عیددیدنی از خوشنامها
دهه سوم اسفند، درست وقتی که سال میافتد در سرازیری بهاری شدن، دعوت شدیم به استان بوشهر. معاونت فرهنگی سازمان بسیج هنرمندان بانی این سفر بود به مقصد جزیره خارگ و بوشهر. یک جور بازدید از مناطق جنگی بود. و اگر کسی تعجب کرد باید گفت که جزیره خارگ به عنوان پایانه صدور نفت ایران بیش از 2800 بار در طول جنگ مورد تهاجم هوایی قرار گرفت که از این جهت یکی از مناطق خیلی جنگی محسوب میشود.
موضوع البته خارگ نیست. در این سفر هر چند هنرمندان به نامی حاضر بودند از نویسنده و عکاس و بازیگر و کارگردان و ... ولی وقتی ما پیرزن را در میانمان دیدیم فهمیدیم نگین حلقه مان هم اوست؛ مادر شهید بهروز صبوری.
مادر بهروز آمده بود تا برای بار دوم به پسرش سر بزند. بهروز یکی از دو شهید گمنامی بود که در دانشگاه خلیج فارس شهر بوشهر دفن شده بود. سفر از پرواز به خارگ شروع شد و بعد رفتن به بوشهر. پیرزن معلوم بود که منتظر است. حواسش پیش پسرش بود و حس مادری خودش. در بوشهر هنرمندان همراه او رفتند سر قبر شهدای گمنام. حالا البته یکی شان گمنام نبود. قبل از رسیدن ما، چند مادر شهید سر قبر بهروز منتظر بودند به استقبال. ما خودمان را گم کرده بودیم. نمیدانستیم باید چه کار کنیم. برویم جلو و به او تسلیت بگوییم یا تبریک بگوییم که پسرش را پیدا کرده. مادر بهروز اما حواسش جمع بود. اول نشست کنار قبر شهید گمنامی که همسایه پسرش بود. فاتحه خواند و قبر را بوسید. معلوممان شد چقدر با معرفت است این مادر که میداند همسایه پسرش هنوز داغ غم فراق دارد با خانواده اش.
بعد نشست کنار قبر پسرش. فکر کردم شاید حالا که یک عده جمع شده اند و چند تا دوربین دارد تصویربرداری میکند، این مادر مثل بیشتر ما که جلوی چشم دیگران شخصیت عوض میکنیم، کس دیگری بشود ولی نه. او یک مادر بود مثل همه مادر ها: «سلام پسرم... سلام بهروز جان... قربونت برم... دلم برات تنگ شده بود... مادر نگفتی چه بلایی سر من میاد، نگفتی مادرت چی میکشه، چرا خودتو نشون نمیدادی... پسرم تو به من گفتی یک ماه دیگه برمی گردی امتحانهای آخر سالتو بدی، چرا دیر کردی مامان، من قفسه کتابهاتو همونطوری نگه داشتم مامان، کتابهاتو تمیز نگه داشتم مامان... »
آنجا همه به گریه افتادند، گریه کردنی! دل سنگ آب میشد. مادر بعد از بیش از 30 سال هنوز پسرش را جوانی 18 ساله میپنداشت که دیر کرده. هر چند گریه های مادر بهروز بیشتر رنگ شوق داشت تا ناله: « قرار بود عصای پیریم بشی مادر... فکر نکنی ناشکری میکنم، خدایا شکرت، فقط میگم چرا اینقدر دیر مامان، چشمام ضعیف شد مامان جان، میدونی چقدر حیاط را شستم گفتم الان میای... »
مادر بهروز توی آن حال هم کم معرفتی نکرد. سرش را از روی سنگ قبر پسرش بلند کرد و خطاب به کسانی که اطرافش گریه میکردند گفت: «قربون همتون، قربون شما ملت که با معرفت هستید، همراه هستید، برای پسر من گریه نکنید برای این یکی جوان گریه کنید، برای این شهید گمنام گریه کنید، بهروز دیگه مادر داره، این جوان مادر نداره!» و لرزش شانه های مردم و هنرمندان بیشتر شد.
یکی دو روز بود داشتم فکر میکردم برای آخرین یادداشت سال چه بنویسم. به نظرم آمد همین حرف مادر بهروز صبوری را بنویسم. توی این ایام به هر مناسبتی که شد یادی از شهدای گمنام بکنیم. آنها که هر چند غریب و گمنام، اما «عند ربهم یرزقون» و خوشنام هستند.
مهدی قزلی's Blog
- مهدی قزلی's profile
- 10 followers

