کانون آرمان شریعتی > کانون's Quotes

Showing 1-11 of 11
sort by

  • #1
    Ali Shariati
    “من هرگز از مرگ نمی‌هراسیدهام. عشقِ به آزادی سختیِ جان دادن را بر من هموار می‌سازد. عشقِ به آزادی مرا همهٔ عمر در خود گداخته است. آزادی معبودِ من است، به خاطرِ آزادی هر خطری بی‌خطر است، هر دردی بی‌درد است، هر زندان‌ای رهایی است، هر جهادی آسودگی است، هر مرگ‌ای حیات است. مرا این چنین پرورده‌اند. من این چنین‌ام ( گفتگوهای تنهایی، ص۳۶۵ )”
    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #2
    Ali Shariati
    “اگر در این دنیایی که هیچ عشوه‌ای او را نمی‌فریبد، و هیچ جاذبه‌ای او را نمی‌گیرد، و برای منِ پنهانیِ خود ندیمی و پاسخی نمی‌یابد، آیا انسانی‌ترین سرگرمی‌ها، برای گذراندنِ حیاتِ بی‌معنی و پوچ، این نیست که خود را به لذت بردن از خوب بودن، پاک ماندن، فداکار بودن، اندیشیدن، چیز نوشتن و از زیبایی‌های علم و فضیلت و هنر و عرفان و مردم دوستی و شرافت گفتن، عادت دهد و عمرِ بیهوده‌ای را که چنین بیهوده‌تر می‌گذرد، حال که از رضایتِ روح محروم‌ایم، از رضایتِ وجدان نیز محروم کنیم ؟ من تاکنون به چه چیزها می‌توانستم زندگی را پُر کنم ؟ آنچه دارم مقدسترین و ارجمندترین فریب‌ها نیست ؟ ( گفتگوهای تنهایی، ص1221 )


    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #4
    Ali Shariati
    “خدایا!
    در تمامی عمرم، به ابتذال لحظه ای گرفتارم مکن که، به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر، لحظه ای را در ترجیح "عظمت"، "عصیان"، و "رنج"، بر "خوشبختی"، "آرامش" و "لذت"، اندکی تردید کرده‌اند.”
    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #5
    Ali Shariati
    “در عجبم از مردمانی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که
    آزادانه زیست


    دکتر علی شریعتی

  • #6
    سیاوش کسرایی
    “هزاران چشم گویا و لب خاموش
    مرا پیک امید خویش می داند
    هزاران دست لرزان و دل پرجوش
    گهی می گیردم، گه پیش می راند
    پیش می آیم
    دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
    به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
    نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند
    ...
    شما، ای قله های سرکش خاموش
    که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید
    ...
    غرور و سربلندی هم شما را باد
    امیدم را برافرازید
    چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
    غرورم را نگه دارید
    به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”
    سیاوش کسرایی

  • #7
    Ali Shariati

    من به چشمِ خویش می‌بینم که تنها دلیلِ بودن‌ام "عصیان" است. به گفتهٔ اقبال : هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم... ( علیجانی : بعد از چند تعبیر، جمله‌ای به ذهن‌اش می‌رسد و می‌گوید : ) قطع کردم که وحی است ( یعنی مطمئن‌ام این جمله وحی است ) "ما پرندهٔ موهومی هستیم که در عدم پرواز می‌کنیم." پس ما چه هستیم ؟ هیچ، موهومی در عدم! یعنی معدوم، یعنی فقط پرواز کردن

    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #8
    Ali Shariati
    “من معتقدم هرچه دربارهٔ انسان گفته‌اند فلسفه و شعر است و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی. و اینها چیزهایی نیست که بتوان فدا کرد، حتی در راهِ خدا”
    دکتر علی شریعتی

  • #9
    Ali Shariati

    همیشه رمانتیسمِ من کار را خراب می‌کند. چه ضررها از دستِ این رمانتیسم کشیده‌ام... کِی خواهم توانست از این دنیای مه آلودِ افسانه و اساطیر به زمین باز آیم ؟... روحِ من در این جهانِ رئالیسم هیچ نمی‌یافت که مرا نگاه دارد. چهرهٔ واقعیت‌ها همه برایم زشت و پست و بی‌ارج بود و سرم به بندِ هیچ کدام فرود نمی‌آمد. " آنچه بود" دلِ مرا قانع نمی‌کرد، ناچار به "آنچه باید باشد و نیست" گریختم... بیزاری از هر چه هست و جذبهٔ آنچه باید باشد و شایستهٔ بودن است، دنیای ایده آلیسمِ مطلقِ بلند و زیبا و متعالی که مَسکنِ من و اقامتگاهِ من و سرزمینِ راحتیِ من است، نه تنها در احساسِ من است، که در افکارِ من نیز رخنه کرده است. هر چه "نه این" است هر جا "نه اینجا "ست، سرزمینِ مقصودِ من و سرچشمهٔ مطلوبِ من است. آن "نمی‌دانم کجا "، آن "نمی‌دانم چی"، مرا همواره وسوسه می‌کرده است و همواره به خود مشغول داشته و " اینجا " و " اینها " را همه از یادِ من برده است

    دکتر علی شریعتی / Ali Shariati

  • #10
    M
    “این فرشته ها که احساس ندارند
    شعور ندارند
    این حرفها سرشان نمی شود
    "فرشته عشق نداند که چیست"؟
    اینها یک مشت عمله اند
    یک عده کارمندان جزء یا کل دولت اند
    باید زود بهم بگردند و سرش را هر جور شده بهم بیارند و فوری بروند سر کار دیگری!
    کنتراتی کار می کنند
    تقلبی کار می کنند
    سر عمله شان شیطان است
    درست است که ظاهرا همه مطیع و منقاد خداوند خدایند و برای او کار می کنند اما پنهانی دست همه شان در دست شیطان است

    همه در بیعت اویند
    عرضه اش را نداشتند که مثل او عصیان کنند اگر نه میکردند و پنهانی می کنند.
    بهنرین فرشته ها همین شیطان بود
    مرد و مردانه ایستاد و گفت:"نه""سجده نمی کنم تو را سجده میکنم اما این آدمک های کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند
    برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم گوسفند وار پوزه اش را به زمین فرو می برد و چشمش را بر آسمان و بر تو می بندد سجده نمی کنم
    این چرند بد چشم شکم چران پولدوست کاسبکار پست را سجده کنم؟
    کسی را که به خاطر تو برای نشان دادن ایمان و اخلاصش به تو یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟
    او را که بخاطر خوشگلی خواهرش حرف تو را زیر پا میگذارد
    پدرش را لجن مال می کند؟ برادرش را می کشد...؟نمی بینی اینها چه میکنند ؟زمین را و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟
    مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و ددمنشانه می کشند
    تنها به علت آنکه میتوانند نه
    تنها به علت انکه "شخصیت بزرگ روح بلند و انسان پر شکوه" تحملش برای "اشخاص حقیر ارواح زبون و آدمک های خوار و ذلیل" شکنجه آور است و احساس بودن آنها عقده های حقارت و پوچی را همچون ماران خوشه داربه خشم می آورد و دیواره جانشان را نیش میزنند و از شدت درد دیوانه و هار میشوند و آنگاه با کشتن و سوختن و پوست کندن و شمع آجین کردن آنها که بودنشان برای این زبونان جرم است آرام میگیرند
    لذت میبرند و شفا می یابند و آن وقت سه میلیاردشان نوکر دو سه تا جانور خونخوار نامردی می شوند مثل نرون و چنگیز و تیمور و هلا کو و آشور بانی پال و خلیفه و قیصر و چومبه و متمدن هاش استالین و هیتلر و نیکسون و هیث ... همه بردگان رام و زبون فرعون یا قارون یا بلعم باعور!
    آری من از نورم
    ذاتم از آتش پاک و زلال بی دود است
    من این لجن های مجسم پلید پست را سجده کنم...؟


    هبوط. مجاهد معلم شهید دکتر علی شریعتی.”
    M

  • #11
    M
    “مدتی است که سخن از دل ننوشته ام. آری این شب سکوت دلم شکند و گویی عشق آنجای می کشاندم که سالیان نبوده ام. آری، ضرب زیبای عشق می شنوم. آن یار کنون با دیگری نشسته است؟ او از من و برای من است. این نانبشته عشق است که فریاد می زنم.
    سالیان گذشت و خستگی فراغ بر دلم سوزی گران نهاد. گاه گویم آدمی نشایدم که عشق ز من روی برتافته است. آری این شب تولدی دگر است. گویی عاشق گشته ام، جوان شده ام و ضرب دلنواز تار در کوهساران زیبا یاد آور گذران سریع زمان است. آن روزهای پر از عشق، آن روزهای خاطره، آن روزهای به خاطر دل زنده ماندن، آن روزهای به خاطر عشق گریه کردن، آن روزهای بی بدیل. آه، دلم پر از درد است. گویی دردها را قفلی نهاده بر دل نهاده اند.
    گویدم، آن یار که خدای عشق او بر دل نهاد می ستاند تا آدمی بار دگر گداخته آید و بر خدای ستایش کند. گویمش خدایا آن چرا دادی که ستانی. آری می شنوم آن نوای دل انگیز را که دهم، دهم، دهم ... . آن جای دهم که لحظه اش هزاران سال است. آن جای که بوسه اش بافتن مژگان بر یکدگر است. آن جای که اشک خشکیده فراغ گونه ات بر گونه یار رساند و رساندنی ابدی. آنگاه بگریی بر عظمت خالق.
    اگر گویدم، آنکه جویی هرگز نیابی، باز می جویم. می جویم و می جویم تا رسم و یابم. آنگاه خدای را پرستش کنم و سر بر دامن او نهم که ساخته آمدم چه به سوی او روانم.
    آن عشق که نتوان رسید در جوار اله است. چه اگر بر آن نرسی خالقت جویی.”
    M

  • #12
    M
    “معشوق زمینی


    این شب یاد آور دوره طولانی درد است.
    گویی آنچه از پس این سالیان گذشته است به یکبار به خاطر می آورم.
    آری، گنهکارم. گنهی که خود ندانم از چه بوده است.
    ای اله، گله ای نیست ولی این دل طلب یار دارد.
    گفتی سوزد و سازد که ساخته آید و آرامش ابدی یابد که نشدنی نمود و گنه از پی نشدن و گنه از پی ضعف.
    چه، دل در پی آن رود. آن یار که ندانم کجاست.
    تو خود بگوی او مرا طلب نمی کند؟ تو خود بگوی صدای مرا نمی شنوی؟
    تو خود وعده کردی که آرامش دهم و من در انتظار آن موعود هستم.
    از آن دل با احساس چه ساخته ای؟ استدلالی خودخواه که فقط می سازد آنچه می پسندد یا گنهکار روسیاه که آنچه پسندد خوبی داند؟
    آری، استلالی مردی که گذر عمر در می یابد و کنون که به نیم ره رسیده است خود را خالی می یابد.
    خالی از معشوق و معشوق بودن، خالی از یقین، خالی از خوبی و گناه، خالی از عقل و خالی از آنچه آفریده ای.
    نمی دانم این آزادی است یا اسارتی نو.
    دوست دارم چون پرنده ای پرواز کنم. پرنده ای که مرزها نشناسد و از هر آنچه قید است بگذرد.
    خدایا، بر این پرنده کوچک توان ده تا بر بهشت تو وارد آید و بر بندگان پاک تو نظر کند.
    یار خود در میان آنان بیابد که زمینیان پاک در زمین تنها و نزد تو آرامش یابند.
    خدایا،
    آیا هنوز وعده بر آرامش این بنده داری؟
    آیا یار مرا در کنار خود محفوظ داری؟
    او دلتنگ زمین نیست؟ دلتنگ معشوق زمینی؟
    او در پرنده شدن رقیب من بود و پرواز کردن زودتر آموخت. آن قدر زود که قلب مرا در زمین جای گذاشت.
    آری، امشب دلم می گوید آن پرنده کوچک منتظر است.
    خدایا، گفتم تا تو خود چاره سازی که عظیمی و هر آنچه خواهی توانی.
    آری، یادم آید که گفت هیچ چیز و هیچ کس او را من نخواهد شد.
    افسوس که درس آخر پرواز به من نیاموخت.”
    M



Rss