“داشتم فکر می کردم برای سفر به تهران چه لباس هایی بردارم سوغاتی چی بخرم که پروانه ای از جلو صورتم گذشت .سفید بود با خال های قهوه ای . تا فکر کنم :" چه پروانه قشنگی" یکی دیگر دیدم و بعد یکی دیگرو ... هر هفت هشت تا رفتند نشستند روی بوته گل سرخ.
گفته بود :"پروانه ها هم مهاجرت می کنند ." به اسمان نگاه کردم . آبی بود . بی حتی یک تکه ابر”
―
Zoya Pirzad,
چراغها را من خاموش میکنم