Behzad’s
Comments
(group member since Aug 22, 2008)
Behzad’s
comments
from the داستان كوتاه group.
Showing 1-20 of 1,320

.
.
در سرم زنگ می زنی انگار، زنگ، زنگ بی شرف
از کـجا بـرم کـه نـبـاشـی ؟ از کـدامــیـن طـرف
میان تک تک خاطره هامان همیشه حیرانم
و این بغض می کُشد روزی مرا و می دانم
که از نبود تو سنگ، سنگ، سنگ می شوم انگار
لا به لای پرسـه های شبانـه ام، لای این تکرار
که هردَم بغـض می جَـوَم شـب را میان سیگارم
که قرص هایم کو، کو، کو شده تنها لفظ گفتارم
به عشق بـازی تک نفره مـیان بـسـتری خونی
(به تیغی که حفر می کند دست مرا، به مجنونی
که از نبود تو رعشه بر تنش جفت می گیرد)
میان تنفر و تنفر از عشقی که مفت می میرد
خـمـار خـاطرات مـترویـی که "مـارک پلّت"* بود
و خنده به کلمات پس و پیشی که توی کلت بود
توان بغض هایم، بغض هایم، بغض هایم تا این حد
صـدای هـق هـق دیـووانه خـانـه ای در مـشهد
به دسـت و پـا زدنـم، بـه هر آنـچـیـزی که نـمی رسم
به عکس های، عکس های، عکس های دوتاییمان قسم
که عـشق بـرای من مـثه سـتاره کم سـو شد
که سهم من فقط همین "قرص هایم کو " شد
* پارک ملت
بهزاد وحدتی

نبردی بین تو و نیش سرنگ و
مایع لزجی که روزت را به روزگار پیوند می زند
و تو که چهره در هم فشرده ات را
پشت کوچکی دستانت پنهان می کنی
از شرم مادر
و مادری که خوب می دانم
قطره
قطره
اشکهایش درد می کند !
نگاهت ابریست و دلت بارانی
اما نمی دانم چرا هی شرجی نگاهت
در پشت پلکان من آب می شود
باد اگر از پشت چشمان تو نمی گذشت
جهان دیده نمی شد
هر کجا که باد می وزد مردمک تو جاریست
راستش می دانی ؟
سمت نگاهم درد می کند !
خشک شده بر حجم خاکی بودنت میان دو چرخ
و ناله های لا قیدت هنگام تنهایی
و زجه هایی که فقط در بهت عمق نگاهت پیداست
از میان لحن جادوئی کلامت
که آرام و با لبخند گفتی
هی فلانی دنیا خیلی هم جای بدی نیست
و من که می دانم تو حتی
درد کشیدن هایت درد می کند !
.
.
تقدیم به محسن بزرگ مرد کوچکی که بوی درد می دهد

این داستان رو فقط در حد یک داستان تمرینی میشه بهش نگاه کرد
شخصیت سازی ضعیف و پُر گویی بزرگترین ایراد این داستان می تونه باشه
در داستان کوتاه نویسنده اشاره مستقیم نمی کنه و همه چیز رو شرح نمی ده به یک اشاره خیلی کوتاه بسنده می کنه که تو داستان شما اصلا رعایت نشده بود
سعی در شخصیت سازی داشتین اما به نظر من اصلا موفق نشده بودید
نویسنده داستان کوتاه از بین صد تا چیز مختلفی که میبینه فقط یکی رو انتخاب می کنه و می گه که باید تاثیر گذارترین باشه از بین اون صد تا ،که این میشه هنر نویسنده
وگرنه اگر من هرچیزی رو که تصور می کنم یا می بینم بنویسم که هنری به خرج ندادم
بیشتر بنویسید
و خیلی خیلی بیشتر بخوانید تا به اعجاز در داستان کوتاه تسلط بیشتری داشته باشید

در مورد قسم حق با شماست
اما کلا سعی داشتم فضای شعر کاملا به دور از هیجان باشه
دنبال کلام کوبنده ای نبودم
اما ریزبینی شما ستودنیست

به خشم چروکیده بر پیشانی ام
به عشق نهان و دلی هزره گرد
به اندوه اینکه نمی خوانی ام
به غربت به پرسه به این شهر سرد
دلـم خـوش از انکه نـمی دانی ام
دو تا تاس کوچک در این تخته نرد
بـه امـید آنـــکه بـچـرخانی ام
"غـزال تکـ چـشـم انـدوه مـرد"
قسم قسم قسم به بی ایمانی ام
که عشقت وجود مرا دوره کرد
ولی خوش از آنم که پنهانی ام

من به زندگی در سرم عادت کرده بودم
تو که آمدی ، نه ! تو همیشه بودی ، وقتی که پر رنگ شدی سرم تنگ شد . سر من اندازه دیوانگی ما دوتا گنجایش نداشت با آنکه در آن هزار اسب وحشی را به هزار آخور بی علوفه زنجیر کرده بودم
اما نگاهت و نگاهم جایشان نمی شد
من کوچ کردم
مزرعه و مترسک و کلبه چوبی
توان کوچ نداشتند آوار شدند در سرم
چه که من دیگر آنجا نبودم
یادت هست دستم را گرفتی و آهسته از نردبان چشمانت دنیای دیوانه دیوانگی های دوست داشتنی ام را ترک کردم
پا که به دنیای آدمها گذاشتم همه چیز معنا گرفت
روز روشن معنی پیدا کرد
حرف ها ، نگاه ها ، رنگ ها بی رنگ ها
سنگ های این طرف رود ، رود های آن طرف سنگ
مارک ها مدل ها مرز ها مرز ها مرز ها
مرزهایی که تنها چهار چوب ممکن بودند
و کم کم یادم رفت که از امکان فراترم
خیلی زجر کشیدم
هنوز هم میکشم
تا که آهسته آهسته خودم را یافتم
جور دیگری شدم ، نه اینکه خوب شده باشم نه حتی آرام هم نشده بودم
نگاهم عوض شد ..یا دنیایم
دل خوش کردم به بازی آدمها
فرو رفتم در نقشی که قالب من نبود
می دانی تا به پشت نگاه نکنی متوجه اتفاق رسوب نمی شوی
درست زمانی که درون آدمها برایم پیدا شد من رسوبم را فهمیدم،
و این ترسناکترین فهم تاریخ من بود
درست به ترسناکی فهم دور تناوب این زندگی سگی
و من گریختم "عینا قاطری که حجم بار فردایش را بداند "
بی آنکه بدانم در فرار است که همه چیز تلخ تر میشود
وگرنه نبرد پر از لذت است لذتی بی اندازه یا زجری لذت بخش
تقصیر تو نبود
بند ارتباطم با دنیای آدمها هر روز پوسیده تر شد
و هجوم وحشیانه تصاویر نوید دگردیسی سر داد
و مرا به کهکشان ناشناخته ام نزدیکتر کرد
همانجا که هنوز مترسک نیمه جانش افراشته بر مزرعه ی سوخته به کلاغ ها الفبای برادری می آموزد
و من که از سنگ ریزه های این طرف رود در پس رودهای آن طرف سنگ ریزه قلعه ای بنا کردم تا سر پناهی باشد برای داستان های عاشقانه ام که همگی در بی مرزی رویا و خاطره و واقعیت در دنیای دیوانه ی دیوانه ی دیوانگی هایم گمند
تقصیر تو نبود ، هنوز هم نیست

یعنی به عقیده من هر چقدر عدم شناخت و یا به قولی سوءتفاهم بیشتر باشه اون عشق در ابتدا قوی تر و عمیق تر خودشو نشون می ده
جمله :
ما آدمها را دوست نداریم ، نمایشی را دوست داریم که از ما در دلشان می سازند
.
قبلا گفتم :
وقتی عاشق میشیم تلاش می کنیم چهار دیواری آدمارو بشکنیم و بریم تو ، یادمون میره چیزی که عاشقش شدیم همون چهار تا دیوار بود نه آدم توش

خوب باید توجه کرد که متن های شکسپیر حتی در زبان اصلی هم کلمات ثقیلی دارند پس در ترجمه هم نیاز به روان نویسی نیست
ترجمه با تفسیر جداست که کاملا پیداست اینو خیلی خوب عمل کردی
باز هم ممنون
