغال جمع کردن، دور از رفاقت است. آن هم بعد از هشت ماه. اینطور وقت‌ها بهتر است در را به روی رفیقت باز نکنی. حتی اگر رفیقت نگهبان ساختمان‌تان باشد. چه اشکالی دارد! بعضی نگهبان‌ها بهترین رفیق آدم هستند. این واقعیت را لاله نفهمید که می‌گفت «تو همه‌اش سرت به کار منه». او هم توضیح داده بود «من سرم به کار تو نیست فقط گاهی سوال می‌کنم.»

سرِ هفت، به پنجره‌ سر زد. گوشه‌ی راستِ پرده را تا نزدیکی دماغش بالا آورد تا بتواند ببیند. یکی از مردهای بلوک‌خودی تکیه داده بود به دیوار اتاقک و مثل کسی که از ته دل می‌خندد کله‌اش رفته بود عقب. او پای پنجره ماند. مرد نمی‌خندید. چشم‌بسته رفته بود توی فکر؛ عمیق شده بود. تلویزیون هر روز می‌گفت اوضاعِ افغانستان آنقدرها هم وخیم نیست ولی نورالدین لابد حکایت دیگری تعریف کرده بود که مرد نمی‌توانست به این راحتی‌ها هضم کند و چشمهایش باز نمی‌شد. خودِ نورالدین هم یک طوری‌اش شده بود. حال نداشت بالا را نگاه کند ولی اگر هم نگاه می‌کرد، پرده‌ی نیم‌انداخته‌ حجابِ خوبی بود و از‌ سلامِ پشت‌پنجره‌ای معاف‌شان می‌کرد. مردِ محوطه، چشم بستن‌ کارش بود؛ نه اینقدر طولانی. یک شب که دو سه ساعت مانده بود تا هشت، با عرقگیر و پیژامه دویده بود توی محوطه تا با کسی که به زنش گفته بود بالای چشمت ابروهای قشنگی داری دست‌به‌یقه بشود. نورالدین پریده بود وسط، مرد پرتش کرده بود کنار. دوباره وسط دوباره کنار تا آخر خودش را توی دل مرد جا کرد و هل داد و توانسته بود مرد را عقب ببرد؛ و مرد چشمهایش را بسته بود؛ محکم، کظم غیظ. زنِ مرد حینِ آن پس و پیش‌ شدنِ مردها جای دیگری را نگاه می‌کرد. روی نیمکت سنگیِ دم اتاقک نورالدین نشسته و خیره شده بود به آن‌سوی پسرش. پسرش روی سه‌چرخه‌ ماتِ بابا بود و پشت سرش، برگهای بی‌وقت زرد شده‌ی تابستانی جمع شده بودند. زرد و سبز شدن، آن روزها، انگار وقت و بی‌وقت نداشت.

هشت شد و خوابید. عادت کرده بود راسِ هشت بخوابد. حتی اگر بداند که به‌زور هم خوابش نمی‌برد یا زود از خواب می‌پرد. هشت و نیم شد و نورالدین نیامد. نُه شد و مدیر ساختمان پیام گروهی فرستاد. از برگشتنِ نورالدین ذوق‌زده نشید. فعلا حالِ درستی نداره، قاچاقی اومده، بیست روز تو راه بوده، دو سه روز کاری ازش برنمیاد تا روبهراه بشه.پس  فعلا مثل این هشت ماه آشغالهاتون رو خودتون تا سطل آشغال ببرید. یک ذره صبر کنیم تا نورالدین بشه مثل قبلش.

چهارده ساعت مانده به هشتِ شب بعد، رفت شرکت. چند ماهی می‌شد که کار دفتری بهش داده بودند و او عادت نمی‌کرد. از سرش نمی‌افتاد، چرتش می‌گرفت و هوای ون می‌زد به سرش. ساعتِ کاری تمام شد و از شرکت زد بیرون. کار و بار دفتری، آن روزها، دور و نزدیک داشت. یک روز دورکار بودی، روز دیگر نزدیکِ نزدیک؛ به همه، به میزهایشان، میز خودت، کار دیگران، کارِ خودت. گازش را گرفت و تند از کنار پارک نبشی گذشت. آن پارک پاتوق یک عده زن و مرد بود که می‌آمدند آنجا به هوای نرم کردنِ خودشان. خیلی وقت‌ها خدا خدا کرده بود قولِ‌ آن تازه‌روی‌کارآمده‌ها قول باشد و ون را بیندازند زیر پای او تا با مامورها بریزند توی پارک و اینها را جمع کنند. یادش بخیر! او، ون، دو مامور مرد و زن. او می‌چرخاندشان توی شهر، آنها از هر جایی که صلاح می‌دیدند، جمع می‌کردند. حالا پای پیاده انگار از آن پارک فرار می‌کرد. چاره‌ای نبود. باید از جلوی اتاقک نورالدین هم رد می‌شد. آن لحظه چتر نجات به درد می‌خورد. از یک هلیکوپتر جنگی صاف او را می‌انداختند توی پذیرایی خانه‌اش ولی خب… همه‌چیز که جنگ نبود. دمپایی‌های نورالدین نبودند، قفل‌آویز هم به در اتاقک بود ولی او سرش را انداخت پایین و قدم‌هایش را تند کرد مبادا نورالدین یک‌هو ظاهر بشود و با هم چشم‌توچشم بشوند. هنوز آمادگی سلام و سوال را نداشت؛ آمادگیِ پرس و جو از اوضاع افغانستان، از طالبان، از هیچی. پله‌ها را دوتا یکی می‌رفت بالا. نورالدین نباید سوال کنی. خودم بخوام، میگم. تو فقط نگهبان ساختمونی افغانی! نگهبان من که نیستی.

توی خانه‌اش زود تاریک می‌شد. به خاطر آن پرده‌های کلفت بود؛ پرده‌های نشان‌نده. بارِ سوم چهارم‌شان بود که نشسته بودند روی مبلهای پذیرایی، وسط هیچ بحثی هم نبودند، و لاله بی‌مقدمه گفته بود: «تو نشون نمی‌دی ولی باطنت یک چیز دیگه می‌خواد. قبول کن که دنبال تسلط کاملی.» تقصیر مبل‌ بود؟ حسابی طول کشیده بود تا اولین بار او هم برسد و بتواند به دختری اعتماد کند. اصلا بتواند نزدیک یک دختری بشود چه به اینکه دوتایی ور دل همدیگر بنشینند روی مبل. به دوری و دوستی اعتقاد داشت. دختر و پسر باید از هم دور باشند تا دوست باشند و باید منتظر بمانند که نزدیکی هم قسمت هست یا نه. دوست نداشت لاله همان بار اول روسری‌اش را برداشته باشد. هرچند بامزه برداشته بود. «نمی‌خوامش. مو خودش روسریه. رو سریِ طبیعی، نرم.» و سرش را آرام به چپ و راست تکان داده بود، موهایش در نهایت کُندی پخش شده بودند دور گردن؛ بی‌نهایت کند. آن لحظه او تازه فهمید تهِ دلش طالبِ موهایی‌ بوده که بلند و تابدار باشند؛ زنانه باشند. شاید همان مدل موی پسرانه او را آنقدر زود با لاله جوش داد. هر بار انگار اولین برخوردِ تصادفی‌شان بود. زمانِ مبل کند شده بود و یک عمر طول کشید تا باور کند رو سریِ پسرانه‌ی لاله بیش از حد کوتاه است و به گوشها هم نمی‌رسد. باید بیشتر طول می‌کشید و دیرتر پیش می‌آمد. این طولها و دیرها، اعتماد یک مرد را به قولِ نورالدین تحکیم می‌کنند. البته عقیده‌ی نورالدین این بود که این حرفها کهنه‌اند. به نظر او زنها باید به مردها اعتماد می‌کردند. «ولله غیر این نیست. زنِ من به من اعتماد کرد که زنم شد. ایشالا شما هم همینجور بستانی…»

به ساعت‌دیواریِ بی‌خاصیت نگاه نکرد و نشست روی مبل. یک روز از همین پنجره‌ی پذیرایی پرتش می‌کرد بیرون. حوصله‌ی قهوه را هم نداشت. دکمه را زد. صدایش درنیامد اما مبلها لرزیدند. در تاریکیِ کامل، یک نورِ ناگهانی همه‌ی اطراف خود را می‌لرزانَد، سرِ جنگ دارد. دکمه‌ی صدا را هم زد و مبل از لرزش افتاد.

سخنگوی طالبان مشغول اعتمادسازی بود که آنها مثل آن موقع‌ها نیستند. آن موقع‌ها کِی بود؟ اینها عقب‌نشینی نکرده بودند؟ ریش دراز سخنگو مثل سوهان صاف بود و پایینش باریک. ریشهایش با آدم حرف می‌زد. سخنگوی زن بیشتر به کارشان می‌آمد؛ یک‌ذره زن! کسی که دنبال جلب اعتماد است، نباید مردِ مرد یا زنِ زن به نظر بیاید. باید حواسش به اسبابِ ظاهری‌ و زائدِ خودش باشد. ریش، مو، جفت‌شان برای یک سخنگو زائدند. یک مرد سخنگو نباید زائده‌ی ظاهری‌اش را بلندِ بلند کند تا مردِ مرد به نظر بیاید. سخنگوی زن هم باید کوتاهِ کوتاه کند تا زنِ زن به نظر نیاید. لاله سخنگوی خوبی برای طالبان می‌شد. بلد بود فقط حرف خودش را بزند. «نباید سوال کنی. خودم بخوام می‌گم. هی کجا بودی، تا کِی بودی، روسری سرت بود؟ کی بود؟ نبود؟ سوال‌هات بو دارند.» حرفهای سخنگوی فعلی طالبان زیرنویس می‌شدند: این طالبان، آن طالبان نیست. دیگر زنگریز نیستیم و فقط اسلاممداریم. یکی می‌گریزد، یکی دیگر به هر قیمتی می‌خواهد نگه دارد؛ هر چیزی را؛ کشور را، مردم را، یک زن را. کاری هم به احساسات نگه‌داشته‌‌شده ندارد. لاله این را هم گفته بود: «تو حساسی.»

چند ساعت از خانه آمدنش می‌گذشت و هنوز قهوه نخورده بود. تا قبل از لاله هیچ از قهوه خوشش نمی‌آمد. اما چند روزی می‌شد که تا در را باز می‌کرد و پا می‌گذاشت به تاریکیِ خانه، احساس می‌کرد قهوه بیشتر از هرچیز دیگری می‌چسبد؛ طعمش یا شکل درست کردنش. گاهی دلش می‌خواست قهوه را فقط درست کند؛ به اندازه‌ی دو نفر. گاهی فقط درست کرده بود، بعد قهوه‌های سرد و از دهان‌افتاده را خالی کرده بود توی گلدان. لاله گفته بود تفاله‌ی قهوه برای گیاهان مفید است. قهوه را باید حتما خورده باشی تا تفاله‌اش واقعا تفاله باشد؟

تف کرد. تاریکیِ مخدوش، سرمای فنجان قهوه، او قد علم کرده بود پشت پنجره‌ی بی‌حجاب. محوطه، جوانِ هیکلیِ بلوک بغلی چشم‌توچشم نورالدین، انگار از تفِ اولش راضی نباشد، تف دوم را انداخت روی زمین. کارش بود. موقع بدرقه‌ی دخترهایی که روی نیمکت سنگی باهاش گپِ سیری زده بودند؛ پشت سرشان؛ یک قطره، بدرقه، دخترهای خودمختار؛ با روسری، بی‌روسری، نیم‌روسری. جوان با همان نگاهِ یک‌وری‌اش به نورالدین – با لحنِ چی داری میگی مرد! چه خبر بوده اونجا! – تفِ سوم را هم انداخت. نورالدین دست‌به‌سینه فقط نگاهش می‌کرد. حالِ حرف زدن نداشت یا زده بود؟ سرِ درددلش زود شُل می‌شد؟

برای دل او تازگی داشت. تفاله‌های قهوه را جویده و نجویده، قورت داده بود. لاله نگفته بود تفاله‌های قهوه با دلِ آدم چه می‌کنند. فنجان‌به‌دست از جلوی پنجره کنار آمد. پرده افتاد. «نگه دار لاله خانم را آقا. طالب نیستی زن بستانی؟» این را نورالدین، هشت ماه پیش گفته بود؛ درست قبل از رفتنش، به‌جای خداحافظی. حالا لابد تا او را می‌دید، به‌جای سلام، می‌خواست بپرسد آقا چی شد؟ ستاندی؟ احتمالا دل‌درد می‌گرفت؛ تفاله‌های قهوه به این راحتی هضم نمی‌شدند.

اوایل آشنایی، یک روز لاله سرخود می‌آید که به او سر بزند. او اینطور بی‌هوابازی‌ها را برای یک دختر نمی‌پسندید، خانه هم نبود اما لاله کم نمی‌آورَد و روی نیمکت سنگی منتظر می‌ماند. یک ساعت بعد که مثل همیشه‌ پُرگاز پیچید به محوطه، لاله کم مانده بود شیرجه بزند جلوی ماشین و بگوید این نگهبانتون خیلی باحاله. یک دل سیر گپ زدیم. این را واقعا گفت؛ شیرجه نزد، ته‌سیگارش را هم اول پای نیمکت سنگی له کرد. به یک ثانیه نکشید که نورالدین هم جلوی شیشه‌ی او بود و از لای شیشه آنقدر محکم با او دست داده بود که انگار اولین بار است به هم سلام می‌کنند. «این خانم شیرزنه.» از دیدِ او جای تبریک نداشت؛ یعنی برای دخترها خوبیت نداشت. دلِ شیر می‌توانست سر دختر را به باد بدهد. نورالدین آن روز ول‌کنِ دست او نبود. «از من بپرسی، خانم خوبیه. یعنی آدامِ خوبیه.»

او نپرسیده بود. هیچ نپرسیده بود. آن عصری که ساعت چهار و بیست و سه دقیقه بود، لاله هدیه‌اش را داد، توصیه‌های قهوه‌ایش را کرد و بعد از یک جفت فنجان قهوه که آرام به هم خوردند و صدایشان در آمد، رفت جلوی آینه‌ی اتاق او ایستاد. آن لحظه‌های آخر لاله خیلی دقت کرده بود مبادا مویی بیرون بماند یا جایی از دست و گردنش معلوم باشد. برعکس همیشه‌اش که نه دقت می‌کرد، نه درست می‌پوشاند. موقع خداحافظی فقط گفته بود: «این خداحافظی فرق داره‌ها. واسه همیشه است.» او هم نپرسیده بود چرا؟ یعنی چی؟ مگه چی شده؟ سعی کرده بود سرش فقط به کار خودش باشد؛ لاله در را بست، او تا نشست روی مبل، ناگهان هشت و شب و تاریک شده بود. انگار عقربه‌های ساعت‌دیواریِ پذیرایی از زمان عقب مانده بودند و جامانده‌ها، از آن به بعد حتی یک قدم هم برنداشتند. از آن به بعد، شب دیگر ناگهان می‌شد.

فاصله‌اش را با پنجره حفظ کرد و نگاهی انداخت. نورالدین وسط محوطه انگار رو به پنجره‌ی اتاق او نماز بخواند، دست‌هایش را قفلِ هم انداخته بود پایین شکم. سرش بالا بود، نیشش آنقدر باز شده بود که لپ و لب و دور چشمهایش چروک خورده بودند. چرا میخندی نگهبان؟ دلش می‌خواست این را قاطع و بلند از همان بالا داد بزند؛ مثل یک افسر نظامی در منطقه‌ی جنگی، جایی که خودی‌ها با غیرخودی‌ها می‌جنگند. از پنجره فاصله‌ی بیشتری گرفت. نباید بیشتر از این عقب می‌انداخت. بعضی عقب انداختن‌ها، اسم‌شان عقب‌نشینی است. عقب می‌کشی اما زمان کار خودش را می‌کند. جلو می‌رود، وقتش می‌گذرد و آدم می‌بیند دیگر معذب است. زمان باز هم جلوتر رفته و آدم جا مانده است؛ آدم به خودش می‌آید و می‌بیند بدجور توی کار خودش مانده؛ توی کار دیگری، توی هر کاری. حتی توی یک احوال‌پرسیِ ساده‌ی بعد از هشت ماه؛ یا توی رابطه‌ی یک سال‌نشده‌ی یک‌هو تمام‌شده. عقب‌نشینی او را یاد جنگ می‌انداخت. لاله گفته بود: «همه‌چیز که جنگ نیست.» طوری هم توی چشمهای او نگاه کرده بود که یعنی من این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم. به خاطر او نه تنها رو سری‌اش را بلند نکرد بلکه یک روز بی‌مقدمه و سرخود رنگش را هم عوض کرده بود؛ سفید کرده بود. تا او خواست حرف بزند، لاله گفته بود: «دعوا نداریم. همه‌چیز که…» او قبول کرده بود «آره همه‌چیز جنگ نیست» ولی همچنان از عقب‌نشینی می‌ترسید.

محوطه خالی بود. از دمپایی‌های بیرون‌پارک‌شده‌ی نورالدین معلوم بود که الان آن‌توست. پس نورالدین شده بود مثل آن موقع‌های خودش که یک ثانیه اینجا بود، یک ثانیه بعد آنجا.

با عرقگیر نباید می‌رفت! نه به خاطر اینکه لاله می‌گفت فقط مردهای ازخودراضی با عرقگیر می‌آیند بیرون. پیراهنِ دم دستی‌اش را کشید روی سرش، یقه و آستین‌ها را صاف کرد، شلوار کتانش را روی شلوار ورزشی گل و گشادِ پایش،‌ بالا کشید. بیرون گرم بود و با این لباس‌ها بیشتر گرمش می‌شد. در را نبست. یادش افتاده بود که پرده‌ها را نینداخته. خانه‌اش مشرف بود و از بیرون به خانه‌اش دید داشتند. برگشت و انداخت و توی تاریکی از جلوی آینه‌ی اتاق رد می‌شد که کله‌اش برق زد. لاله آن اوایل یک‌بار گفته بود «قیافه‌ات خوبه فقط حیف که داری طاس می‌شی.» توی تاریکی کله‌اش می‌درخشید، چانه‌اش تار شده بود و یک لحظه خیال کرد ریشش دُم درآورده و دیگر واقعا فقط همین را کم دارد که بزند به پارکِ نبشی و خودش یک‌تنه همه‌ی زن و مردهایش را جمع کند و ببرد تحویل بدهد. لاله یک بار دیگر گفته بود: «اگه ریش گذاشتی تا خالی بودنِ اون بالا رو با پر کردنِ این پایین جبران کنی، فایده نداره. بهت نمیاد.» و خیره شده بود توی چشمهای او؛ با محبت، تهدید یا شاید ترس. «می‌تونی به خاطر من با تیغ بزنی.»

تیغ می‌زد به سرش، طاسِ طاس می‌کرد و فقط ریش سوهانی‌اش می‌ماند. کاسه‌ی روشویی، لامپ زل مهتابی، دیوارهای لخت. در سفیدی کامل اطراف، دل آدم می‌لرزد. دستشویی شده بود عین اتاق شکنجه. باریکه‌ی خون روی فرق سرش خط انداخت. آرام سُر می‌خورد تا نزدیک پیشانی. چکه‌ی خونِ سرش کاشی‌های کف را نجس کرد. کله‌اش جای غلطی بود. روی سر اول پوست هست بعد مو. مو کم باشد، پوست دم دست‌تر است؛ راحت خون می‌افتد. ریش به هیچی بند نیست و تیغِ دستش خوراکِ ریش بود. دست نزد. سفیدی لو داده بود که آن ریشِ دراز و نوک‌تیز، توهمِ تاریکی‌ بوده. لکه‌ی خون را با ته دمپایی‌اش پاک کرد و با سرِ خونی‌ بیرون آمد. تیغ را چپانده بود توی جیب کتانِ پایش. در خانه را بست، حالا یعنی واقعا طالبم؟ و سه بار قفل کرد.

توی راه‌پله با خودش مرور کرد؛ پله به پله.

سلامِ گرم، یک دستِ مردونهی محکم… بیخ دماغش را گرفت. یکی کیسه‌اش سوراخ بوده و ردِ آشغالش پله‌ها را پر کرده بود. انواع تفاله؛ تفاله‌ی همه‌چیز، راه‌پله را بو برداشته بود. با صدای تودماغی، زیر لب، ادامه داد… یک دستِ مردونهی خیلی محکم تا دست نورالدین درد بگیره و زبونش بند بیاد. نه!… توی پاگرد چرخید تا برسد به پله‌های بعدی. ردپای آشغال‌های دیشب روی همه‌ی پله‌ها بود…حالِ زن و بچهاش رو میپرسم، بعدش میپرسم که چطوری از افغانستان زدی بیرون، فرار کردی؟ زن و بچهات چی؟ طالبان الان با زنها چطوریه؟ یکهو باید بگم جایی کار دارم باید برم.   

پله‌ها تمام شدند. داشت می‌رفت به محوطه. نورالدین نباید فرصت می‌کرد سراغِ لاله خانم را بگیرد. او می‌توانست برود پارکِ نبشی که زن و مردش لای همدیگر می‌دویدند و نرمش می‌کردند. به ظاهرش هم می‌آمد؛ فقط کافی بود شلوار کتانش را در بیاورد. شاید وقتی او هم بین‌شان داشت نرم می‌شد، مامورها می‌ریختند توی پارک، با بقیه جمعش می‌کردند و می‌بردند. شاید هم بی‌هوا می‌رفت خانه‌ی لاله تا بهش سر بزند.

لاله اگر تحویلش نمی‌گرفت، می‌توانست بگوید اومدم بهت بگم نورالدین برگشته. یکجوری شده. معلوم هم نیست تا کِی بمونه.

تاریخ نگارش داستان: شهریور 1400

کتاب‌های چاپ شده‌ی من (با امکان خرید اینترنتی) Rate this post

نوشته بی‌مناسبت اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 08, 2022 00:39

October 31, 2021

یک دست

همیشه فکر می‌کرد امکان ندارد در موقعیت وحشتناکی قرار بگیرد. نه این‌که فقط فکر کرده باشد، مطمئن بود. همیشه از هر موضوعی مطمئن بود. حتی قبل از آن‌که بنشیند و درست و حسابی به یکی از آن موضوع‌ها فکر کند. جای نشستن نبود. جا زیاد بود، کل سالن پذیرایی، اما از ترس نمی‌توانست برود یک جای آن سالن درندشت بنشیند. هر جای آن سالنِ درندشت، یعنی جلوی آن موجود غول‌پیکر خون‌آلودی که میزبان او بود. میزبان، تا چند دقیقه پیش، نه غول‌پیکر بود و نه خون‌آلود. یک مردِ معمولی بود، فقط شاید کمی چاق، یک همکارِ تازه. با او شده بودند پنج نفر توی یک اتاق. با چهارتای قبلی از این عادت‌ها نداشتند که بروند خانه‌ی همدیگر. او و بیژن و بهنام و محمود و قاسم، هشتِ ساعتِ روز را توی یکی از اتاق‌های اداره سر می‌کردند ولی چشمِ دیدنِ همدیگر را نداشتند. از هم متنفر بودند، تشنه به خونِ هم و از خدایشان بود شرِ حداقل یکی‌شان از سرِ آن اتاق کم بشود. پنجمی که به اتاق اضافه شد، برخوردش معمولی بود ولی یک روز در میان آنقدر به او تعارف شطرنج کرد تا امروز بالاخره آمد خانه‌اش یک دست شطرنج بازی کنند و از سرش باز شود. یک دستِ میزبان هم افتاده بود پایینِ پایش. دستِ از آرنج بریده‌ای که آرام آرام، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. تکیه‌ی دست به زانوی میزبان بود، ناگهان شُل شد و افتاد روی فرش. همانطور روی زمین، افقی قد می‌کشید تا برسد به بساط شطرنجِ وسط فرش و تنها مهره‌ی ایستاده‌ را بخواباند. خم شد و آن مهره را برداشت. رخ توی مشت، زل زد به میزبان. چشمهایش به نفس نفس افتاد وقتی دید میزبان دارد جان می‌کَنَد تا دهانِ خون‌گرفته‌اش را باز کند اما تا یک ذره باز می‌شد، خونِ ماسیده‌ی لب‌ها جلوی زبانش را می‌گرفت. لالش می‌کرد؛ یک هیولای خونیِ لال که خس خس کنان پا می‌کشید سمت او و حرف هم می‌خواست بزند. جیغ زد! جیغِ زن‌بچه‌ای بود که لابد سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون آورده و زیر باد تند بیرون جیغ ‌زد. جیغ‌، از پنجره‌ی لختِ آشپزخانه آمد توُ و دورِ میزبانِ هیولا را پُر کرد. یک صدای تیز، مشت او سفت‌تر شد و رخِ دستش در آستانه‌ی خفگی قرار گرفت.

لگد زد و مهره‌های مرده‌ی فرش را پرت کرد سمت هیولا و چرخید. آن طرف یک دالانِ دراز بود که تا چند دقیقه پیش حکمِ یک راهروی معمولی را داشت. دوید توی دالان. اتاق به اتاقش را رد می‌کرد، صدای پا نمی‌شنید از پشت سر و بیشتر می‌ترسید. صدای پای کسی که تعقیبت می‌کند، یک‌جور دلگرمی است. دلگرمی از این که می‌دانی هیولا پشتِ توست. فقط پشتِ تو و امکان ندارد هر لحظه از یکی از اتاق‌های آن دالانِ بی‌انتها، یا حتی از سقف یا از زیر پایت، ظاهر شود. برنگشت فاصله‌اش با هیولا را ببیند. ممکن بود فاصله‌ای در کار نباشد. خس خسِ خونیِ لای لبها هم دیگر در کار نبود. حینِ دویدن، درِ یکی از اتاق‌ها را باز کرد ولی دوان دوان اتاق را رد کرده بود و تویش را ندید. دالان ته داشت و چند لحظه‌ی دیگر می‌خورد به یک دیوار شطرنجیِ سرخ و سفید. نیم‌تنه‌اش را کوبید به آخرین اتاقِ بغلی و پرت شد داخل. هرم نفس‌های کسی که پشت در بود، آنقدر نزدیک و بی‌فاصله بود که چشمهای او را بست. باز کرد و یک جفت چشم خونسرد دید. خونسرد و مات و غمگین. چشمهای اسبِ دوپایی که پلک به سخن گشود. «از چه فرار می‌کنی؟» و پلک بست، آه از مژه‌ها بیرون داد و او برگشت به دالان. یک طرف دیوار سرخ و سفید، یک طرف سالن پذیرایی که از آن فرار کرده بود. از میزبان خبری نبود. رد خونی هم کف دالان نبود تا مسیر رفته‌ی هیولا را حدس بزند. آن چشم‌گوی اتاق هم رفته بود زیر پنجره کز کرده بود. ایستاده، سر و گردن و یالش تا جایی که می‌شد خم بودند و انگار هر آن می‌افتادند جلوی پا.

دالان را برگشت؛ این‌بار پاورچین تا مبادا صدای پای او جاندارِ دیگری در آن خانه را بیدار کند.. صاف برگشت به سالن. میزبان کز کرده بود زیر پنجره‌ی لختِ و لال آشپزخانه. درِ خانه، سمت راستِ او بود. چند قدم دیگر جلو رفت و تند راهش را بُرید به راست. دستش به دستگیره‌ی در نرسیده بود که خس خسِ خون‌آلود میزبان را از پشت سر شنید.

«رخ نمی‌تونه این حرکت رو بکنه. اِل فقط از اسب برمیاد.»

تاریخ نگارش داستان: زمستان 99

کتاب‌های چاپ شده‌ی من (با امکان خرید اینترنتی) Rate this post

نوشته یک دست اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 31, 2021 05:30

October 2, 2021

شاهزاده خانم

شادی سه سال می‌شد که با هیچ پسری کوچک‌ترین رابطه‌ای نداشت، وزنش را هم نمی‌توانست ثابت نگه دارد. تا رژیمش را ول می‌کرد وزنش می‌افتاد، می‌رفت بالا، یکی‌درمیان رکوردِ چاقی‌لاغری را می‌زد. توی شرکت هم رکورد زده بود. آنجا قیمت‌ها را پایین می‌آورد، کیفیت کار دست نمی‌خورد و مشتری پیشنهاد او را انتخاب می‌کرد. قدرت چانه‌زنی‌اش حرف نداشت. تشویقش کرده بودند. یک مرخصیِ دو هفته‌ای که یازده روزش را از خانه جُم نخورد، توی خانه هم کار خاصی نکرد. پیشنهادی برای خودش نداشت. انگار فقط بلد بود توی شرکت پیشنهادهای بی‌نقص بدهد. چهار روز مانده به پایان مرخصی‌اش، افتاده بود روی دنده‌ی لاغری که سر ظهری دل به دریا زد و نوشت «با هم دوست بشیم؟» عقب رفت و روی صندلی چهارزانو شد تا ببیند نتیجه‌ی پیشنهادش چه می‌شود. با شلوار مسخره‌تر می‌شد. هر شلواری که پا می‌کرد، پاچه‌هایش طوری مچاله می‌شدند که انگار هیچی تویشان نیست؛ پاچه‌ورمالیده می‌شد! زل زده بود به موبایلش روی سه‌پایه‌ی سوسکی. سوسک بی‌کله با آن پاهای هرزش هر آن ممکن بود سُر بخورد و موبایل را بیندازد. پسر جواب داد «آره حتما دوست بشیم.»

جواب خوبی بود. پسر موبایل‌فروش بود ولی محترمانه‌ برخورد کرد. او خودش مهندس بود و توی شرکت، خانم مهندس خانم مهندس از دهان‌شان نمی‌افتاد. پرهامِ سه سال پیش دکتر بود. یعنی داشت دکتر می‌شد که نشد با همدیگر بمانند. هیچوقت هم معلوم نشد کدام‌شان پیشنهاد دوستی داده است. برای پسر نوشت «پس از الان با هم دوستیم.» و پسر جواب داد «حتما. خیلی هم عالی.»

شادی بیشتر از دیروز احساس تنهایی می‌کرد، حوصله‌ی نازنین و سمیرا و پرستو را هم نداشت. فقط بلد بودند کافه چنار را پیشنهاد بدهند، زیر آن سایه‌بان‌های گل‌مَنگلی و چین‌دارش بنشینند، رکورد او در رابطه نداشتن را تشویق کنند، ادای حسودی در بیاورند و آخرش هم ور دلِ درخت‌های کافه سلفی بگیرند. دوستی‌اش با پسر به روز دوم رسیده بود و سه روز تا پایان مرخصی‌اش وقت داشت. پسر بعد از حتما خیلی هم عالیِ دیروزش نه زنگی زد، نه پیامی داد و معلوم نبود بالاخره قرار می‌گذارند یا نه. پاهایش را از روی دسته‌ی صندلی برداشت، نیم‌خیز شد و زل زد به صفحه‌ی گوشی. صدایش را مثل پیرزن‌ها کرد: خب یه چیزی بگو ذلیلمرده. نازنین و سمیرا و پرستو عاشق این ادای او بودند. یک‌بار یک سوسکِ لش از زیر میزشان بیرون آمد و جیغِ چهارتایشان را در آورد. او جلو رفته بود، روی زانوهایش نشسته بود و نوکِ انگشتش را یکی دو بار زده بود به سوسک – انگار سر قبر کسی فاتحه بخواند – و با همان لحن پیرزنی‌اش گفته بود «من ازت نمی‌ترسم ذلیل‌مرده.» از آن به بعد دیگر واقعا از سوسک نترسید و فهمید برای اینکه ترسش از یک چیزی بریزد، بهترین کار این است که به خود آن چیز بگوید من ازت نمیترسم. دوباره یک‌وری شد، پاهای پرِ کاه و لُختش مثل دو تکه چوب خشک افتادند روی دسته‌ی صندلی و موبایل را که روی سه‌پایه بود بلند کرد. انگار پاهای یک سوسک هیولا توی مشتش بود. نباید برای بار دوم پیش‌قدم می‌شد و پیشنهاد قرار ملاقات را هم خودش می‌داد. سرش را با چی گرم می‌کرد؟ بیرون فقط دیوار بود. خانه‌اش دو اتاق داشت که به هیچ‌جا دید نداشتند. اسم آن یکی را گذاشته بود اتاقِ حال چون اگر به چشم کار نگاه می‌کرد تا الان هزارتا نقاشیِ بی‌احساس کشیده بود. بیرونِ آشپزخانه جیغ و ویغِ دو بچه‌ی تخس ساختمان اغلب بلند بود؛ از خانه‌هایشان، از پارکینگ، از کوچه. یک‌جا بند نمی‌شدند. عقل‌شان می‌رسید که الکی ننشینند توی خانه نقاشی بکشند که مسخره‌ترین کار جهان است. بیرون‌ترِ آشپزخانه، زمینِ خالیِ سر کوچه را می‌شد دید. ته‌مانده‌ی بساط تعزیه‌ی پارسال هنوز آنجا بود؛ تعدادی چادرِ چروکیده. آن چادرهای سیاه مثل سوسک‌های اشغال‌گر بودند. پسر پیام داد «می‌خواستم بگم فردا حتما یک قرار بذاریم ببینیم همو.»

پیشنهاد خوبی بود. فردا می‌شد روز سوم دوستی‌شان. روزِ دوازدهمِ مرخصی تشویقی‌اش هم بود و از دو روز دیگر دوباره صبح‌ها و ظهرها و عصرها را نمی‌توانست از شرکت جُم بخورد. فردا دیر بود ولی از هیچی بهتر بود. پرهام هنوز هیچی نشده بود که یک روز با آن ماشین خفنش رفت کافه و زنگ زد «بیا همدیگه رو ببینیم. اولین قرارمون. منتظرم.» بعد از آن قرار، او و پرهام تازه با هم دوست شدند و زیاد طول نکشید که کله‌ی پرهام را انداخت توی کمدمخفی. کمد مخفی توی اتاقِ حال بود و اگر مخفی نبود، خیلی‌ها را می‌ترساند.

شادی بیشتر از دیروز خوابید. ظهر هم چُرت زد. عصر دوش گرفت و حالش از خودش به هم خورد. حرفِ مفت می‌زدند که کم بخوابی، چاق می‌شوی. حوله‌ی گل و گشاد حمام به تنش زار می‌زد. شده بود عین جالباسی. هیچی بهش نمی‌آمد، دلش هم نمی‌خواست آرایش کند و دلش به این خوش باشد که صورتش را توپُر کرده است. یک خط هم نکشیده بود تا حداقل دلش خوش باشد. روز اول مرخصی به خودش قول داده بود که کل چهارده روز را می‌نشیند توی خانه و نقاشی می‌کشد اما از روز دوم ترس برش داشت که نکند دیگر بچه‌اش نشود. نطفه‌های شکل‌نگرفته حسودی‌شان می‌شد که هنوز یک مشت کاغذ سفیدند. فحشش می‌دادند که هنوز اسم هم ندارند وجلوی بچه‌های قبلی باید خجالت بکشند؛ جلوی چشمهای سایه، دخترِ پشت میز مجسمه شد،… کم نکشیده بود. همه‌ی نقاشی‌هایش مثل بچه‌های آدم اسم داشتند، ولی توی آن دوازده روز انگار هرگز دست به قلم‌مو نزده، نزاییده است. روز دوازدهم، قبل از پیشنهادش به پسر و حتما حتما گفتن‌های پسر، مطمئن شده بود سخت‌ترین کار دنیا همین نقاشی است و همان رژیم گرفتن. این پسر حتمنیه چهجوریه یعنی! داغ بود. داشت گُر می‌گرفت. تنش از گرمای حمام هنوز برافروخته بود و یک صورتِ آب‌گرم‌خورده باید پُرتر از حالت عادی‌ به نظر برسد. دور چشمهام چقدر گود شده. ابروها را مداد کشید، تاش سرخ زد به گونه‌ها و رنگ گرمی مالید به لبها. شلوار روی شلوار پوشید، پیراهن روی پیراهن، قرارشان قرارِ بیرون بود. پسر گفته بود «وسیله دارم.»

وسیله خوب بود. با یک وسیله‌ی مشترک، جدا جدا نمی‌رفتند سرِ قرار، پسر زودتر نمی‌رسید و نمی‌توانست براندازش کند. سه سال پیش پرهام زودتر رسیده بود. روی یکی از صندلی‌های کافه طوری لم داده بود که انگار روی چندتا صندلی لم داده و عاشق راه آمدن شادی شده بود. آن موقع‌ها وزن متوسط معقولی داشت. دلبخواهی آرایش می‌کرد؛ یکی‌درمیان.

شادی دیروز هم زنگ مادرش را جواب نداده بود. هول می‌شد. مادر همیشه پنج عصر مبل را می‌کشید دم پنجره و می‌نشست. ادا و اطوارِ تازه! سر پیری افتاده بود به قهوه‌خوری و قبل قهوه هم حتما باید به او، تنها دخترش، زنگ می‌زد. تنها دختر بودن بار سنگینی‌ست. تک‌دخترها واقعا تنها هستند. یک‌تنه باید به تمام وظیفه‌های یک دختر متین و سربه‌راه و حرف‌گوش‌کن عمل کنند. اگر چهار بار – با فاصله‌های حساب‌شده – می‌گفت ببخشید مامان، حواسم به تلفن نبود مادرش کوتاه می‌آمد. همه مادرها زود از دل‌شان در می‌آید اما مادرهای تک‌دختر شاید بعدا دوباره به دل‌شان برگردد و به روی دخترشان بیاورند. هرچه باشد فقط یک دختر دارند. مادر دو بار دیگر زنگ زد، او دیگر مجبور شد مجسمش کند؛ یادش بیاید. مادر کوبلن می‌دوخت و او که یک دختربچه‌ی پنج ساله‌ی تنها بود، دراز می‌کشید کف اتاق و نگاهش می‌کرد. از خردسالی و کودکی‌اش هیچی یادش نمی‌آمد غیر از کوبلن‌بافی‌های ظهر یا شاید عصرهای مادرش. مادر پایش را می‌انداخت روی پا و سوزن می‌زد به سوراخ‌سوراخ‌های ریزِ پارچه‌ای که پهن کرده بود روی دامنش. با سوزن‌های اول و دوم، جذبه پیدا می‌کرد و سوزن‌ زدن‌های بعدی ترسناکش می‌کردند. از این تنها تصویر خردسالی‌اش هنوز هم می‌ترسید. راه می‌رفت. یک‌جا بند نبود؛ از این اتاق به آن اتاق، به آشپزخانه، دورِ پذیرایی می‌چرخید، می‌رفت جلوی آینه‌ی دستشویی و فقط آنجا بود که مطمئن می‌شد خوب کرد تلفن را جواب نداد و نباید از قرار امروز به مادرش بگوید. چون مادرش حتما می‌گوید یعنی چی که دختر به مرد غریبه بگه بیا باهام دوست شو؟ و او هم که در جواب نمی‌گوید خب دختر دلش دوستپسر میخواد و فقط با غریبهها میشه دوست شد و مادر می‌گفت مگه این آشنای لیلا جان چشه؟ قصد ازدواج هم که داره و او یادش می‌آمد سی و پنج سالش شده، ساکت می‌شد و مادر با دلخوری می‌پرسید حالا چرا ساکت شدی و او باید می‌گفت همینجوری. دلش می‌خواست همینجوری راحت به مادر بگوید به یک پسره پیشنهاد دوستی دادم، غریبه‌ی غریبه نیست، ازش خرید کردم، کانال موبایلش رو دارم، عکسهاش رو دیدم. الان هم میاد دنبالم… پسر همان لحظه پیام داد: «من دم در خونه‌تونم.»

خوب موقعی آمده بود. وقت‌شناسی می‌شد یک نکته‌ی مثبت برای این پسر که گویا عادت داشت آدم را جمع ببندد. پرهام هیچوقت معلوم نمی‌شد جمعت می‌بندد یا خودمانی باهات حرف می‌زند یا اصلا دارد با تو حرف می‌زند؟ چشمهایش ولی خوب کار می‌کرد. با نگاه می‌توانست از شادی تعریف کند یا تنبیهش کند. این پسر کاش از آن ساکت‌ها نباشد، شوخی‌های بی‌مزه هم نکند. اصلا شوخی نکند چون چند وقتی می‌شد که از هیچی خنده‌اش نمی‌گرفت. بهترین کیفش را برداشت و به خودش گفت «نگه بریم کافه» و بلافاصله با خودش فکر کرد خب این ساعت عصر بگه بریم کجا؟

پسر نیم‌رخ بود؛ خودش و وسیله‌اش. سر کوچه نگه داشته بود، وسیله‌اش در هم نداشت. شادی در ساختمان را با احتیاط بست و گچ‌مالیِ روی زمین را دید. دو بچه‌ی تخسِ ساختمان دخترک صورت‌گنده‌ای را روی زمین کشیده بودند که دود از کله‌اش بلند می‌شد. حتما پسِ زانو چندک زده بودند روی زمین با حرص هی دایره روی دایره کشیده بودند تا دخترک‌شان یک جفت چشم ورقلمبیده داشته باشد. پسر پیاده‌بشو نبود. خیلی خودمانی منتظر بود شادی بیاید سوار بشود و بروند. انگار بارِ هزارم است که آمده دنبال او. سرش را هم برنمی‌گرداند تا حداقل آمدن او را نگاه کند. از زمینِ خالی و چادرهایش چشم برنمی‌داشت. اگر سوار اسب بود شادی می‌توانست فرض کند که شاهزاده‌ای از آن چادرهای سیاه‌سوخته گریخته و آمده او را هم نجات بدهد. کاش اسب بود. صد رحمت به اسب. هر اسبی بهتر از آن موتور کل و کثیف بود. پا گذاشت روی کله‌ی دخترک. شاید دود از کله‌اش بلند نشده و بچه‌های ناشی به خیال خودشان موهای دخترک را نقاشی کرده‌اند. رسید به پسر. «سلام. بپر بالا.» حتما این جمله را نمی‌شد جمع بست. به کسی که قرار است سوار موتورشان بشود نمی‌گویند بپرید بالا! موتور که این حرفها را ندارد. شادی آنقدر لباس پوشیده بود که فکر نمی‌کرد بتواند پایش را بلند کند و سوار موتور بشود. ماتش برده بود و سعی کرد لبخند بزند. از آن موتورهای معمولیِ زهوار در رفته بود و لابد موقع حرکت می‌خواست پت پت هم بکند. اگر الان یکی او را در این موقعیت می‌دید، نباید می‌فهمید که جلوی موتور و پسر معذب شده است. پسر بازوهای خوبی داشت ولی شاید بازوهای هر بچه‌ای هم که دسته‌های موتور را آنطور سفت می‌گرفت خوب به نظر می‌آمد. کیفِ روی شانه‌اش، بهترین کیفش، تبدیل شده بود به مسخره‌ترین کیف جهان و خودش را بیشتر دست می‌انداخت اگر می‌گفت: آخه آدم با موتور میاد سر اولین قرار؟ ترجیح می‌داد به روی خود نیاورد. پسر برگشت، نیم‌نگاهی انداخت و گفت «بشین ترکم. نترس باد نمی‌بردت.» شوخی یا جدی، جمع یا فرد، اصلا حرف قشنگی نبود که پسر با آن فکِ کش‌آمده‌اش بخواهد بگوید. آن‌همه لباس روی هم پوشیده بود که بی‌وزن و زپرتی به نظر نرسد. «منو اینجوری نگاه نکن. من می‌تونم خیلی سنگین باشم. تا همین چند وقت پیش واقعا بودم.»

پسر حتی اگر شرط گذاشته بود که یا میشینی ترکم یا ترکم میکنی اشکالی نداشت. بعضی شرطها به نفع خود آدمند و بعدش قرار است به آدم حال بدهند. خوب سوار شده بود، راحتِ راحت. داشت استخوان می‌ترکاند، روحش تازه می‌شد. پسر گفت «هیچکس اینطوری نمی‌شینه ترک موتور. باحاله؟» موتور پت پت نمی‌کرد. سرعتش به‌موقع کم و زیاد می‌شد تا او خوب ببیند. پسر پیچید توی باد، نیشش هم لابد باز و گفت: «توی یک نقاشی دیدم که یک خانمه عین شما به پهلو سوار اسب بود. به مدل لباس و دامنش می‌خورد مالِ خیلی قرن قدیم باشه.» به پهلو و یک‌وری نشستن روی اسب یا موتور، مثل نشستن روی مبل است و او، ترک موتور، انگار روی مبل توی خیابان می‌رفت و صحنه‌ها جلوی چشمهایش رژه می‌رفتند، خودشان را تقدیم می‌کردند. امان از پیاده‌روها. جادو داشتند. مثل صحنه‌های نمایش که یک‌هو نور می‌افتاد روی یک قسمت‌شان، دورشان تاریک می‌شد، خالی می‌شد تا یک قابِ خاص خودش را از اطراف جدا کرده باشد. مثل عکس انداختنی بود که سوژه‌ها خودشان خودشان را قاب بگیرند و در لحظه‌ی درست عکس را هم بیندازند. خود را به رخ می‌کشیدند، دلربایی می‌کردند و او هربار به اوج لذت می‌رسید. ته هم نداشت. موتور تند و کُند می‌شد و صحنه‌ها را تنظیم می‌کرد. دوباره به وجد آمد. زن و مردی روی نیمکت که از سنگهای دیوار پشت‌شان آبشاری سرازیر بود. زن یک لیوان را بین‌ دهان خودش و مرد نگه داشته بود و از نی‌های توی لیوان می‌نوشیدند. نی‌های درشت، ستون‌های آبشار در امتداد لیوان، از لیوان‌شان مارهای نقره‌ای سر بلند کرده بود. موتور سرعت گرفت و کمی بعد پشت چند ماشین ماند. یک پیاده‌روی دیگر دلش را برد. کارگرها یک تکه‌اش را، که جلوی کوچه‌ی تنگی بود، سنگفرش می‌کردند. توی کوچه‌ قالیِ قرمزی پهن شده بود و در پس‌زمینه‌ی گرد و غبار و بیل و کلنگ و کت و کول کارگرها، مردی آراسته و تمیز، با کت و شلوار، سر کوچه ایستاده بود و تهِ کوچه زنی آراسته، با کت و دامن بلند، یک دستش را گذاشته بود روی یک میز و دست دیگرش را دراز کرده بود؛ اشاره‌ای به بیرون قاب. مرد و زن هر دو ماسک داشتند. تک‌خال‌های آن تکه‌ی پیاده‌رو بودند. خنده‌ی روی لبها صدای شادی را شُل کرده بود. «آخی نفسم داره حال میاد.» پسر پرسید «هان؟ چی گفتی؟» همانطور شُل گفت: «هیچی نگفتم. همینجوری فقط برو.. نمی‌خوام بندازی تو اتوبان.» پسر با صدایی که باد و لبخند رویش تاثیر نداشت گفت: «حتما! منم نمی‌خوام بندازم تو اتوبان.»

پسر اگر دیروز توی ذوقش خورده باشد، باز بی‌حساب نمی‌شدند. چشمهای شادی مثل چشمهای کسی که یک شبِ کامل را بیدار بوده یا حسابی گریه کرده بیش از حد قرمز شده بودند، می‌سوختند. دو زانو زده بود کفِ اتاقِ حال پیشِ بوم و قلم‌مو و رنگ و کاغذهای سفید. انگشت‌هایش گیرِ هم و یک تکه‌ی سرخ‌شده توی مشتش ماسیده بود. پسر به‌زور قرص ضد بارداری به خوردش داده بود. گفته بود «منم نمی‌خوام بندازم اتوبان. می‌خوام همین بغل نگه دارم.» واقعا نگه داشته بود. «چون واسه شیش این کافه‌ رو رزرو کردم.» رزرو کردنِ یک‌جا یعنی قول داده‌ای که سر ساعت خاصی حتما می‌روی آنجا و شادی از هر کسی که به هر قیمتی می‌خواست سر قولش بماند متنفر شد؛ و از هرکسی که به هر قیمتی حاضر بود قول بدهد. اینطور آدم‌ها عینِ بچه‌های لجبازی بودند که از خر شیطان پیاده نمی‌شوند. دیروز کم مانده بود پسر بغلش کند و از ترکِ موتور بیاورد پایین. او مثل یک دختربچه‌ی کوچولو دلش نمی‌آمد از چرخ و فلک یا آن اسب‌های شهربازی که دور خودشان می‌چرخند پایین بیاید، پسر مثل باباها بالاخره او را پیاده کرده بود. پرهام هم مثل باباها بود و برای همین شادی از یک روز به بعدِ سه سال پیش هیچکدام از تماس‌هایش را جواب نداد. طرف به خیالش بابامه یعنی آن طرف مدام می‌خواهد کنترل بکند یا حمایت بکند اما پرهام مثل آن باباهای بی‌رحم بود که بی‌تفاوتی می‌کنند و سخت‌گیرانه می‌خواهند دخترشان روی پای خودش بار بیاید؛ کنار می‌کشند و بعدا سربزنگاه به دخترشان گیر می‌دهند و بابت کرده‌نکرده‌ها سرزنشش می‌کنند. پرهام بیشتر پدر بود تا بابا. شادی توی کافه لام تا کام حرف نزد، هیچی هم سفارش نداد و بی‌مقدمه از جایش بلند شد و گفته بود باید برود پیش دوستش. پسر راه افتاده بود دنبالش: «آره حتما! بپر بالا برسونمت» و او سرش را به نشانه‌ی نه نه تکان داده بود. «خب بپر بالا دیگه. قول می‌دم نندازم تو اتوبان.» او دوباره نه نه کرد، سرش را انداخت پایین، تند تند راه رفت، جلوی چشمهای پسر ماشین گرفت و سوار شد. از راننده قول گرفت که کل راه را از اتوبان برود. توی ماشین، شیشه را کشیده بود پایین، سرش را برده بود بیرون و باد نفسش را بند آورده بود. واقعا نزدیک بود خفه شود. چشمها را به‌زور بسته بود، گوشهایش کر شده بود و راننده مرتب می‌گفت «خانم بیار تو. خطریه.» تا رسید خانه و پایش را توی اتاق حال گذاشت، احساس کرد امروز فردا کله‌ی آن پسره را هم می‌اندازد توی کمدمخفی کنار کله‌ی پرهام و چندتای قبل‌تر از پرهام. با مداد روی کاغذها، نطفه‌های سفید، نوشت. مارداران. تکخالها. کلهبرگیهای سیگار به لب. دیشب هشت ساعت کامل هم گرفت خوابید. بیرون حتما قاب‌های بیشتری توی شکمش داشت و پسر نگذاشته بود او امکانی برای زاییدنِ همه‌ی بچه‌هایش داشته باشد. دستش هنوز به نقاشی نمی‌رفت. ویار داشت. دلش موتورسواری می‌خواست. به دیوار تکیه داد، زانوها آمدند جلوی چشمهایش و برای پسر نوشت «امروز میای دنبالم، من بپرم بالا، بریم موتورسواری؟» و چهارچشمی منتظر ماند. اگر پسر بخواهد بچه‌بازی در بیاورد و قهر کند و سرسنگین جواب بدهد، کله‌اش کَنده است. کاش حداقل یک عکس از دیروزش داشت تا الان بتواند خودش را ببیند که با آنطور نشستن روی موتور، چه شکلی شده بود، چه حسی می‌داد. طاقت نیاورد و گشت. «نقاشی‌ قدیمی زنِ به پهلو سوار اسب» زد روی اولین نتیجه. اولین زنی که به پهلو روی اسب نشست آنه بوهمی بود. در قرن چهاردهم او با اسب همهی اروپا را همینطور زیر پا گذاشت تا به وصال پادشاه ریچارد دوم برسد. سالها بعد از مرگش معلوم شد استخوانهای او را با سوراخ کردن تابوتش دزدیدهاند. پیام پسر، نگذاشت بقیه‌اش را بخواند پسر فقط بلد بود جلوگیری کند. «امروز حتما میام ولی نمی‌تونی بپری بالا.» شادی نوشت «چرا؟» پلک محکمی زد و چشمهایش باز آب افتادند. «چون با ماشین میام، خودم در رو برات باز می‌کنم و شما مثل خانوم‌ها سوار می‌شی.» چشمهایش شور شده بودند. «مگه موتورت چی شده؟» با ساعد چشمهایش را پاک کرد و جواب پسر را خواند. «موتور من نبود که. دیروز ماشینم تعمیرگاه بود، موتور دوستم رو قرض گرفتم که قرار اول‌مون بی‌وسیله نمونیم. خودم ماشین دارم سرکار خانوم.» مثل دختربچه‌های پنج ساله هوار کشید من ماشین خودت رو نمیخوام. من موتورِ دوستت رو میخوام. خب قرض بگیرش از دوستت. من موتور میخوام. صدایش توی اتاق پیچید ولی پسر نمی‌توانست بشنود. سه ردیف شکلک گریه – در حدهای مختلفِ یک‌اشکی، دو اشکی، سیل‌اشکی – برای پسر فرستاد. پسر حتما شکلک‌ها را دیده و مطابق انتظار نوشته بود «چرا» بعد پشت هم انگشت زده بود، هزارتا علامت سوال. او دیگر نمی‌توانست ببیند. نه به خاطر سوزش چشمها یا آب‌افتادگی‌شان. اینترنت گوشی‌اش را قطع کرده بود. سرش را برد عقب و تکیه داد به دیوار. استخوان‌هایش ضعف می‌رفت. مثل ساقی‌مرده‌ها، به خودش گفت «حالا چی؟»

زنگ پسر را جواب نداد. هول بود. از کی باید می‌پرسید؟ نازنین و سمیرا و پرستو از آن دخترهایی نبودند که اهلِ این حرفها باشند و بدانند که موتور راندنِ خیابانی واسه دخترها آزاد شده یا نه. مادر هم لابد هیچ لزومی برای این کارها نمی‌دید و حتما می‌خواست بگوید آزاد بشه که چی بشه! دختر مگه موتور میرونه؟ و او باید یادش می‌آمد که اصلا بلد نیست موتور براند. به ضعف‌هایش نمی‌خواست فکر کند و مادر درک نمی‌کرد که این چیزها هم می‌توانند برای دختر ضعف باشند. باز می‌رفت سراغ وزن او: رژیمت رو شروع کردی؟ از این اتاق به آن اتاق، به آشپزخانه، مطمئن شد که به‌جای حرف زدن با مادر باید بزند بیرون. مانتوی دم‌دستی‌اش را برداشت، رفت بیرون، در را بست، مانتویش را موقع راه رفتن تن کرد. دکمه‌هایش را سرِ خیابان بست؛ جلوی اولین موتوری که به پستش خورد. موتوری پیرمرد بود.

بغضش را قورت داد. وقتی آسانسور او را بالا می‌برد، توی آینه یک نیِ قلیون می‌دید و یادش می‌آمد که این نی قلیون چه تقلایی جلوی پیرمرد کرد. «من به اندازه‌ی کافی سنگین هستم که نیفتم. شما راه بیفت.» کاش آنه بوهمی جای او توی آینه بود تا بهش می‌گفت: خیلی کارِت درسته که اون دوره اونجوری سوار اسب شدی. من که میگم حقت بود یعنی اونا حق داشتند استخونات رو بدزدند. چشمهای بادنخورده‌اش جلوی موتور ترک می‌خوردند که پیرمرد حرف آخرش را زده بود. «یا معمولی بشینید ترکم یا من نیستم.» او هم مجبور شده بود حرف آخرش را بزند: «باشه معمولی می‌شینم. منو ببر خونه‌ی مامانم.» و معمولی نشسته بود. پسِ کله‌ی پیرمرد از جلوی چشمهایش جُم نمی‌خورد، یکی دوبار نزدیک بود سرش را بگذارد روی شانه‌های پیرمرد و چشمهایش را به‌روی باد ببندد. تازه پیرمرد کلاه هم سرش گذاشته بود و توی اتوبان، باد حتی از پشت کلاه کاسکت چشمهایش را به‌زور می‌بست.

خانه‌ی مادر، نشسته بود روی مبل، ساعت نزدیک پنج عصر. «چشمهات ورقلمبیده شده. داره از کاسه در میاد.» پیرزن همانطور که توی آشپزخانه قهوه درست می‌کرد کم مانده بود یک ذلیل‌مرده هم بارِ او کند. «رژیمت رو کِی شروع می‌کنی؟» از روی مبل بلند شد. دوست داشت یک‌جا خودش را ولو کند و این فکر از سرش بپرد که از پسِ یک معامله‌ی ساده با یک موتوری برنیامده. این فکر، می‌توانست ترس تازه‌ای بیندازد به جانش که دیگر بلد نیست خوب چانه بزند و دو روز دیگر توی شرکت بدبخت می‌شود. برای اینکه معامله‌شان جوش بخورَد حتی پیشنهاد قیمت بالاتر هم داده بود ولی پیرمرد در جواب گفته بود «اینجا حراجی نیست دخترم!» از آن مقرراتی‌های بداخلاق بود که به خیال‌شان بابای همه‌ی زنها و دخترهاند، دخترم دخترم می‌کنند. دراز کشید کف اتاق و به آنه بوهمی گفت تو واسه اینکه یکوری بشینی روی اسب و بری پیش ریچارد، از پدرت اجازه گرفتی یا سرخود پریدی روی اسب؟

مادر از آشپزخانه آمد. «به چی می‌خندی؟ خل شدی؟»

فرش خانه‌ی مادر، لعنتی، از همه‌ی فرشهای جهان نرم‌تر بود. بالش هم نمی‌خواست.

«مامان فکر کن من دوباره پنج سالمه.»

«خرس گنده رو ببین. همون یک بار بسَم بود.» مادر این را گفت، سینی قهوه را گذاشت روی میز عسلیِ کوچک قدیمی، مبل را کشید کنار پنجره. حالا فقط مانده بود که بنشیند، پایش را بندازد روی پا، کوبلن را پهن کند روی دامن و سوراخ‌سوراخ‌های ریزش را سوزن سوزن کند تا او خیز بردارد جلوی پاهایش، انگشتش را بزند به کوبلن و بگوید من از سوزن سوزن زدنت نمیترسم. مادر گفت:

«بچه بودی، یک وقت‌هایی ازت می‌ترسیدم. مخصوصا اون دوره‌ای که خمیربازی از سرت نمی‌افتاد.»

«خمیر بازی؟» سعی کرد ادای تعجب کردن را در بیاورد. مادر به خیالِ خودش خمیربازی را از سر تنها دخترش انداخته و نقاشی کردن را گذاشته جایش ولی او که خودش می‌دانست هنوز…

«کله‌ی آدم درست می‌کردی. یادت نیست؟ کارهات مثل بچه‌ی آدم نبود که.»

«وای من هیچ خاطره‌ای از اون موقع‌هام ندارم.»

«بهتر. پاچه‌ورمالیده‌ای بودی واسه خودت.»

«هیچوقت تهدیدم هم کردی؟»

مادر نگاه تندی بهش انداخت. «تهدیدِ چی؟»

«از اون حرفهایی که مامان‌ها می‌زدند. مثلا سوزن می‌زنم به لبهات یا…»

«من اگه مثل بقیه‌ی مامان‌ها بودم که…» نگاه مادر به او نبود ولی تندیِ نگاهش قشنگ احساس می‌شد. خودش را روی مبل صاف کرد انگار از اول دارد می‌نشیند روی مبل. تردید داشت پایش را بالاخره بیندازد روی پایش یا نه.

«کله‌ی بریده درست می‌کردی. یک‌جوری هم قرمزشون می‌کردی که مثلا خونی‌اند. خودم رو کشتم تا از سرت بیفته. یکی اونا رو می‌دید چه فکری می‌کرد درباره‌ات. هیچی دیگه! می‌گفت این دختره خل و چله. روانیه، خطرناکه.»

شادی موبایلش را در آورد تا خودش را سرگرم کرده باشد و این حرفها خودبه‌خود قطع شوند. می‌خواست بقیه‌ی آنه بوهمی‌اش را بخواند.

«حداقل الان که اومدی اینجا مثلا پیش من، نرو تو موبایلت.»

موبایل را انداخت کنار.

«این کارهات دست خودت نیست.»

«چیکار کردم مگه!»

«موبایل رو باید می‌کوبیدی زمین؟ درست‌بشو نیستی. الان سه ساله که بدتر هم شدی.» مادر پایش را هم بالاخره انداخت روی پا؛ دامنِ بی‌کوبلن. شادی غلت زد رو به سقف. برای او سه سال پیش انگار همین دیروز بود، دوازده روز پیش هم عینِ همین دیروز بود اما خودِ دیروز برایش مثل یک قرن پیش بود. معنی‌اش می‌شد این: همین دیروز با پرهام آشنا شد، همین دیروز مرخصی تشویقی بهش دادند، یک قرن پیش ترکِ موتورِ قرضیِ پسر نشسته بود. سیزده قرن قبل‌ترش هم یک روز یک آنه ‌نامِ بی‌کله‌ای یک‌وری نشست روی اسب.

«مامان یادته اون موقع‌ها که کوچیک بودم همینطوری می‌نشستی کوبلن می‌دوختی و …»

«من تو عمرم فقط یک بار کوبلن دوختم اونم… چیه حالا یاد این چیزها افتادی؟»

«هیچی همینجوری.»

مادر با نوک انگشت داغیِ فنجان خودش را مزه کرد. بعد تکیه داد و از پنجره چشم دوخت به بیرون.

«اون یک بار هم واسه تولدت دوختم.»

شادی یک دستش را گذاشته بود زیر سر. لوسترِ سقف مثل پاندول غول‌پیکرِ ساعت تکان‌های خطرناکی می‌خورد یا می‌توانست بخورد.

«خونه‌های عروسکیِ رنگی رنگی داشت. تو پنج سالت بود. ازش خوشت نیمد. حالا چی شده یادش افتادی؟»

«داریش الان؟ میاری ببینمش؟»

مادر این‌بار با لب داغی فنجانش را امتحان کرد.

«ندارمش. اون روز پرتش کردی یک گوشه.» پلک زد و فنجان را گذاشت روی میز عسلی. «برات دوختم بلکه از خر شیطون پایین بیای و دیگه گیر ندی از اونا برات بخرم.»

«به چی گیر داده بودم؟»

«اون عروسک ترسناک‌های چشم‌دراومده‌ای که کله‌هاشون بالا و پایین می‌پرید. دم ویترین مغازه هوار زدی و می‌خوام می‌خوام راه انداختی، منم برات نخریدم. کلی گریه کردی. یعنی زار زدی.»

شادی چشم دوخته بود به مادر، مادر چشمش به بیرون بود.

«شیر نیاوردی؟»

«توی این خونه، قهوه بدون شیر سرو می‌شه. کافه که نیست دلبخواهی باشه.»

شادی سرش را برد لای زانوها. دلش خواست از مادر بپرسد که وقتی بچه بود همینطوری می‌نشست کف اتاق و بهانه می‌گرفت؟ سرش را قایم می‌کرد و می‌زد زیر گریه؟

«ولی امسال واسه تولدت…» لحن مادر نرم شده بود. «… خودت بگو چی بخرم برات.» فنجان قهوه را هم برداشته بود.

« اگه بگم موتور می‌خوام چی؟»

«موتور بخوای، موتور می‌خرم برات.»

اول باید شوخی یا جدیِ مادر را تشخیص می‌داد تا بعد ببیند باید بگذارد به حسابِ آن عروسک‌های چشم‌درآمده‌ی کله‌فنری که سی سال پیش برایش نخرید؟

«تو بهترین مامانِ جهانی.»

الکی خندید. خودش راننده‌ باشد که دیگر نمی‌تواند مثل دیروز بنشیند روی موتور تا صحنه‌ها جلوی چشمهایش رژه بروند. موتور را باید مثل آدم راند. جلو را هم فقط باید نگاه کرد. موتور که اسب نیست. کاش بود. کاش یک قرنِ دیگر، یک جای دیگر به دنیا آمده بود. کاش آنه بوهمیِ سرتق خودِ او بود.

غلت زد، موبایلش را برداشت و توی دل آنه بوهمی‌اش را تمام کرد. وی به خاطر حفظ بکارت خود آنطور روی اسب نشست و به پهلو نشستن روی اسب تبدیل شد به نمادِ حیا و نجابتِ خانمها… پس آنه‌ی لعنتی فقط خواسته بود نجابت و حیای خودش را ثابت کند. یک خط بیشتر نمانده بود تا آنه بوهمی را تمام کند که ناگهان الکی خندید و گفت «مامان شوخی کردما.»

«پشیمون شدی؟»

تا مدتها عادی و با پاهای باز نشستن حرکتی زشت و بازاری تلقی میشد.

آنه بوهمی تمام شد.

موتور مال خودش باشد و خودش راننده، باید عادی و زشت و بی‌حیا بنشیند روی موتور؛ انگار روی توالت فرنگی نشسته است.

«آخه دختر که موتور به کارش نمیاد. منم خل شدم همینجوری یک چیزی گفتم.»

«اگه موتور می‌خوای، دیگه نباید برات مهم باشه مردم چی می‌گن.»

«مردم مگه چی می‌خوان بگن؟»

«هرچی که می‌گن.»

لبهایش جُم نخوردند و انگشتش را کشید روی صفحه. روی فرش خانه‌ی مادر، با انگشت قرن‌ها را جابه‌جا می‌کرد. قرن هجده، عکسی از زنی دیگر که عضو گروه بوفالوبیل بود و یک‌وری روی اسب و قدرت‌نمایی می‌کرد. با اسب تک‌چرخ زده بود. زیر عکس را خواند: زن در همین حالت میتوانست خم بشود و کلاهی را از زمین بردارد.

بالاخره بکارت یا قدرت! نمی‌شود که یک کاری امروز نماد بکارت باشد، فردا نماد قدرت.

«باشه پس موتور بخر برام.»

اگر موتور داشته باشد، راننده‌اش را استخدام می‌کند. دو پایش را می‌اندازد یک طرف اسب – موتور – و به راننده می‌گوید اگه حاضر نیستی اینطوری ترکت بنشینم، ترکم کن. راننده گیر آوردن نباید کار سختی باشد. یک مرد پیدا می‌کنی، او مثل یک شاهزاده‌ی ساعتی‌ اسبِ تو را می‌رانَد.

پایان

تاریخ نگارش داستان: شهریور 1400

کتاب‌های چاپ شده‌ی من (با امکان خرید اینترنتی) Rate this post

نوشته شاهزاده خانم اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 02, 2021 01:19

May 10, 2021

آقا و خانم الیوت – ارنست همینگوی

آقا و خانم الیوت

ارنست همینگوی

ترجمه ی علیرضا برازنده نژاد

آقا و خانم الیوت سخت تلاش ‌کردند که بچه‌دار بشوند. تا جایی که خانم الیوت می‌کشید، تلاش کردند. در بوستون تلاش کردند – بعد از اینکه دیگر ازدواج کرده بودند – و هنگام آمدن، روی کشتی هم تلاش کردند. روی کشتی تلاش آنچنانی نکردند زیرا خانم الیوت اغلب ناخوش‌ بود. ناخوش بود و به وقتِ ناخوشی مثل زنان جنوبی ناخوش می‌شد. منظور زنان بخش جنوبیِ ایالات متحده است. خانم الیوت مثل تمام زنان جنوبی از دریازدگی، سفر در شب و صبح خیلی زود بیدار شدن به هم می‌ریخت. بسیاری از آدم‌های روی کشتی او را با مادرِ آقای الیوت اشتباه می‌گرفتند. بقیه‌ای که خبر داشتند آنها ازدواج کرده‌اند، گمان‌شان بر این بود که خانم الیوت بچه‌ای در راه دارد. واقعیتِ امر، او چهل سال داشت. از وقتی مسافرت را شروع کرد، سن و سالش بالا رفته بود.

جوان‌تر به نظر آمده بود و در واقع به نظر آمده بود اصلا سن و سال ندارد وقتی آقای الیوت با او ازدواج کرد که بعد از هفته‌ها عشق‌ورزی بود و مدت‌ها بعد از آشنایی با او در قهوه‌خانه‌اش، قبل از آنکه یک روز عصر او را ببوسد.

هیوبرت الیوت مشغول گرفتن فوق‌لیسانسش از دانشگاه هاروارد در رشته‌ی حقوق بود که ازدواج کرد. او شاعری بود با درآمدی در حدود ده هزار دلار در سال. شعرهای خیلی طولانی را به سرعت می‌نوشت. بیست و پنج سال داشت و تا پیش از ازدواج با خانم الیوت هرگز با زنی هم‌بستر نشده بود. می‌خواست بکر بماند تا بتواند همان جسم و جان بکری را که از همسر آینده‌اش انتظار داشت، برایش به ارمغان بیاورد. اسمش را گذاشته بود زندگی در صراط مستقیم. پیش از بوسیدن خانم الیوت عاشق چند دختر شده بود که همیشه – دیر یا زود – بهشان می‌گفت که زندگیِ پاکیزه‌ای پیشه کرده است. تقریبا همه‌ی دخترها از او زده می‌شدند. او جا می‌خورد و در حقیقت وحشت می‌کرد از این که دخترها با مردهایی نامزد می‌شدند و به عقدشان در می‌آمدند که به منجلاب افتاده بودند و آن دخترها هم خبر داشتند. یک بار تلاش کرد به یک دختر آشنا درباره‌ی مردی هشدار بدهد که با سند و مدرک می‌دانست در دانشگاه چه آدم سستی بوده و چه تبعات ناجوری به بار آورده.

اسم خانم الیوت کورنِلیا بود. آقای الیوت را عادت داده بود کَلوتینا صدایش کند که لقب خانوادگی‌اش در جنوب بود. وقتی بعد از ازدواج‌شان کورنلیا را به خانه آورد، مادرش گریه کرد اما وقتی فهمید قرار است بروند خارج زندگی کنند، حالش جا آمد.

کورنلیا گفته بود «چه پسر عزیز و نازنینی.» و وقتی به کورنلیا گفت چطور خودش را برای او پاک نگه داشته، او را محکم‌تر از همیشه در آغوش گرفته بود. کورنلیا هم بکر بود. گفت: «دوباره من رو همون‌جوری ببوس.»

هیوبرت برایش توضیح داد که این نوع بوسیدن را با شنیدنِ داستانی که یک بار یکی از رفقایش تعریف کرد، یاد گرفته است. از تجربه‌ی خودش به ذوق آمده بود و آنها تا جایی که می‌شد بسطش دادند. گاهی، وقتی بوسیدن‌شان طولانی می‌شد، کورنلیا از او می‌خواست که دوباره بگوید خودش را به معنای واقعی برای او باکره نگه داشته است. اظهار این نکته، آتش زن را دوباره روشن می‌کرد.

اوایل هیوبرت ذهنیتی از ازدواج با کورنلیا نداشت. هرگز اینطور به او فکر نکرده بود. کورنلیا دوست فوق‌العاده‌ی او بود. بعد یک روز که در آن اتاق کوچک پشت قهوه‌خانه با آهنگ گرامافون می‌رقصیدند و دوست دختر کورنلیا هم در قسمت جلویی مغازه بود، کورنلیا مستقیم توی چشمهای او نگاه کرد و او کورنلیا را بوسیده بود. نمی‌توانست به یاد بیاورد که دقیقا کِی تصمیم گرفتند ازدواج کنند. اما ازدواج کرده بودند.

شبِ روزی را که ازدواج کردند در یکی از هتل‌های بوستون گذراندند. هردو سرخورده شده بودند و دست‌ آخر کورنلیا خوابش برد. هیوبرت نمی‌توانست بخوابد و چندباری بیرون رفت و با حوله‌ی حمامِ مارک جی‌ایگری که برای ماه عسلش خریده بود، سر تا ته راهروی هتل را قدم زد. همانطور که قدم می‌زد، جفت جفت کفش‌ها را می‌دید، کفش‌های کوچک و کفش‌های بزرگ، که پشت در اتاق‌های هتل بودند. این، قلبش را به تپش انداخت و با عجله بازگشت به اتاق خودش اما کورنلیا خواب بود. دوست نداشت بیدارش کند، خیلی زود اوضاع آرام شد و در آرامش خوابید.

روز بعد به دیدن مادر او رفتند و روز بعد از راه دریا عازم اروپا شدند. امکانِ تلاش برای بچه‌دار شدن وجود داشت اما کورنلیا نمی‌توانست آنچنان سعی‌اش را بکند و با این حال آنها بیش از هر چیز دیگری در دنیا دلشان بچه می‌خواست. در شربورگ از کشتی پیاده شدند و به پاریس آمدند. در پاریس تلاش کردند بچه‌دار بشوند. بعد تصمیم گرفتند بروند به دیژون جایی که یک مدرسه تابستانی داشت و جایی بود که تعدادی از آدم‌های توی کشتی رفته بودند. به این نتیجه رسیدند که در دیژون کار خاصی نمی‌شود کرد. هیوبرت البته تعداد قابل توجهی شعر نوشت و کورنلیا برایش تایپ کرد. همه، شعرهای خیلی بلندی بودند. او نسبت به اشتباه‌ها خیلی سخت‌گیر بود و کورنلیا را مجبور می‌کرد که کل یک صفحه را به خاطر یک اشتباه از اول تایپ کند. کورنلیا یک فصل گریه کرد و آنها چندبار تلاش کردند تا پیش از ترک دیژون بچه‌دار بشوند.

به پاریس آمدند و بیشتر دوست‌هایی که در کشتی پیدا کرده بودند، هم به پاریس بازگشتند. آنها از دیژون خسته بودند ولی در هر صورت، حالا دیگر می‌توانستند بگویند که بعد از هاروارد یا کلمبیا یا واباش، در دانشگاه دیژون واقع در کُتِ‌دُ هم واحد گذرانده‌اند. اگر در لانگه دوک، مونپلیه یا پرپینان دانشگاهی وجود داشت، خیلی از آنها ترجیح می‌دادند بروند به این شهرها. اما اینها همه‌ خیلی دور هستند. دیژون تنها چهار ساعت و نیم با پاریس فاصله دارد و توی قطار شام هم می‌دهند. چند روزی مشتریِ کافه‌ی دودوم شدند و روتوند را چون همیشه پر از خارجی‌ها بود نادیده گرفتند و بعدش الیوت‌ها از طریق یک آگهی در روزنامه‌ی نیویورک هرالد یک شاتو (توضیح مترجم: عمارتی کاخ‌مانند به سبک قلعه‌های فرانسوی) در تورن اجاره کردند. آقای الیوت دیگر دوستان زیادی داشت که همگی اشعار او را تحسین می‌کردند و خانم الیوت او را قانع کرده بود که بفرستد بوستون دنبال دوست دخترش که در قهوه‌خانه مانده بود. وقتی دوستش آمد خانم الیوت بسیار سر حال شد و با هم گریه‌های خوبِ زیادی سر دادند. دوستش چند سال بزرگ‌تر از او بود او را عسلم صدا می‌کرد. او هم از یک خانواده‌ی جنوبی قدیمی بود.

سه‌تایی، به اتفاق دوست‌های الیوت که هیوبی صدایش می‌زدند، به شاتوی واقع در تورن رفتند. تورن برای آنها محل بسیار تخت و داغی آمد بسیار شبیه به کانزاس. الیوت دیگر به قدر کافی شعر داشت که یک کتاب را پر کند. قرار بود کتاب را در بوستون چاپ کند. با یک ناشر قرارداد بسته و چکش هم را فرستاده بود.

در مدت کوتاهی دوستان بازگشتند به پاریس. تورن آنطور که ابتدا به نظر می‌آمد نبود. خیلی زود، همه‌ی دوستان همراه یک شاعر جوان ثروتمند و مجرد عازم تفریحگاهی ساحلی نزدیک ترویل شدند. در آنجا همگی خوش بودند.

الیوت شاتوی تورن را نگه داشت چرا که برای کل تابستان اجاره‌اش کرده بود. او و خانم الیوت سخت تلاش کردند تا در آن اتاق خواب بزرگ و آن تختخواب بزرگ و سفت بچه‌ای داشته باشند. خانم الیوت تایپ ده انگشتی را یاد گرفته بود ولی این را هم فهمیده بود که با سرعت بیشتر، اشتباه‌های بیشتری پیش می‌آید.

حالا در عمل دوست او تمام دستنوشته‌ها را تایپ می‌کرد. او ماهر بود و کارآمد و به نظر از این کار لذت می‌برد.

الیوت به نوشیدن شراب سفید روی آورده بود و جداگانه در اتاق خودش زندگی می‌کرد. در طول شب تعداد زیادی شعر می‌نوشت و صبح فرسوده به نظر می‌آمد. خانم الیوت و دوستش حالا شبها در آن تختخواب بزرگ قرون وسطایی کنار هم می‌خوابیدند. گریه‌های مشترک خوب و زیادی داشتند. غروب همگی می‌نشستند سر میز شام، زیر درخت چناری توی باغ، باد شبانگاهی می‌وزید، آقای الیوت شراب سفید می‌نوشید و خانم الیوت و دوستش گرمِ گفتگو می‌شدند و آنها همه کاملا خوش بودند.

تاریخ ترجمه: اردیبهشت 1400

کتاب‌های چاپ شده‌ی من (با امکان خرید اینترنتی) تحلیلی بر آدمکشهای همینگوی Rate this post

نوشته آقا و خانم الیوت – ارنست همینگوی اولین بار در پرسه. پدیدار شد.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on May 10, 2021 23:55

علیرضا برازنده‌نژاد's Blog

علیرضا برازنده‌نژاد
علیرضا برازنده‌نژاد isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow علیرضا برازنده‌نژاد's blog with rss.