سیما تقوی's Blog
February 4, 2021
عمو مونتاگ، راوی کابوسهای تاریک ما!
عمو مونتاگ کیست؟
هیچکس دقیقا نمیداند، نه برادرزادههایش چیزی میدانند و نه ادگار که به او عمو میگوید، با وجود اینکه مونتاگ واقعا عموی او نیست و یکجورهایی عموی بزرگ او محسوب میشود...هیچکس نمیداند او چند سال دارد، برای گذران زندگی چه کار میکند و چرا زندگی در خانهای قدیمی و دورافتاده وسط جنگلی مخوف را، به در اجتماع بودن ترجیح داده است!
ادگار تنها کسی است که مرتب به خانه او آمد و شد دارد، خانهای سرد و مرموز با باغی که گویی هیچگاه مرتب و وجین نمیشود و خدمتکاری که ادگار او را تابحال ندیده، اما عین اسب یورتمه میرود!
اگر دوست دارید به روایات عمو مونتاگ گوش کنید، اگر دوست دارید از واقعیت ماجرا مطلع شوید و همیشه برایتان سئوال بوده که جریان کشتی اشباح چیست، یا چرا قطار درست جلوی دهانه تونل توقف کرده و حرکت نمیکند، مجموعه سه جلدی عمو مونتاگ را تهیه کنید و پی به اسرار بعضا هولناکی که در خط به خط این کتابها پنهان شده، ببرید!
روایتهای هولناک - عمو مونتاگ
روایتهای هولناک - کشتی نفرین شده
روایتهای هولناک - تونل مخوف
هیچکس دقیقا نمیداند، نه برادرزادههایش چیزی میدانند و نه ادگار که به او عمو میگوید، با وجود اینکه مونتاگ واقعا عموی او نیست و یکجورهایی عموی بزرگ او محسوب میشود...هیچکس نمیداند او چند سال دارد، برای گذران زندگی چه کار میکند و چرا زندگی در خانهای قدیمی و دورافتاده وسط جنگلی مخوف را، به در اجتماع بودن ترجیح داده است!
ادگار تنها کسی است که مرتب به خانه او آمد و شد دارد، خانهای سرد و مرموز با باغی که گویی هیچگاه مرتب و وجین نمیشود و خدمتکاری که ادگار او را تابحال ندیده، اما عین اسب یورتمه میرود!
اگر دوست دارید به روایات عمو مونتاگ گوش کنید، اگر دوست دارید از واقعیت ماجرا مطلع شوید و همیشه برایتان سئوال بوده که جریان کشتی اشباح چیست، یا چرا قطار درست جلوی دهانه تونل توقف کرده و حرکت نمیکند، مجموعه سه جلدی عمو مونتاگ را تهیه کنید و پی به اسرار بعضا هولناکی که در خط به خط این کتابها پنهان شده، ببرید!
...
روایتهای هولناک - عمو مونتاگ
روایتهای هولناک - کشتی نفرین شده
روایتهای هولناک - تونل مخوف
Published on February 04, 2021 01:23
January 30, 2020
جشن امضای مجموعه رمانهای راحتخوان
همه شما دعوتید!
Published on January 30, 2020 09:02
•
Tags:
پیدایش-سیما-تقوی-جشن-امضا
June 21, 2019
توزیع کتابها
دوستان، متفخرم به اطلاع همه شما عزیزان برسانم که کار توزیع کتابهای «دختران کطولحو» و «سایههای کطولحو» از همین هفته آغاز خواهد شد و شما عزیزان قادر به تهیه کتابها، از کتابفروشیهای معتبر سراسر کشور خواهید بود
Published on June 21, 2019 08:05
June 17, 2019
انتظارها به پایان رسید!

انتظارها به پایان رسید و بالاخره کتابهای «دختران کطولحو» و «سایههای کطولحو» به بازار عرضه شد...امیدوارم دوستان از خواندن کتابهای فوقالذکر لذت ببرند و بنده را از نظرات، پیشنهادات و انتقادات خودشون بهرهمند کنند...در ادامه اگر کمی، کاستی یا مشکلی در روند تهیه کتاب، متن یا هرچیز دیگری وجود داشت قبلا از حضور همه دوستان عذرخواهی میکنم...بهرحال، ترجمه اول من است، هرچند امیدوارم طرفداران لاوکرفت و ژانر رو راضی کرده باشم!
May 9, 2019
مردمان هیچکجا
ما مردمان هیچکجا بودیم...ما هم جزو جامعه جهانی بودیم و هم نبودیم.
زمانی که جنگی درمیگرفت انگشت اتهام تمام دنیا به سوی ما دراز میشد و ما، متهم به تامین هزینه جنگهای مختلف در اقصی نقاط دنیا بودیم، جنگهای مذهبی، جنگ قدرت، کودتاهای موفق و ناموفق و هر نوع عملیات تروریستی یا خرابکارانه تقصیر ما بود...راستش تقصیر شخص ما نبود و همه میگفتند ما با مردم این کشور سر جنگ نداریم که دولتمردان این کشورند که آشوب بپا میکنند و با نفرت از کشور ما یاد میکردند.
ما مردمان هیچکجا بودیم...ما هم جزو جامعه جهانی بودیم و هم نبودیم.
زمانی که فاجعهای در کشور ما رخ میداد جامعه جهانی رویش را به سوی دیگری میچرخاند. جنگ، سیل، زلزله، فوران آتشفشان، برخورد شهابسنگی عظیم و هیچکدام از اینها برای جامعه جهانی کمترین اهمیتی نداشت...نخستوزیر کشوری دور دست که شاید به اندازه یکی از استانهای ما بود در نطقی بیاهمیت و بصورت تلویحی اشارهای به آن فاجعه میکرد و میگفت متاسف است...او متاسف بود که سیل نیمی از مردم ما را برده، متاسف بود که مردمان زیر آوار بودند و جان میدادند و متاسف بود که دارو نایاب شده بود و بیماران دسته دسته جان میدادند، او فقط متاسف بود...به همان اندازه که من الان برای مگسی که مرغ مینایم در هوا شکار کرد و بلعید احساس تاسف میکنم!
ما موظف بودیم قوانین جامعه جهانی را رعایت کنیم.
ما نباید سلاح میداشتیم.
نباید به فضا ماهواره میفرستادیم.
نباید با کشورهای دیگر مبادله میکردیم.
نباید کاری میکردیم.
نباید زنده میبودیم.
نفس نباید میکشیدیم و کشورهای دیگر آنقدر دلسوز ما بودند که هر لحظه بحال ما بیچارگانی که با طناب دولتمردانمان به چاه رفته بودیم احساس تاسف کنند و پشت پرده با همان دولتمردانی که شاید بدرستی باعث بدبختی ما بودند بخورند و بنوشند و مبادلات اقتصادی و تجاری کنند و از این مبادلات، تنها ظروف یکبار مصرف کیکی که به سلامتی این سود سرشار با نوشیدنیهای گرانقیمتشان خورده بودند نصیب ما میشد که نه برای اینکه تهش را، که هنوز اثری از کیک داشت بلیسیم و خرسند باشیم، که زبالههایشان را جمع کنیم تا با دیدن زباله احساس انزجار بهشان دست ندهد و در تمام این مدت بازهم برای ما متاسف بودند، خیلی متاسف بودند که این مردمان زحمتکش با تاریخ و فرهنگ چند هزارساله به این روزگار افتادهاند!
ما قادر به سفر به کشورهایشان نبودیم.
از ما بیزار بودند و حتی در سفارتهایشان که در خاک کشورمان قرار داشت برای ما جایی نداشتند.
ارز گران بود، هزینه بلیط هواپیما، صدور ویزا، بیمه مسافرتی، چرب کردن سبیل دلال و واسطه آژانسهای مسافرتی و سفارتخانهها گزاف بود و تنها عده محدودی از پس پرداخت هزینههایش برمیآمدند. پیرمردان و پیرزنانی که برای دیدار فرزندشان که در کشوری دور، مشغول سگدو زدن بود یک هفته یا یک ماه به آن کشور میرفتند، بیمارانی که برای مداوا به کشورهای دیگر میرفتند، دانشجویانی که به بدبختی بورسیه گرفته بودند و در کشور دیگری بطور موقت ساکن بودند یا کارگرانی که از مملکت خود ناامید شده و در کشور دیگری بجای کارگران فصلی فعالیت میکردند تا اندک پولی که دریافت میکنند برای خانواده خود بفرستند و از گرسنگی جان ندهند و تمام اینها از دید آن کشورها مزاحمانی بودند، که برای خراب کردن کشور عزیزشان میرفتند...پس راهشان نمیدادند، ممنوعالورودشان میکردند و در جواب اعتراضهایشان رو به سمت دیگری میکردند، رو به همان سمتی که کارمند سفارت خوشاخلاق مشغول تمدید ویزای فلان آقازاده یا فلان مسئول بود و دیگری با مسئولی که با پول، اقامت کشوری دیگر را خریده بود مشغول خوش و بش و تمام اینها، این مسئولین و آقازادگان مردمان خوبی بودند چون خوب میپوشیدند، خوب میخوردند و از همه بهتر خوب خرج میکردند پس چرا نباید فلان کشور خارجی سردسیر، آنها را با آغوش باز پذیرا میبود؟جنایتکار بودند؟دزدی کرده بودند؟مملکتی را به فنا داده بودند؟بالاخره انسان است دیگر، در زندگیاش اشتباهاتی میکند، باید به هر انسان شانس دوباره داد!
ما مردمان هیچکجا بودیم، ما در این جهان بودیم و نبودیم.
سایتهای اینترنتی نام کشور ما را در خود نداشتند، ما وجود خارجی نداشتیم، ما تنها روی نقشههای جغرافیایی لکهننگی بودیم بر دامن زمین و مردمان زمین و همه با نفرت از ما یاد میکردند و ما را کشوری کویری در آفریقا، جزیرهای دورافتاده در اقیانوس آرام، جایی گرم و خشک در عربستان یا حتی خود عربستان میدانستند و از این همه دانش و شعوری که داشتند بادی در غبغب میانداختند و از شترهای بیشمار ما، شنهای روان کویری که خیابانهایمان را مسدود میکند و حرمسراهای مردانمان میگفتند و فکر میکردند چقدر باهوشاند، چقدر میفهمند و بحال ما که در تمام عمرمان درختی ندیده بودیم تاسف میخوردند.
ما مردمان هیچکجا بودیم، بما دزد و سارق ادبی و فرهنگی میگفتند.
ما حق خرید قانونی هیچ فیلم، کتاب یا اثر هنری را نداشتیم، ما اگر کتابی را میخواستیم باید به هزینهای گزاف، بخاطر اختلاف قیمت دلار و پول کشورمان پول میدادیم، یا به ناچار آنرا دانلود میکردیم. کتاب، فیلم، عکس، مجله و ما دزد بودیم چون نیاز به خواندن و دیدن و لذتبردن از زندگی محدودمان داشتیم و آن بزرگواران کشورهای دیگر با تعجب میگفتند که چرا پس این چیزها را نمیخرید و زمانی که توضیح میدادیم ما حق مبادله با کشورهای دیگر را نداریم بازهم با تعجب میگفتند خوب از آمازون بخرید یا از ایبی یا هر سایت دیگری و هرچه ما توضیح میدادیم که حتی حیات ما، از دید آنها نامعقول و غیرالزامی است بازهم نمیفهمیدند...حق داشتند، ما خودمان هم درکی از جهنمی که در آن گرفتار شدهایم نداریم!
ما مردمان هیچکجا هستیم...
ما اینجا در خانههای خود نشستهایم، مشغول کارهایمان هستیم، مشغول زندگی، تولد، عاشق شدن، عشق ورزیدن و هرکار دیگری که انسانها میکنند اما از دید دیگران ما در لانههایی مخفی در شن نشستهایم، صورت خود را پوشاندهایم، گرسنه و تشنهایم و با چشمانی که نفرت مانند اشک، از آنها میچکد به نقشه جهانی که روی زیلوی بافته شده از درختان نخل صحراهایمان، قرار دارد نگاه میکنیم و فکر میکنیم به سراغ کدام کشور برویم؟کدام بازار را منفجر کنیم؟کدام کودک را قربانی کنیم و خون کدام یک از مردمان خوشبخت جهان را بریزیم؟
ما مردمان هیچکجا هستیم.
پدران و مادران ما اشتباهاتی کردهاند که ما به آتش آنها در حال سوختنیم، آنها اشباحی را از تاریخ بیرون کشیدهاند که جز خون و قدرت هیچ نمیدانند و این اشباح بر ما مستولی شده و قدرت گرفتهاند و برای مغلوب کردنشان نمیدانم به چه نیاز داریم، اما میدانم که ما آنها نیستیم و آنها مشخصا درکی از عذابی که ما میکشیم ندارند زیرا پول دارند و قدرت و این دو معجون جادویی که زبانی بینالمللی در تمام جهان ما و حتی کهکشانهای اطراف است موانع را برایشان به همین سادگی که من گردی را از روی میزم فوت کردم، برمیدارد و کسی به شخصه با آنها یا فرزندانشان مشکلی ندارد...مشکل ما هستیم، ما چند ده میلیون نفری که هنوز نفس میکشیم و میخواهیم که نفس بکشیم، مشکل ما هستیم، مشکل حیات ماست...مشکلی که میخواهند به زور آتش رفعش کنند و اگر روزی من نبودم که چیزی بنویسم این متن را بخوانید و بداند ما مشکل بودیم، وجود ما از همان ابتدا مشکل بود و امیدوارم پس از ما، مشکلات تمام دنیا، شما و آنهایی که صرفا از ما مردم بخاطر چیزی که هستیم بیزارند رفع شود و دوباره جهانی شاد داشته باشید...شاد، آزاد و بدون وجود نفرتانگیز ما!
زمانی که جنگی درمیگرفت انگشت اتهام تمام دنیا به سوی ما دراز میشد و ما، متهم به تامین هزینه جنگهای مختلف در اقصی نقاط دنیا بودیم، جنگهای مذهبی، جنگ قدرت، کودتاهای موفق و ناموفق و هر نوع عملیات تروریستی یا خرابکارانه تقصیر ما بود...راستش تقصیر شخص ما نبود و همه میگفتند ما با مردم این کشور سر جنگ نداریم که دولتمردان این کشورند که آشوب بپا میکنند و با نفرت از کشور ما یاد میکردند.
ما مردمان هیچکجا بودیم...ما هم جزو جامعه جهانی بودیم و هم نبودیم.
زمانی که فاجعهای در کشور ما رخ میداد جامعه جهانی رویش را به سوی دیگری میچرخاند. جنگ، سیل، زلزله، فوران آتشفشان، برخورد شهابسنگی عظیم و هیچکدام از اینها برای جامعه جهانی کمترین اهمیتی نداشت...نخستوزیر کشوری دور دست که شاید به اندازه یکی از استانهای ما بود در نطقی بیاهمیت و بصورت تلویحی اشارهای به آن فاجعه میکرد و میگفت متاسف است...او متاسف بود که سیل نیمی از مردم ما را برده، متاسف بود که مردمان زیر آوار بودند و جان میدادند و متاسف بود که دارو نایاب شده بود و بیماران دسته دسته جان میدادند، او فقط متاسف بود...به همان اندازه که من الان برای مگسی که مرغ مینایم در هوا شکار کرد و بلعید احساس تاسف میکنم!
ما موظف بودیم قوانین جامعه جهانی را رعایت کنیم.
ما نباید سلاح میداشتیم.
نباید به فضا ماهواره میفرستادیم.
نباید با کشورهای دیگر مبادله میکردیم.
نباید کاری میکردیم.
نباید زنده میبودیم.
نفس نباید میکشیدیم و کشورهای دیگر آنقدر دلسوز ما بودند که هر لحظه بحال ما بیچارگانی که با طناب دولتمردانمان به چاه رفته بودیم احساس تاسف کنند و پشت پرده با همان دولتمردانی که شاید بدرستی باعث بدبختی ما بودند بخورند و بنوشند و مبادلات اقتصادی و تجاری کنند و از این مبادلات، تنها ظروف یکبار مصرف کیکی که به سلامتی این سود سرشار با نوشیدنیهای گرانقیمتشان خورده بودند نصیب ما میشد که نه برای اینکه تهش را، که هنوز اثری از کیک داشت بلیسیم و خرسند باشیم، که زبالههایشان را جمع کنیم تا با دیدن زباله احساس انزجار بهشان دست ندهد و در تمام این مدت بازهم برای ما متاسف بودند، خیلی متاسف بودند که این مردمان زحمتکش با تاریخ و فرهنگ چند هزارساله به این روزگار افتادهاند!
ما قادر به سفر به کشورهایشان نبودیم.
از ما بیزار بودند و حتی در سفارتهایشان که در خاک کشورمان قرار داشت برای ما جایی نداشتند.
ارز گران بود، هزینه بلیط هواپیما، صدور ویزا، بیمه مسافرتی، چرب کردن سبیل دلال و واسطه آژانسهای مسافرتی و سفارتخانهها گزاف بود و تنها عده محدودی از پس پرداخت هزینههایش برمیآمدند. پیرمردان و پیرزنانی که برای دیدار فرزندشان که در کشوری دور، مشغول سگدو زدن بود یک هفته یا یک ماه به آن کشور میرفتند، بیمارانی که برای مداوا به کشورهای دیگر میرفتند، دانشجویانی که به بدبختی بورسیه گرفته بودند و در کشور دیگری بطور موقت ساکن بودند یا کارگرانی که از مملکت خود ناامید شده و در کشور دیگری بجای کارگران فصلی فعالیت میکردند تا اندک پولی که دریافت میکنند برای خانواده خود بفرستند و از گرسنگی جان ندهند و تمام اینها از دید آن کشورها مزاحمانی بودند، که برای خراب کردن کشور عزیزشان میرفتند...پس راهشان نمیدادند، ممنوعالورودشان میکردند و در جواب اعتراضهایشان رو به سمت دیگری میکردند، رو به همان سمتی که کارمند سفارت خوشاخلاق مشغول تمدید ویزای فلان آقازاده یا فلان مسئول بود و دیگری با مسئولی که با پول، اقامت کشوری دیگر را خریده بود مشغول خوش و بش و تمام اینها، این مسئولین و آقازادگان مردمان خوبی بودند چون خوب میپوشیدند، خوب میخوردند و از همه بهتر خوب خرج میکردند پس چرا نباید فلان کشور خارجی سردسیر، آنها را با آغوش باز پذیرا میبود؟جنایتکار بودند؟دزدی کرده بودند؟مملکتی را به فنا داده بودند؟بالاخره انسان است دیگر، در زندگیاش اشتباهاتی میکند، باید به هر انسان شانس دوباره داد!
ما مردمان هیچکجا بودیم، ما در این جهان بودیم و نبودیم.
سایتهای اینترنتی نام کشور ما را در خود نداشتند، ما وجود خارجی نداشتیم، ما تنها روی نقشههای جغرافیایی لکهننگی بودیم بر دامن زمین و مردمان زمین و همه با نفرت از ما یاد میکردند و ما را کشوری کویری در آفریقا، جزیرهای دورافتاده در اقیانوس آرام، جایی گرم و خشک در عربستان یا حتی خود عربستان میدانستند و از این همه دانش و شعوری که داشتند بادی در غبغب میانداختند و از شترهای بیشمار ما، شنهای روان کویری که خیابانهایمان را مسدود میکند و حرمسراهای مردانمان میگفتند و فکر میکردند چقدر باهوشاند، چقدر میفهمند و بحال ما که در تمام عمرمان درختی ندیده بودیم تاسف میخوردند.
ما مردمان هیچکجا بودیم، بما دزد و سارق ادبی و فرهنگی میگفتند.
ما حق خرید قانونی هیچ فیلم، کتاب یا اثر هنری را نداشتیم، ما اگر کتابی را میخواستیم باید به هزینهای گزاف، بخاطر اختلاف قیمت دلار و پول کشورمان پول میدادیم، یا به ناچار آنرا دانلود میکردیم. کتاب، فیلم، عکس، مجله و ما دزد بودیم چون نیاز به خواندن و دیدن و لذتبردن از زندگی محدودمان داشتیم و آن بزرگواران کشورهای دیگر با تعجب میگفتند که چرا پس این چیزها را نمیخرید و زمانی که توضیح میدادیم ما حق مبادله با کشورهای دیگر را نداریم بازهم با تعجب میگفتند خوب از آمازون بخرید یا از ایبی یا هر سایت دیگری و هرچه ما توضیح میدادیم که حتی حیات ما، از دید آنها نامعقول و غیرالزامی است بازهم نمیفهمیدند...حق داشتند، ما خودمان هم درکی از جهنمی که در آن گرفتار شدهایم نداریم!
ما مردمان هیچکجا هستیم...
ما اینجا در خانههای خود نشستهایم، مشغول کارهایمان هستیم، مشغول زندگی، تولد، عاشق شدن، عشق ورزیدن و هرکار دیگری که انسانها میکنند اما از دید دیگران ما در لانههایی مخفی در شن نشستهایم، صورت خود را پوشاندهایم، گرسنه و تشنهایم و با چشمانی که نفرت مانند اشک، از آنها میچکد به نقشه جهانی که روی زیلوی بافته شده از درختان نخل صحراهایمان، قرار دارد نگاه میکنیم و فکر میکنیم به سراغ کدام کشور برویم؟کدام بازار را منفجر کنیم؟کدام کودک را قربانی کنیم و خون کدام یک از مردمان خوشبخت جهان را بریزیم؟
ما مردمان هیچکجا هستیم.
پدران و مادران ما اشتباهاتی کردهاند که ما به آتش آنها در حال سوختنیم، آنها اشباحی را از تاریخ بیرون کشیدهاند که جز خون و قدرت هیچ نمیدانند و این اشباح بر ما مستولی شده و قدرت گرفتهاند و برای مغلوب کردنشان نمیدانم به چه نیاز داریم، اما میدانم که ما آنها نیستیم و آنها مشخصا درکی از عذابی که ما میکشیم ندارند زیرا پول دارند و قدرت و این دو معجون جادویی که زبانی بینالمللی در تمام جهان ما و حتی کهکشانهای اطراف است موانع را برایشان به همین سادگی که من گردی را از روی میزم فوت کردم، برمیدارد و کسی به شخصه با آنها یا فرزندانشان مشکلی ندارد...مشکل ما هستیم، ما چند ده میلیون نفری که هنوز نفس میکشیم و میخواهیم که نفس بکشیم، مشکل ما هستیم، مشکل حیات ماست...مشکلی که میخواهند به زور آتش رفعش کنند و اگر روزی من نبودم که چیزی بنویسم این متن را بخوانید و بداند ما مشکل بودیم، وجود ما از همان ابتدا مشکل بود و امیدوارم پس از ما، مشکلات تمام دنیا، شما و آنهایی که صرفا از ما مردم بخاطر چیزی که هستیم بیزارند رفع شود و دوباره جهانی شاد داشته باشید...شاد، آزاد و بدون وجود نفرتانگیز ما!
Published on May 09, 2019 06:26
•
Tags:
دل-نوشت-جنگ-افسردگی-جهان
April 21, 2019
نمایشگاه کتاب ۹۸
معرفی کتاب/ احضار کطولحو
خفتهای در اعماق اقیانوس، خفتهای در دل ویرانههای شهری مغروق، شهری بنا شده از سنگهای باشکوه سبز و خاکستری و آن وجود متعالی، آن صاحب دریاها و ارباب کابوسها که بر بالای بلندترین قلهی این شهر، در معبدی نیمهویران به خوابی شبیه به مرگ فرو رفته و نشان والاباستانیان بر بالای سرش چونان خورشیدی میدرخشد، خورشیدی که گرما ندارد و برعکس، سرمای وجودش آن وجود متعالی در خوابی شبیه به مرگ نگه داشته… رلیه، شهری از ساختمانهای بلند و کلیساهای فروریخته که زنگهایش با امواج خروشان آبهای سیاه اقیانوس آوایی مرگبار سر میدهند و این وجود متعالی، گاهی از زندان آبهای سیاه خلاص میشود، بالا میآید و آنزمان ندایش جهان را در بر میگیرد…کابوسها جولان میدهند و جنون، چونان هوایی که تنفس میکنیم در میانمان جریان پیدا میکند…کابوسهایی هولناک، تصوراتی وهمناک و تجسماتی غیرقابل باور که هر ذهنی را به سمت جنون میکشد و انتهای این جنون نه تباهی که سعادت است، سعادت اهدای روح و خون به مثابه هدیه به وجود آن وجود بیمانند و چقدر انسان، کوچک و ناچیز است که نمیداند چه قدرتهایی در جهان او زیست میکنند و ابلهانه خود را اشراف مخلوقات میداند، نه خبر از آن خفته جهانها دارد که چون بیدار شود همه چیز او شود و چیزی جز او نباشد و نه خبر از مادری عالیقدر که همراه هزاران هزار نوباوه خود در میان جنگلها زندگی میکند و نه از اسرار دریاها خبر دارد…میشنوی؟ندایش را میشنوی؟یا شاید نور نشان زرد تمام هوش و حواست را بخود مشغول ساخته؟
*****************************************
مجله ژانری سفید در اقدامی، لیستی از کتابهای مختلف ژانر که در نمایشگاه کتاب امسال عرضه میشوند را ارائه داده که خواندنش نه تنها خالی از لطف نبوده که برای تهیه لیست خرید کتاب نیز بسیار مناسب میباشد...از طریق لینک ذیل میتوانید به سایت سفید و معرفی کامل کتابها دست پیدا کنید!
https://3feed.ir/%D9%86%D9%85%D8%A7%D...
خفتهای در اعماق اقیانوس، خفتهای در دل ویرانههای شهری مغروق، شهری بنا شده از سنگهای باشکوه سبز و خاکستری و آن وجود متعالی، آن صاحب دریاها و ارباب کابوسها که بر بالای بلندترین قلهی این شهر، در معبدی نیمهویران به خوابی شبیه به مرگ فرو رفته و نشان والاباستانیان بر بالای سرش چونان خورشیدی میدرخشد، خورشیدی که گرما ندارد و برعکس، سرمای وجودش آن وجود متعالی در خوابی شبیه به مرگ نگه داشته… رلیه، شهری از ساختمانهای بلند و کلیساهای فروریخته که زنگهایش با امواج خروشان آبهای سیاه اقیانوس آوایی مرگبار سر میدهند و این وجود متعالی، گاهی از زندان آبهای سیاه خلاص میشود، بالا میآید و آنزمان ندایش جهان را در بر میگیرد…کابوسها جولان میدهند و جنون، چونان هوایی که تنفس میکنیم در میانمان جریان پیدا میکند…کابوسهایی هولناک، تصوراتی وهمناک و تجسماتی غیرقابل باور که هر ذهنی را به سمت جنون میکشد و انتهای این جنون نه تباهی که سعادت است، سعادت اهدای روح و خون به مثابه هدیه به وجود آن وجود بیمانند و چقدر انسان، کوچک و ناچیز است که نمیداند چه قدرتهایی در جهان او زیست میکنند و ابلهانه خود را اشراف مخلوقات میداند، نه خبر از آن خفته جهانها دارد که چون بیدار شود همه چیز او شود و چیزی جز او نباشد و نه خبر از مادری عالیقدر که همراه هزاران هزار نوباوه خود در میان جنگلها زندگی میکند و نه از اسرار دریاها خبر دارد…میشنوی؟ندایش را میشنوی؟یا شاید نور نشان زرد تمام هوش و حواست را بخود مشغول ساخته؟
*****************************************
مجله ژانری سفید در اقدامی، لیستی از کتابهای مختلف ژانر که در نمایشگاه کتاب امسال عرضه میشوند را ارائه داده که خواندنش نه تنها خالی از لطف نبوده که برای تهیه لیست خرید کتاب نیز بسیار مناسب میباشد...از طریق لینک ذیل میتوانید به سایت سفید و معرفی کامل کتابها دست پیدا کنید!
https://3feed.ir/%D9%86%D9%85%D8%A7%D...
Published on April 21, 2019 05:08
•
Tags:
نمایشگاه-کتاب
April 20, 2019
آرزوی محالی که بدان دست یافتم
از زمانی که بیاد دارم، همیشه و همیشه آرزو داشتم بنویسم...از هرچیزی که به ذهنم میرسید، چیزهایی که میدیدم و خاطراتی که داشتم و هیچوقت نوشتههایم مانند دیگر دوستانی که در مدرسه، یا اعضای خانوادهای که گاهی چیزهایی مینوشتند نبود...همیشه چیزهایی در نوشتههای من بود که باعث میشد دیگران طور خاصی بمن نگاه کنند و بهمین خاطر در دوران مدرسه نه دوستی داشتم و نه جمعی علاقمند بود که من، بینشان باشم...از همان کودکی چیزهایی که برای دیگران ترسناک مینمود برای من یا خندهدار بود یا قشنگ. و مهم نبود این چیز ترسناک فیلم است؟کتاب است یا هر تصور هولناک دیگری و برای همین عموما کابوسهایم هم برایم جذاب بود و گاهی در موردشان مینوشتم و پدر و مادرم با نگرانی بمن خیره میشدند که چرا دخترشان اینقدر روانی است و آیا بخت و اقبال، بهشان پشت کرده؟
مشخصا این چیزها برای من کمترین اهمیتی نداشت - از همان اول اهمیت چندانی به حرف مردم نمیدادم و هنوز هم نمیدهم- و تلاش کردم، آنقدر تلاش کردم که در سیزدهسالگی مجله گلآقا مرا به همکاری فراخواند و نویسنده کودکان شدم اما آنجا هم بمن میگفتند که طنز سیاه و تلخی دارم، حتی وقتی برای کودکان مینوشتم هم این سایه تاریک، روی نوشتههایم سنگینی میکرد و اینطور بود که تصمیم گرفتم حرفهای تر بنویسم و بیشتر بخوانم...با آکادمی فانتزی آشنا شدم، ارباب دوجهان، بازی بزرگان و فنفیکشنی برای هریپاتر نوشتم و داستانی که متاسفانه اسمش را فراموش کردم و اینطور بود که دوستانی پیدا کردم، کسانی که مانند من میدیدند و درکی مشابه داشتند...رشد کردم، امیدوارتر شدم و زمانی رسید که روبروی خودم کتابی داشتم از ژانر لاوکرفت، لاوکرفتی که اگر اغراق نباشد میپرستمش و این افتخار که داستانهای سبک او را ترجمه کنم بمن اعطا شده بود...آرزوی محالی که همین چند سال پیش وقتی در موردش صحبت میکردم مورد تمسخر حتی نزدیکترین اعضای خانواده و برخی دوستان قرار میگرفتم که آخر تو را چه به نوشتن؟برو دنبال کاری نون و آبدار و اعتراف میکنم گاهی ناامید میشدم...شاید راست میگفتند؟شاید اصلا من نویسنده نبودم و صرفا چیزهایی همینطوری مینوشتم؟ولی نه...تلاش کردم، تلاش میکنم و تلاش خواهم کرد تا بهتر شوم و روزی همینجا، کتابی که خود نوشتهام را اضافه خواهم کرد...آنروز دور نیست!
مشخصا این چیزها برای من کمترین اهمیتی نداشت - از همان اول اهمیت چندانی به حرف مردم نمیدادم و هنوز هم نمیدهم- و تلاش کردم، آنقدر تلاش کردم که در سیزدهسالگی مجله گلآقا مرا به همکاری فراخواند و نویسنده کودکان شدم اما آنجا هم بمن میگفتند که طنز سیاه و تلخی دارم، حتی وقتی برای کودکان مینوشتم هم این سایه تاریک، روی نوشتههایم سنگینی میکرد و اینطور بود که تصمیم گرفتم حرفهای تر بنویسم و بیشتر بخوانم...با آکادمی فانتزی آشنا شدم، ارباب دوجهان، بازی بزرگان و فنفیکشنی برای هریپاتر نوشتم و داستانی که متاسفانه اسمش را فراموش کردم و اینطور بود که دوستانی پیدا کردم، کسانی که مانند من میدیدند و درکی مشابه داشتند...رشد کردم، امیدوارتر شدم و زمانی رسید که روبروی خودم کتابی داشتم از ژانر لاوکرفت، لاوکرفتی که اگر اغراق نباشد میپرستمش و این افتخار که داستانهای سبک او را ترجمه کنم بمن اعطا شده بود...آرزوی محالی که همین چند سال پیش وقتی در موردش صحبت میکردم مورد تمسخر حتی نزدیکترین اعضای خانواده و برخی دوستان قرار میگرفتم که آخر تو را چه به نوشتن؟برو دنبال کاری نون و آبدار و اعتراف میکنم گاهی ناامید میشدم...شاید راست میگفتند؟شاید اصلا من نویسنده نبودم و صرفا چیزهایی همینطوری مینوشتم؟ولی نه...تلاش کردم، تلاش میکنم و تلاش خواهم کرد تا بهتر شوم و روزی همینجا، کتابی که خود نوشتهام را اضافه خواهم کرد...آنروز دور نیست!
Published on April 20, 2019 04:27


