گزارشی از بیست سال تجربه روزنامه نگاری در خاورمیانه

از سیاست به ادبیات پناه می‌برم

 

صبح روزی که قرار بود به زندان بروم شبیه هفده‌سالگی‌ام شده بودم، اما بیست سال پیرتر. بیست سال پیش یک بچه‌مدرسه‌ای دوم دبیرستانی بودم که از مدرسه فرار می‌کرد و می‌رفت توی حیاط دانشگاه هنر و با دانشجوها گپ می‌زد و با آن‌ها می‌رفت توی غذاخوری غذا می‌خورد. پسر جوانی که از مدرسه فرار می‌کرد و مسوول کتابخانه عمومی شده بود منتها چون زیر سن قانونی بود نمی‌توانستند بهش حقوق بدهند برای همین پول حق عضویت‌ها را به‌جای دستمزد می‌دادند به او. پسر جوانی که از مدرسه فرار می‌کرد و از حاشیه‌ی تهران، سوار اتوبوس می‌شد و می‌آمد دفتر مجله‌ی گل‌آقا و شده بود کارمند آنجا. با حقوق ماهی 40 هزار تومان. این پسر جوان از مدرسه فراری می‌خواست جهان را نجات دهد و می‌خواست این‌قدر در مطبوعات طنز بنویسد که همه با هم صلح کنند و می‌خواست این‌قدر کتاب بنویسد که جهان قصه‌های او را از بر باشند. از آن روزها بیست سال گذشته و آن پسر جوان امروز مردی است سی و هفت ساله. یک بچه‌ی یک ساله دارد و یک یک تجربه‌ی بازداشت در سلول انفرادی سی و دو روزه و همچنین یک پرونده‌ی مطبوعاتی ده ساله. حالا درست صبح روزی است که بهش گفته‌اند جواب دادگاه تجدیدنظر آمده و حکم یک سال زندانت تایید شده است. و او بازگشته به بیست سال پیش که از سیاست، جز شعارهای سیاسی و چند نقل قول و چند رویداد تاریخی بلد نبود. و خیال می‌کرد راه اصلاح جهان و بهتر کردن وضعیت زندگی مردمش از روزنامه‌نگاری سیاسی می‌گذرد. اما او حالا بیست سال بود که هر روز در مطبوعات کار می‌کرد و ستون می‌نوشت و دست‌کم سه رییس جمهور در کشورش و صدها رییس‌جمهور در جهان دیده بود که روی کار آمده‌اند. اما روزنامه‌نگاری و طنزنویسی سیاسی شبیه ماشینی است که وقتی بلد بشوی با سرعت برانی‌اش، فقط هنگام ترمز کردن می‌فهمی که این ماشین ترمز ندارد!

این گزارشی از بیست سال تجربه روزنامه‌نگاری. گزارشی که سه گزارش است. یک گزارش از زلزله، یک گزارش از کارتن‌خوابی و یک گزارش از روزنامه‌نگاری. سه ضلع یک مثلث. دلهره، نا امنی و انسان. این گزارش در سه دوره مختلف تهیه شده است. امروز که این گزارش نهایی می‌شود من دیگر روزنامه‌نگاری نمی‌کنم و یک سال است قصه کودک می‌نویسم.

...

ده سال پیش در اوج شهرت و سرخوشی یک روزنامه‌نگار در خاورمیانه بودم. در خیابان به نام کوچک صدام می‌کردند و اگر توی گوگل سرچ می‌کردی سبیل، عکس من می‌آمد! از بس توی یادداشت‌های مختلف، مخاطبانم و مردم درباره‌ی سبیل‌های دسته‌موتوری این طنزنویس جوان مطلب نوشته بودند. (اما واقعا من آن همه کتاب خوانده بودم و تلاش کرده بودم که سبیل‌هام معروف شود؟!) 

در همین لحظه‌های سرخوشی بود که سی و دو روز بازداشت شدم. توی انفرادی زندگی‌ام را شبیه فیلم تایتانیک می‌دیدم! لب عرشه دختری را که دوست داری بغل کرده‌ای که زرت، کشتی می‌خورد به صخره و غرق می‌شوی. من آن‌قدر جوان بودم که فکر کنم با نوشتن طنز سیاسی، سیاستمداران تغییر خواهند کرد و آن‌قدر خام بودم که خیال کنم تلاشی که ما برای سیاست می‌کنیم به نفع جامعه خواهد بود. برای همین حس غرق‌شدن نداشتم! و وقتی خبر دادند کشتی به صخره نخورده و من غرق نمی‌شوم و در سلول باز شد و بیرون آمدم، دوباره به ستون طنز سیاسی‌ام به صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی شرق برگشتم و از فردای آزادی‌ام نوشتم.

اما توی روزهای حبس، وقتی قرار شد دیگر روزنامه‌نگاری نکنم، منی که عاشق روزنامه‌نگاری بودم، از ته دل خوشحال شدم. چون با تمام وجود خیال می‌کردم عرصه سیاست چیزی نیست که ذهن خیال‌پرداز من را راضی کند. من دوست داشتم قصه کودک بنویسم و وقتی زیر آن برگه را امضا کردم که دیگر روزنامه‌نگاری نخواهم کرد، چشم‌هام برق زد از خوشحالی، هر چند از ناراحتی توی سلولم تا صبح گریه کردم. چرا که این جدایی، یعنی جدایی من از روزنامه‌نگاری و طنز سیاسی، به انتخاب خودم نبود.

با همه این اوصاف هنوز آخرین کلماتی را که توی زندان در حالی که چشم‌بند داشتم، توی گوشم گفتند یادم نمی‌رود: یادت باشد زیادی تند ننویسی!

پرسیدم: مگر می‌توانم بنویسم؟ مگر من تعهد نداده بودم که دیگر نخواهم نوشت؟

واقعیت این است که وقتی در زندان بسته شد من دوباره سوار بر عرشه تایتانیک بودم. از روزنامه‌نگار تبدیل شده بودم به قهرمان! جلوی زندان پر از آدم بود و من در لحظه فراموش کردم دلم می‌خواستم دیگر در مطبوعات ننویسم. دلم می‌خواست دیگر سیاسی ننویسم. دلم می‌خواست قصه کودک بنویسم...

ده سال بعد و در آن صبح نامعلوم، همه این‌ها از جلوی چشمم می‌گذشت.

دلم برای گزارش‌هایی که نوشته بودم تنگ شده بود. آن دو شبی که رفتم در خیابان کارتن‌خوابی کردم و با موادفروش‌ها مال‌خرها حشر و نشر کردم. 

...

بنگاه کوچک زودبازده

شهر من، من به تو می‌اندیشم نه به تنهاییخویش

روایتی از تجربه دو شب کارتن خوابی در تهران

زندگی ای موازی زندگی شهری وقتی شب از راهمی‌رسد، چون جادویی سیاه لایه‌های شهر را در برمی‌گیرد: زندگی در خیابان و خوابیدن روی کارتن. جمعیت یازده میلیون نفری تهران در طول روز، شب‌ها هشت میلیون نفر می‌شود. در حالی که بخشی از مردمی که صرفا برای خواب به سطح شهرها برمی گردند کارتن خواب‌ها هستند. ۴۰۰ هزار واحد از دو میلیونواحد مسکونی پایتخت خالی از سکنه است و تعداد گرمخانه‌های شهرداری برای اسکان این جمعیت بیپناه پایتخت نشین، بیشتر به معمای جا دادن فیلدر فنجان شبیه است. معمایی که طرح‌های ضربتیپاکسازی اراذل و اوباش و همچنین برخورد با خیابانخواب‌ها بیشتر به جارو کردن و از جلوی چشم دور کردن و پاک کردن صورت این مساله کمک خواهد کرد، نه حل کردن آن. با اینکه دوشب در خیابان سر کردن برایروایتی از این زندگی موازی در پایتخت و گزارشی از زندگی در فقر مطلق، به نظر کافی نیست، با این حال گزارش ناتمام ما به این شرح است: (گفتنی است بخشی از مشاهدات گزارشگر که انتشار آن سیاه‌نمایی تلقی خواهد شد در این گزارش آورده نشده اما از طریق مدیرمسوول به نهادهای مرتبط و تصمیم گیرارائه می‌شود.)

 

بیشتر خیابان خواب هایی که در این دوروز دیدمگوشی موبایل داشتند و بعضی هاشان هم هدفون تویگوش شان بود. آن تصور کلیشه ای‌از یک کارتن خواب خیلی سریع در ذهنم از بین می‌رود

 

اصولانگاه ما به هر چیز غریبه ای‌نگاهی توریستیاست. حتی وقتی من می‌خواهم خیابان خوابی کنم هر چقدر سعی کنم به این نوع زندگی نزدیک شوم فاصلهای‌هست

 

هیچ کس تنها نیست؟

توی جیبم نه پولی است نه کارت عابربانکی. یکدفترچه کوچک و یک قلم و یک فندک تمام چیزی است که همراهم است، به علاوه کارت خبرنگاری که محض احتیاط برداشته ام. یک ماه است که صورت نتراشیدهام. دو سه روز است که ذهنم درگیر لباسی است که برای خیابان گردی باید بپوشم. به کفش هم فکر کرده ام. روز اول که با گروهی که یک روز در هفته به تعدادی از خیابان خواب‌ها غذای گرم می‌دهند، به کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر رفتیم، پیش فرضم برای نوع پوشش خیابان خواب‌ها اصلاح شد. تصوری که از خیابان خوابی داشتم تصوری کلیشه ای‌بود. لباس‌های پاره، ژنده، کثیف و بدبو. بیشتر کارتن خواب هایی که در این دو روز دیدم شلوار جین به پا داشتند. پیراهنیا تی شرتی درست و درمان تن شان بود. کفش شان سوراخ نبود و نوک انگشت پایشان بیرون نزده بود. بویی هم که می‌دادند بوی آدم هایی بود که مثلایکیدوهفته حمام نرفته باشند. البته این کارتن خواب‌های سطح شهر هستند که به آب روان و سرویس‌های بهداشتی پارک‌ها دسترسی راحت تری دارند. کارتن خواب هایی که در تکه بیابان‌ها و خرابه‌های فراموش شده پایتخت سکنا گزیده اند، مدت هاست تنی به آب نرسانده اند و سر و صورت را صفایی نداده اند، ریشزبر و موهای ژولیده شان تفاوتی است که با خیابانگردها دارند.

 

بیشتر خیابان خواب هایی که در این دوروز دیدمگوشی موبایل داشتند و بعضی هاشان هم هدفون تویگوش شان بود. آن تصور کلیشه ای‌از یک کارتن خواب خیلی سریع در ذهنم از بین می‌رود.

 

برای همین با همان لباس‌ها که همیشه تن می‌کنم، منهای ساعت و موبایل روشن و پول، از خانه خارج شده ام. ریش نتراشیده و حمام نرفتگی هم باعث نمی‌شود حس کنم فرقی با دیگران دارم و خیابان خواب شده ام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتاب سوختگی یکی از مشخصه‌های خیابان خواب هاست. برخلاف صدای زنگ موبایل خیابان خواب‌ها که راحت به گوش می‌رسد، تصمیم می‌گیرم موبایل را بی صدا کنم تا توجهی جلب نکنم.

 

نگاه توریستی بالاشهری - پایین شهری

از سر پل تجریش راه می‌افتم به سمت پایین. از کنار آش رشته و حلیم نیکوصفت رد می‌شوم. می‌دانم پولیندارم و می‌دانم هنوز زود است که گرسنگی بهم فشار بیاورد. خیابان ولیعصر مسیر جدیدی برای پیادهروی ام نیست اما این بار هیچ عجله ای‌ندارم. به جایینباید برسم. کسی را نباید توی راه ببینم. آرام راهمی‌روم. می‌دانم این مسیر را بیشتر برای خالینبودن عریضه انتخاب کرده ام. از بوی قهوه فرانسه کافه روبه روی باغ فردوس رد می‌شوم. می‌آیم و بوی چلویایرانی رستوران قدیمی پایین زعفرانیه هم برایمدردسرساز نیست.

 

اصولانگاه ما به هر چیز غریبه ای‌نگاهی توریستیاست. حتی وقتی من می‌خواهم خیابان خوابی کنم هر چقدر سعی کنم به این نوع زندگی نزدیک شوم فاصلهای‌هست. لابد پیش خودم فرض می‌کنم حالایک شب شام نمی‌خوری چیزی نمی‌شود که. برای رهایی از ایننگاه توریستی و فکر و خیالات که نگاه من را به کارتن خوابی نگاهی دست بالایی به دست پایینی نکند، سعیکرده ام گرسنه از خانه خارج شوم و بی پول تا امکان غذا خوردن حتی برای یک شب برایم مهیا نباشد.

 

تا ونک هم راحت راه می‌آیم. گاهی کوچه پس کوچهمی‌اندازم تا دست کم به پیاده روی سبک انگارانه نزدیک نشود خیابان گردی ام. روی پله ها، سر پرچینها، لب جدول می‌نشینم. نشستن روی جدول خیابان به خودی خود کار عجیبی نیست. ولی وقتی برایاولین بار برای خستگی در کردن راهی جز نشستن لب جدول جوی خیابان نداشته باشی، گمان می‌کنی همه نگاه‌ها خیره تو است. مسیری را طی می‌کنی تا جاییپیدا کنی که کمتر توی چشم باشد. وقتی هم کهمی‌نشینی خیال می‌کنی همه دارند تو را می‌پایند. چیزی به این سادگی می‌تواند لحظات ناخوشایندی را فراهم کند.

 

ظاهرسازی ظاهری

هنوز غروب است. غروب روز دوم. یکی دوساعت می‌پلکم. تا اینجا چند خیابان خواب در خیابان‌های اصلیدیده ام که توی لاک خودشان بودند و اجازه نزدیکیبیشتر ندادند. مطمئن می‌شوم هر چقدر هم سعی کرده باشم نه ظاهرم و نه حتی نگاهم شبیه یک خیابانخواب نشده و هنوز آدم شهری ای هستم که جز برایدادن پول خردی به عنوان صدقه نزدیک کارتن خوابینمی‌شود.

 

زباله جوها

زباله جو، خیابان خواب نیست. او زندگی آبرومندیدارد که برای حفظش می‌داند نباید امیدوار به بخشنامه و اضافه حقوق و پاداش و طرح‌های بلااستفاده بازنشستگان بماند. زباله جو می‌آید تا ظرف غذایی را که همراه آورده پر کند. می‌آید تا شاید کفش و لباسیدورانداخته و قابل استفاده برای زن و بچه اش پیدا کند.

 

: «یه کیف سامسونت پیدا کردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بوی کاغذ و کاربن می‌داد. بردمش برا پسرم، گفتم شرکت داده.»

 

او می‌داند برای یافتن غذا بهتر است سطل جلویشرکت‌ها و ادارات را بگردد.

 

: «این دولتی‌ها دورریزشون بیشتره. شکر خدا ظرف غذای دست نخورده تک و توک پیدا می‌شه توی دورریزناهارشون.»

 

در به کار بردن کلمه دورریز برای غذایی که دور انداخته شده تاکید می‌کند.

 

هر چیز که خوار آید...

جلوی مغازه‌ها نمی‌ایستم. جلوی کیوسک نمی‌ایستم. جلوی کافه یا رستوران نمی‌ایستم. سعی می‌کنم خودم را از زندگی روزمره دور کنم و به خیابان نزدیک شوم. کم کم متوجه می‌شوم مدت هاست به آشغال‌های کنار خیابان ریخته شده و سطل‌های زباله توجه می‌کنم. یکی دوتا آشغال را هم با پا جابه جا می‌کنم. نمی‌دانم زیرش باید چه چیزی پیدا کرد اما با پا جعبه پاره رامی‌زنم کناری و بعد می‌بینم زیرش چیزی نیست و بعد به راهم ادامه می‌دهم. انگار ماهیگیری که قلابش را چک می‌کند. نه طعمه دست خورده نه خبری از ماهیاست.

 

سرعت و سکون

کوچه پس کوچه می‌کنم تا می‌رسم به زرتشت و بعد کریمخان. از ایرانشهر می‌روم پایین تا فردوسی. بعد از نوفل لوشاتو سی تیر را می‌روم پایین. موبایل را اینجا چک می‌کنم. دو تماس و دو نامه. دکمه را فشارنمی‌دهم تا ببینم تماس و نامه از طرف چه کسی است. آسمان دیگر تاریک شده است. گوشه ای‌می‌ایستم و موبایل را در جورابم می‌گذارم.

 

نرسیده به بهارستان روی صندلی ایستگاه اتوبوسیمی‌نشینم و به عجله آدم‌ها برای گرفتن تاکسی و سبقت‌ها و بوق زدن‌ها توجه می‌کنم. شاید ساعت ۹ یا ۹و نیم باشد.

 

وقت زیاد مصائب

چیزی که خیابان خواب بیش از دیگران دارد وقت است. او می‌تواند بنشیند و هر چقدر دلش می‌خواهد فکر کند. فکر و خیال کند و رویا ببافد. خیال بافی و رویابافی البته ذهن را درگیر و انرژی را زایل می‌کند. برای فرار از این افکار و برای سر هم آوردن ساعت‌های بی شمار چقدر باید تاب آورد تا گرفتار بنگ و افیوننشد؟ اگر پیش از آنکه آواره شده باشی مصرف کننده نباشی.

 

انفرادی

تماشای تفریح و خرید و گشت و گذار و رستوران و تاکسی سوار شدن و ماشین عروسی و مجلس ختم در مسجد و دسته گل شادی و عزا و کیک تولد و کلاچ ترمز گرفتن در ترافیک ساعات اداری و دستی کشیدن در ساعات آخر شب و هر چیز ناچیز دیگری که به ذهن بیاید، همه رویای دست نیافتنی خیابان خواب است که به جای آنکه به آن فکر کند آن را جلوی چشمشمی‌بیند، اما نمی‌تواند به آن دست بزند.

 

کارتن خوابی زندگی انفرادی است، در زندانی بزرگ تر. معاشرت جمعی یا برای خرید و فروش مواد است یابرای تاخت زدن خرده ریز با غذا یا مایحتاج زندگی. دور همی بیشتر به سکوت می‌گذرد. تاثیر این نوع انفرادی زیستن بین دیگران، ته نشین شدن سکوت و سکوتی ممتد در حالات مختلف زندگی فردی است. کرختی که حتما به نشئگی و خماری برنمی گردد. هیچچیز این زندگی واقعی نیست، انگار خواب شیرینی است که بی موقع آمده باشد و کابوس زندگی را سراسر روز به آدم یادآوری کند.

 

سطل زباله: بنگاه کوچک زودبازده

از بهارستان به سمت بازار می‌روم. چراغ‌های مغازه‌ها و حجره‌ها و پاساژها و انبارها و بازارها خاموش است. از چراغ‌های شهری هم کاری برای روشن کردن اینتاریکی برنمی آید. کم کم بر تعداد خیابان خواب‌ها اضافه می‌شود. کیسه‌های پلاستیکی در دست، آهسته از دل تاریکی بیرون می‌خزند و به سطل‌های زباله نزدیک می‌شوند. مردی که سراپا سفید پوشیدهبا حوصله سطلی را برگردانده و مشغول کند و کاو است. گاهی تکه پلاستیک و کاغذی را پیدا می‌کند و در کیسه اش می‌تپاند.

 

اگر سطل‌های زباله را بنگاه‌های کوچک زودبازده فرض کنیم که نان و روزی در کشور را تامین می‌کنند باید به آمارهای رسمی که نشان از موفقیت طرح‌های زودبازده دارد به چشم تایید نگاه کنیم. بنگاه‌های زودبازده ای‌که مشمول قانون پرداخت مالیات نمی‌شود و لابد خیابانخواب‌ها و زباله جوها باید بابت چنین مزیتی به دیگرشهروندان غره شوند.

 

دو مرد مسن روی نیمکتی نشسته اند و محتویاتکیسه گوجه سبزی را که از سطل روبه روی شان پیداکرده اند بین خود تقسیم می‌کنند.

 

: «بیا این رو ببر واسه بچه ت.»

 

«خرابه که.»

 

: «خراباش واسه من. برندار.»

 

چراغ بانک، خیابان را روشن نمی‌کند

 

پیرمردی که اگر صبح در یکی از میدان‌های شهریببینی اش حتما تو را یاد تصویرهای درویش‌های توی کتاب‌های قدیمی می‌اندازد، ظرف یک بار مصرف غذایی را روی پا گذاشته، سه چهار کیسه و گونی را کنار دستش چیده، و تند و تند با دست مشغول لقمه گرفتن از پلوکباب است. به این شیوه غذا خوردن شصت و چهاری می‌گویند. چهارانگشت تبدیل به قاشق و شصت کار چنگال را می‌کند.

 

زمان کش می‌آید. هر چه بیشتر در دل شب پیشمی‌روم زمان طولانی تر و طولانی تر می‌شود. این را وقتی می‌فهمم که کسی ساعتش را نگاه می‌کند و به دیگری می‌گوید ساعت ده، ربع کم است. اگر از من پرسیده بود می‌گفتم: «یازده و نیم، دوازده.»

 

در تاریکی مسیر بازار تهران، تنها نوری که به چشممی‌خورد نور پرزور شعبه‌های بانک است که با تمام برقیکه مصرف می‌کنند جلوی پای هیچ خیابان خوابی را روشن نمی‌کنند.

 

زندگی موازی

توی هر سایه ای‌جنبنده ای‌وجود دارد. به جز چند سطل زباله ای‌که کسی در آنها دنبال روزی خود است، کمتر سطل زباله ای‌در این راسته است که آشغالش قبلاکاویده نشده باشد.

 

در این بین چند مسافر تر و تمیز از تاکسی فرودگاه پیاده می‌شوند و وارد یکی از هتل‌های ارزان قیمتمی‌شوند. یکی دو جوان دوچرخه سوار رد می‌شوند. چند خانواده هنوز برای خرید در پیاده رو پرسه می‌زنند و به سمت روشنانی مغازه‌های باز می‌روند.

 

بازاری هایی که کارشان طول کشیده تک و توک می‌آیندو سوار اتومبیل هایشان که در این ساعت، خیابان و کوچه یکطرفه را در نظر نگرفته اند می‌شوند.

 

زندگی شهری در کنار زندگی خیابانی در جریاناست. هیچ کدام زندگی آن دیگری را نمی‌بیند یانمی‌خواهد ببیند.

 

در بساطی که بساطی نیست

دیگر تاریک است و نام خیابان‌ها را نمی‌بینم. میدانشوش را رد کرده ام. سر از پیاده روهایی در می‌آورم که چشم چشم را نمی‌تواند ببیند اما گله به گله و جا به جا کارتن خواب و خیابان خواب نشسته اند. یکی دو جا، پاتوق دستفروشی و مالخری است.

 

بعضی‌ها نشسته اند و بساطی جلوی شان پهن کرده اند که توش کفش و کتانی، پیراهن، گوشی موبایل، لنگه گوشواره، چاقو، انبردست، چراغ قوه، یکی دو بشقاب، چند قاشق، چنگال، ماهیتابه، تیله، ساعت، بند ساعت، باتری، عینک و چیزهای دیگر به چشم می‌خورد. همه مستعمل و از کار افتاده.

 

: «این کفش دخترونه‌ها چند؟»

 

- «پونزده تومن.»

 

: «ساعته کار می‌کنه؟»

 

- «این هم حرفه می‌زنی؟ کار می‌کنه دیگه.»

 

:«کفش دخترونه هه رو بده سه تومن ببرم.»

 

«سه تومن بدم که بری ده تومن بفروشی؟»

 

:«ساعته چی؟ چند؟»

 

-«کفش رو بهت می‌دم هفت تومن.»

 

کفش‌ها را برمی دارد و نگاه سرسری می‌کند.

 

:«تاخت می‌زنی با این انگشتره؟ عقیقه. واسه مشهده.»

 

انگشتر را از دست در می‌آورد و می‌دهد دست پیرمردخنزر پنزری.

 

-«هفت تومن. انگشترت هم اصل نیست.»

 

:«اصله. واسه مشهده. سی تومن خودم از بازار رضا خریدم.»

 

«چی می‌خوای مهندس؟ واستادی سیرک تماشا می‌کنییا جنس می‌خوای؟»

 

سرش را آورده بالاو به من نگاه می‌کند. دستم ناخودآگاهمی‌رود روی صورتم و عینک بدون قابم را از چشم برمیدارم. هیچ کدام آنها عینک به چشم ندارند. چشم شان ضعیف نمی‌شود؟

 

اسم جنس که می‌آید، انگار میدان مغناطیسی در کار باشد، جمعی دور من حلقه می‌زند.

 

-«چی می‌خوای مهندس؟»

 

-«گردبازی یا قرص باز؟»

 

-«بیا علف بهت بدم طلا.»

 

-«چقدر داری؟ شیشه ببر خرجت کمتر شه کیفتبیشتر.»

 

سر ساقی سلامت...

دیدن بار زدن حشیش و کشیدن تریاک با کاغذی لوله شده بعد از یکی دوبار چرخیدن در پیاده روهایتاریک خیابان‌های اصلی خلوت این ساعت شهر دیگرچیز عجیبی به نظر نمی‌آید.

 

در این ساعت، در اینجا، یا خمار هستی و دنبال راهیبرای نرم کردن دل ساقی که بتوانی باز هم نسیه مواد بگیری.

 

هر چند وقت یک بار تجمع گروهی معتاد نظر را جلبمی‌کند. یک ساقی سر و کله اش پیدا می‌شود و معتادها به چشم بر هم زدنی از گوشه و کنار دور او جمعمی‌شوند تا مواد تهیه کنند.

 

وقتی به این گروه ده دوازده نفره می‌رسم دو سه نفرشان لنگ مواد هستند و ساقی مرحمتی نمی‌کند.

 

جوانکی که کلاه نایک روی سر گذاشته و تر و فرزتر از دیگران به نظر می‌رسد، خطاب به ساقی بیست و پنج - شش ساله می‌گوید:«رضا، گفتم بساز اینا رو. نذار زار بزنن.»

 

ساقی جواب می‌دهد:«دادم بهشون دیگه بابا.» و دوباره دست در کیف کمری می‌کند تا آذوقه جمع را تامین کند.

 

چیزی که از ته و توی حرف اینها دستگیرم می‌شود این است که این معتادها خود موادپخش کن‌ها یاآدم‌های جوانک کلاه بر سر هستند، که به ازای کاری که در طول روز برای جوانک می‌کنند، جوانک وظیفه ساختن آنها را بر عهده دارد.

 

شب دوم در خیابان

بگویی نگویی بیست میلیون چهاردیواری در پایتختوجود دارد و پیدا کردن یک دیوار برای تکیه دادن و شب را در پناه آن صبح کردن برای هزاران نفر خیابانخواب در این شهر دغدغه است.

 

وسایل لازم برای خیابان خوابی همه آن چیزی است که برای دیگران ناچیز به حساب می‌آید. تکه مقوا و کارتن برای زیرانداز، کیسه ای‌پلاستیکی یا گونیای کوچک و سبک برای نگهداری آن ناچیزهایی که در خیابان به دست خواهد آمد، یک کبریت یا فندک، پتو پاره یا کت مندرسی که جلوی سرمای سر صبح را بگیرد. کفش‌ها یا زیرسری و متکا خواهند شد یا پاها را از سرما و نیش حشرات و گاز گرفتن موش محافظت خواهند کرد.

 

این فهرست تابستانی است. در فهرست زمستانی بایدبر تعداد مقوا و کارتن افزود و اگر شانس یاری کرد بایدپتو پاره یا کت و کاپشن مندرسی را پیش از آنکه خیابان خواب دیگری آن را یافته باشد، از سطل زباله به دست آورد.

 

تصور اینکه در زمستان هر خیابان خوابی این امکان را دارد که در پیت حلبی آتش روشن کند، یک خیالفانتزی است. چون در زمستان هم مانند بهار و تابستان این امکان که خیابان خواب هر جا دلش بخواهد بساط کند مهیا نیست. او باید جایی باشد و طوری برود و بیاید که مردم و ماموران صدای شان درنیاید.

 

زمین گرم

انتخاب جا برای خیابان خوابی انتخاب سادهای‌نیست. جای خوب بالای پلکان‌های بلند و در کنج پاگرد ورودی ساختمان و عمارت‌ها بیغوله ساختن است، دور از باران و جک و جانور و سر راه مردم بودن. اما پلکان‌های اینچنین بیشتر منتهی به در شعبه‌های بانک یا پاساژها یا ساختمان‌های اداری یا مجتمع‌های آپارتمانی است که برای پرنسیب هیچ کدام از اینهاخوب نیست جلوی در ورودی شان کارتن خوابی خفته باشد.

 

پس پیدا کردن نیمکتی در پارک گزینه بعدی است، به شرطی که پارک در منطقه ای‌از شهر نباشد که خیابانخوابی روی نیمکتش، تصویر زیباسازی شده شهریرا خراب کند. نیمکت‌های کنار خیابان و صندلیایستگاه‌های اتوبوس می‌تواند انتخاب بی دردسرتریباشد.

 

در زمستان شانس خیابان خواب باید بزند تا سند محوطه گرم هواکش خوش عطر جلوی قنادی ها، به نام کارتن خواب دیگری نخورده باشد. همچنین دراز کشیدن یا چمباتمه زدن روی مسیر لوله بخار مغازه خشکشویی که حرارتش برف و باران روی آسفالت پیادهرو را خشک می‌کند که بیشتر به آرزوی دست نیافتنیمی‌ماند، چون کمتر صاحب مغازه ای‌حاضر است از صبح تا شب روبه روی در مغازه اش مرد بی کاره ای‌دراز بکشد و از حرارت مطبوع آسفالت در زیر بارش برف کیف کند. ایستادن بی جا مانع کسب است، دراز کشیدن و خوابیدن که جای خود دارد.

 

فکر پیدا کردن جای خواب، اگر به چنان چشم بر هم گذاشتن پر ترس و واهمه ای‌بر زمین سخت بتوانیمخواب بگوییم، فکر روزمره خیابان خواب هاست: جاییکه ممکن است سندش به نام خیابان خواب دیگریخورده باشد و وقتی در خواب هستی صاحب پیدا کند و بخواهد تو را به هر قیمتی از خانه ای‌که غصب کردیبیرون کند.

 

شب اول: نگاه تفقدگرانه توریستی

پیش از اینکه پیاده و با جیب خالی به خیابان بزنم، شب قبلش با گروهی همین تجربه را داشتم. بیشترشبیه تور تفریحی- سیاحتی یک روزه بود که اینبار به جای نشان دادن جاذبه‌های توریستی و شهری،بخش‌های فلاکت باری از شهر را نشان مسافران می‌داد.

 

دادن یک ظرف غذا در یک روز از هفته به دست کارتن خواب‌ها و معتادها، در کنار جای خالی عزمی جدی از طرف دولت یا نهادهای مسوول برای سامان دادن به وضعیت این بخش از مردم بیشتر شبیه است به خوراندن قرص سرماخوردگی خردسالان به مریضی که علاوه بر سرطان، آنفلوآنزای گاوی گرفته است.

 

سوار ماشین در کوچه پس کوچه‌ها چرخیدیم و به خیابان خواب هایی که می‌دیدیم یک ظرف عدس پلومی‌دادند.

 

دو تصویر و یک دیالوگ مهم ترین بخش این سفر سیاحتی- تفقدگرانه بود:

 

تصویر اول دیدن زاغه نشینی در سطح شهر و در دل کوچه پس کوچه‌های دروازه غار بود که آدم را یادفیلم‌های هندی و آمدن یک مهاراجه به مناطق پست نشین و صدقه دادن سخاوتمندانه اش می‌انداخت.

 

پس چی ام؟

یکی از سه ماشینی که گروه ما را تشکیل می‌داد و به عنوان لیدر گروه بود، کنار کوچه ای‌نگه داشت و دو معتاد در حال چرت را بیدار کرد و به آنها ظرف غذا داد. مردی که می‌گذشت آمد و گفت:«قبول باشه. یکی هم به من بده.»

 

همراه ما که غذا پخش می‌کرد، گفت:«اگر کارتن خوابیبهت غذا بدهم. این غذا برای کارتن خواب هاست.»

 

مرد گفت:«من کارتن خواب نیستم؟» و بعد رو کرد به دو معتادی که مشغول خوردن غذا شده بودند و گفت:«ممد آقامی‌بینی؟ می‌گه من کارتن خواب نیستم. حال کردی؟می‌گه من کارتن خواب نیستم. خوشت اومد؟»

 

و در حالی که ظرف غذا را باز می‌کند راهش را می‌کشد تا برود و خطاب به ما یا آن دو کارتن خواب دیگرمی‌گوید:«اگه من کارتن خواب نیستم پس چی ام؟»

 

خیالبافی شبانه

خیابان‌های تهران زخمی است که شب‌ها دهان بازمی‌کند و روزها به جای مرهم در قالب بخشنامه‌ها و طیاقدامی ضربتی استخوان لای آن می‌گذارند به این هوا که روی زخم را ببندند تا بوی عفونتش توی ذوق کسینزند. دیری است که از پاستور و اختراع واکسن هایشبا اثرات زودگذر دیگر کاری برنمی آید. شاید برایپیدا کردن مرهم این زخم بهتر است به جای زدن مسکن‌های موضعی و خوراندن زورکی معجون‌های من درآوردی پاستور، در کتاب‌های تاریخ جست وجو کرد و از روی انشای گذشتگان که فرصت جریمه نوشتن غلط‌های املایی شان را پیدا نکردند، عبرت گرفت. شاید بایدروی این زخم را باز گذاشت تا تهران هوایی بخورد، به خودش بیاید و بتواند به زخمش برسد...

 

خیابان خوابی یعنی فرصت زیاد برای پرسه زدن و گوشه ای‌لمیدن و خیالبافی. من خیابان خواب آماتوریهستم که گوشه ای‌در شهر لمیدم و خیال می‌بافم.

دیگر فرقی نمی‌کند در کجای این منطقه باشی. به سمت میدان راه آهن می‌روم تا سربالایی خیابانولیعصر را به سمت بالاگز کنم.

 

...

یا آن ده روزی که رفتم توی روستاهای زلزله‌زده و فروریختن خانه‌هایی را تماشا می‌کردم که هیچ‌گاه تلویزیون گزارشی از آنان پخش نمی‌کرد. انگار اصلا توی کشور من نبودند.

...

ده روز پس از زلزله آذربایجان شرقی

خانه ای‌زیر خاک خانه ای‌روی باد

هفت سال پیش روستاییان ده دیبکلو وقتی به مهرهایصفحه آخر شناسنامه خود مهر دیگری اضافه کردند این تصور که هفت سال بعد، درست ده روز بعد از زلزله، باید همان سه چهار کیلومتر راه خاکی را طی کنند که هفت سال پیش هم با پای پیاده و هزار امید و آرزو برای رسیدن به صندوق رای گزش کرده بودند، به ذهن شان خطور نمی‌کرد. چه برسد به اینکه حالاباید کسیاز کسان ده را سر جاده بنشانند تا با دست نگه داشتن جلوی وانت نیسان هایی که کمک‌های مردم را برای زلزله زدگان آذربایجان شرقی بار زده اند، برای آنها توضیحدهد که: «روستای ما هم زلزله آمده... برای کمک بیایید... اما جاده اش خاکی است.»

 

چهار کیلومتر خاکی

چادرهای لخت و سفید هلال احمر که بالاو پایینروستای دیبکلو علم شده اند باید با زحمت زیادی جلویسوز منطقه کوهستانی را در سرسرای فصل پاییز و سرمای زمستان بگیرند. دیبکلو ده متمرکزی نیست و این عدم هماهنگی باعث شده هر کسی با در نظر گرفتن فاصله‌های نامعینی چادرش را گوشه و کنار زمینی که ۱۰ روز بعد از زلزله هنوز با هر پس لرزه یی، چندبار در روز، روی پایش تلوتلو می‌خورد سر هم کند. چادرهایسفید علامت مشخص و پررنگ هلال احمر است که در روستاهای دیگر هم در همان ورودی ده شبیه پرچم فتح سرزمینی فتح ناشدنی توی چشم می‌زند: چادرهایی که زلزله زدگان از تقسیم دیر و زود و اختصاص نامعینکم و زیادش به هر خانواده گله مندند.

 

«یک بار همان اولش آمدند و چندتا چادر دادند... بعد چند روز چندتا چادر دیگر هم آوردند... نان و آب هممی‌آوردند...»

 

چندکیلومتر جاده خاکی پر پیچ و خم و پر دست انداز، شبیه راه دیبکلو، طبیعی است که ماشین‌های شخصی را که صندوق عقب را پر از خورد و خوراک‌های تاریخ مصرف دار و پتوی یک نفره کرده اند مردد کند که راه را ادامه دهند. وقتی راننده نیسان وانت تا انتهای راه می‌رسد هجوم مردم برای نصیب بردن از کمک‌های از راه رسیده نشان می‌دهد که در این ده مثل دهات سر جاده، بسته‌های آب معدنی و قوطی‌های کنسرو آنقدر توزیع نشده است که چادر زلزله زده‌ها اشباع شود و از لحاظ ذهنی به این نتیجه برسند که «آب معدنینمی‌خواهیم... کرم ضد آفتاب و یخچال و تلویزیوننداریم...»

 

۲۶ نفر زیر خاک، ۶ نفر گمشده در خاک

روستاهای سر جاده، که گزارش‌های سینه به سینه و احیانا گزارش‌های تلویزیون نام آنها را سر زبان انداخته، موقعیتی شبیه برندهای معروف کالاشده اند: ذهن مخاطب به علت کثرت تکرار نام برند مورد نظر موقع خرید ناخودآگاه برند معروف را انتخاب می‌کند، شبیهوضعیتی که برای کمک رسانی به روستاهای زلزله زده در آذربایجان شرقی اتفاق افتاده است. بیشترماشین‌ها از مبدا که راه افتاده اند قصد ورزقان را کرده اند و از ورزقان مستقیم می‌آیند تا باجه باج. یکی از صد روستای صددرصد تخریب شده.

 

تمرکز کمک به باجه باج با ۱۴۰ خانوار و ۴۷۸ نفر سکنه. ۲۶ کشته، ۶ مفقود و بیش از چهل نفر مصدوم، باعثمی‌شود روستاهایی شبیه مهترلوی و گمش آباد و یایجلو وسر یاقار، للهلو، اجاق کندی، باغشلو، چایکندی، هرزنق و دیگر روستاهای اهر، هریس و ورزقان که آنها نیز کاملاتخریب شده اند و از لحاظ تلفات جانی و آسیب‌های مالی وضعیتی بهتر از باجه باج ندارند، از نظر دور بمانند. به همین ترتیب خرابی‌های خانه‌های بافت جنوب شهر اهر و ورزقان که کمرشان زیرزلزله خم شده است نیز در آخر فهرست کمک رسانیقرار گرفته اند.

 

طبق اظهارنظرهای رسمی ۱۶هزار خانه روستایی بعد از آسیب زلزله نیاز به بازسازی خواهند داشت. روستاییان این روستاها شب‌ها به این موضوع بدیهیفکر می‌کنند که با این چندلاپتوی زپرتی چطور شب سرد را تا صبح کش بیاورند.

 

بلاتکلیفی خاک

وقتی در گوشه چادر اهدایی سرد و خاموش و خالی،عمو اوغلی زانو بغل می‌زند، با یک حساب سرانگشتیمی‌تواند ببیند چند راس گاو و گوسفندش که زیر آوار تلف شده اند، سقف پایین آمده، دیوار ریخته، یخچالو تلویزیون و کاسه و بشقاب شکسته و چیزهای دیگرکه زیر آوار مانده، قیمتش بیشتر از ۱۰ انگشت – ازقرار هر انگشت یک میلیون تومان - می‌شود.

 

«آدم وقتی می‌فهمه پول داشته که پولش از بین بره.»

 

سوز سرد غروب پیام تلخ سرمای زمستانی زودرس را خبر می‌دهد: سرمایی که باید تا مشخص شدن محل تامین اعتبار وام بازسازی نویدداده شده خانه‌های زلزله زده، فعلاو عجالتا با دو سه پتوی اهدایی سر شود. چراغ نفتی هم تا صبح باید پت پت کنان جلوی نفوذ سرسختانه سرمای سرزده از درز چادرها مقاومت کند.

 

بی برقی چادرها، بی توالتی کمپ ها، بی گازیدهات، بی درویی محصول و بلاتکلیفی خاک، بیلبخندی صورت‌های زنان و مردان روستایی. بچه‌ها سرگرم کشیدن نقاشی کلبه هایی با چراغ‌های روشن و آسمانی آبی و درختی با سیب‌های سرخ در دفترهایبی خط.

 

گرد و خاک بی شخم

سیم دوشاخه یخچال از زلزله جان سالم به در برده جلوی چادر اهدایی چشم به راه مانده تا برق از راه برسد.

 

وقتی تقسیم کاسه و بشقاب‌ها تمام می‌شود و اولینبسته سیگار برای توزیع از جعبه بیرون می‌آید جایزن‌ها و بچه‌ها سر و کله جوانان ده پیدا می‌شود که جلوی نیسان وانت برای گرفتن سیگار تقلامی کنند. انگار اگر اسم سیگار اهدایی در ده نمی‌پیچید اینجوانان حوصله نمی‌کردند از گوشه چادرها خود را بیرون بکشند. جوانانی بیکارتر از قبل از زلزله. بیتقلاتر از وقتی که ماشین‌های کمک‌های مردمی از راه نرسیده بود: تقلایی که در حالت عادی باید سر زمینکشاورزی انجام می‌شد، اگر فرض را بر این بگیریمکه در حالت عادی سر زمین کشاورزی سری به پدرکشاورزشان می‌زده اند و احتمالاحوصله داشته اند که آستین‌ها را بالابزنند و گوشه ای‌از کار را بگیرند. کار روی زمینی که مدت هاست خستگی زحمت کاشت و برداشتش با اما و اگرهایی که برای خریدنش با مقایسهقیمت تمام شده محصولات وارداتی برای تاجران مقرون به صرفه نمی‌آید پیش می‌آید، روی تن کشاورزان مانده است.

 

خاک سرد

۱۰ روز پس از زلزله روستاهای سر راه که بیشتر از دو نیش گاز از جاده اصلی فاصله ندارند وضعیت شان با روستایی که سه کیلومتر جاده خاکی از شاهراه کمک رسانی مردمی دورش کرده است فرق زیادی ندارد. آنها آب معدنی بیشتری دارند، خورد و خوراک بیشتریدارند، پتوی بیشتری دارند، صابون و شامپویبیشتری دارند و بچه هاشان عروسک بیشتری دارند، اما وقتی آفتاب از روستا می‌رود، اهالی روستاهایسرجاده به همان فکر می‌کنند که روستاییان روستای... که نوشتن اسمش هم در نقشه راه‌ها و کوره راه‌های منطقه از قلم افتاده است، به آن فکر می‌کنند: ساختن خانه.

 

فردا احتمال دارد عید فطر اعلام شود و خجستگی عیدیکی، دو روز تعطیلی رسمی را بیشتر می‌کند. یکی، دو روز تعطیلی یعنی امیدی کوتاه در دل روستایی و چشم دوختن به جاده که مسافران با بسته‌های متنوع و رنگارنگ از گرد راه برسند. بعد از این یکی، دو روز تعطیلات رسمی و غیررسمی تمام می‌شود. مردمیکه برای کمک آمده اند به خانه برمی گردند و جاده خلوتمی‌شود: یعنی اول مصیبت.

 

مصیبت خاک

روستاییان فکر و ذکرشان روزهای بعد از زلزله یک چیزبیشتر نیست: این اسکان موقت دائم نشود و دولتی‌ها و مردم سر ماشین را کج کنند و دیگرمسیرشان از این طرف نیفتد: فرضی که با چهار، پنج روز چرخیدن در روستاها احتمال دور از ذهنی به نظرنمی‌آید.

 

ساخته نشدن سرویس بهداشتی و حمام صحرایی به تعداد موردنیاز بیش از صد روستای صددرصد تخریب شده، چندین روز بعد از زلزله ساخته شدن و بازسازی خانه‌های ویران شده در یکی دوماه نویددادهشده پیش رو را با اما و اگر روبه رو می‌کند. فقط نصب دستشویی و حمام صحرایی کافی نیست، مردهایبیشتر دهات زلزله زده می‌گویند این همه پس لرزه زن‌ها را از سقف می‌ترساند. چه سقف خانه قدیمی که ریخته، چه سقف سرویس‌های صحرایی که گوشه دهات و به صورت ضربتی علم کرده اند. فوبیای فرو ریختنسقف.

 

خاک بازی

بد نیست جامعه شناسان و کارشناسان مسائل اجتماعی بلند شوند و با ماشین باری ای در پی خود به سمت مناطق زلزله زده روانه شوند. در چنین حالتی دو اتفاق خیلی نادر نیست که بیفتد: یکی مردمی از ده و شهر که سردر ورودی شهرها می‌چرخند و به ماشین‌های باربری می‌گویند: «کمک‌ها را به اینها،توی شهر، ندهید.

 

همه را تلنبار کرده اند و به دهات نمی‌فرستند.» و دیگریگشت‌ها و ایست هایی که سعی می‌کنند با زبان‌ها و روش‌های مختلف صاحبان بارهای اهدایی را مجاب کنند که بهتر است کمک هاشان را به آنها تحویل دهند تا به صورت سازماندهی شده بین مناطق زلزله ده توزیعشود.

 

جامعه شناسان باید با بررسی جوانب و نگه داشتن جانب احتیاط و با لحاظ کردن جوانبی که باید سعیکنند جانبداری شان را نکنند، تحلیل‌های خود را از ایندو مشاهده اجتماعی با ما در میان بگذارند که ببینیمجریان دقیقا چیست؟!

 

داستان عشق لیلا و اسد و پندگیری راوی

سال‌ها طول کشید تا بعد از سوز عشق لیلی و مجنون و پرنسیب ماخوذ به حیای فرهاد در ابراز عشق به شیرین، گزارشی از عشقی اسطوره ای‌به گوش برسد.

 

اگر همین الان هم سوار ماشین شوید و خودتان را به آذربایجان شرقی برسانید و پرسان پرسان تا روستای... بروید، بالادست روستا، قبرستان قدیمی ایقرار دارد که از ده، یازده روز پیش ۱۵ قبر به آن اضافه شده است. بالاسر یکی از این قبرها اسد نشسته و به افق چشم دوخته است. توجهی به کاروان ماشین‌های کمک رسانی که جلوی دوربین تلویزیون رژه می‌روند، ندارد. به مردمی که ماشین شان را کناری پارک می‌کنند تا هدایا و کمک‌های خود را از ماشین بیرون بیاورندنگاه نمی‌کند. افق دید اسد افق دیگری است.

 

۱۴ ماه نامزدی و در انتظار آمدن ماه بعد که جشن عروسی بر پا کنند، کل خبر یک خطی است که ما از اسدمی‌دانیم.

 

اسد چندجمله کوتاه درباره عشقی حرف می‌زند که پهلو به پهلوی داستان‌های هزار و یک شب می‌زند. لباس سیاهپوشیده، کاپشن پشم شیشه ای‌تن کرده که سوز کوهستان را بگیرد، تکه‌ای سنگ دست گرفته و روی خاک سرد آرام آرام می‌زند و فاتحه ای‌می‌خواند.

 

در این لحظه راوی شبیه بیشتر آنان که برای کمک آمده اند احساساتی می‌شود و چند پند امیدوارانه به اسد می‌دهد تا او را به زندگی امیدوار کند! از اسدمی‌خواهد خودش را نبازد و چند نقل حکیمانه از داستان‌های عارفانه ای‌که خوانده است به زبان می‌آورد. بعد اسد یکی، دو سوال دم دستی از راوی می‌پرسد. راوی تصمیم می‌گیرد با اسد روراست باشد. اسد نگاه از افق برمی دارد و به چشمان راوی زل می‌زند ومی‌گوید: «تو خودت خرابه یی، به اسد می‌گی خراب نشو!؟»

...

 

یا دلم برای کل‌کل‌های مطبوعاتی تنگ شده بود. 

دلم برای آن چندباری که در نوشتن اشتباه کردم و یکی دو نفر را از خودم رنجاندم

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on June 10, 2020 10:53
No comments have been added yet.


پوریا عالمی's Blog

پوریا عالمی
پوریا عالمی isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow پوریا عالمی's blog with rss.