Stella > Stella's Quotes

Showing 1-10 of 10
sort by

  • #1
    احمدرضا احمدی
    “آن كس مي‌تواند از عشق سخن بگويد
    كه قوس و قزح را
    يك‌بار هم شده
    معني كرده باشد
    اكنون كسي را
    در روشنايي پس از باران
    از دار فرود مي‌آرند

    هزار پله به دريا مانده‌ست
    كه من از عمر خود چنين مي‌گويم
    فقط مي‌خواستيم ميان گندم‌زارها بدويم
    حرف بزنيم و عاشق باشيم
    اما گم‌شدن دل‌هامان را حدس زدند و اكنون
    در انتهاي كوچه‌ي انبوه از لاله عباسي
    كسي را از دار فرود مي‌آرند


    نه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیم
    شهر در مذهب خود فرومیرود
    و ستون مساجد
    در گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزد
    او خفته است و در ستون فقراتش
    خط سرخی به سوی افق سر باز میکند

    گل لاله سرد میشود و یخ میزند
    دخیل ها فرومیریزند
    و لاله ی خسته
    عبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
    احمدرضا احمدی

  • #2
    احمد شاملو
    “چراغی در دست
    چراغی در دلم.
    زنگار روحم را صیقل می زنم
    اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
    تا از تو
    ابدیتی بسازم.”
    احمد شاملو / Ahmad Shamloo

  • #3
    احمد شاملو
    “آن‌که می‌گوید دوستت دارم
    خُـنـیـاگر غمگینی‌ست
    که آوازش را از دست داده است

    ای کاش عشق را
    زبان ِ سخن بود

    هزار کاکلی شاد
    در چشمان توست
    هزار قناری خاموش
    در گلوی من

    عشق را
    ای کاش زبان ِ سخن بود

    آن‌که می‌گوید دوستت دارم
    دل اندُه گین شبی ست
    که مهتابش را می جوید

    ای کاش عشق را
    زبان ِ سخن بود

    هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
    هزار ستاره‌ی گریان
    در تمنای من

    عشق را
    ای کاش زبان ِ سخن بود”
    احمد شاملو

  • #4
    Sohrab Sepehri
    “دنگ...، دنگ ...
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ.
    زهر اين فكر كه اين دم گذر است
    مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
    لحظه ام پر شده از لذت
    يا به زنگار غمي آلوده است.
    ليك چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر مي گريم
    گريه ام بي ثمر است.
    و اگر مي خندم
    خنده ام بيهوده است.

    دنگ...، دنگ ....
    لحظه ها مي گذرد.
    آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
    قصه اي هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
    بر لب سر زمان ماسيده است.
    تند برمي خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لذت دارد ، آويزم،
    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او مي ماند:
    نقش انگشتانم.

    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوندم با فكر زوال.

    پرده اي مي گذرد،
    پرده اي مي آيد:
    مي رود نقش پي نقش دگر،
    رنگ مي لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ :
    دنگ...، دنگ ....
    دنگ... ”
    سهراب سپهری / Sohrab Sepehri

  • #5
    احمد شاملو
    “در نگاه‌ ات همه‌ي مهرباني‌هاست:
    قاصدي که زنده‌گي را خبر مي‌دهد.

    و در سکوت‌ات همه‌ي صداها:
    فريادي که بودن را تجربه مي‌کند.”
    شاملو

  • #6
    احمد شاملو
    “اشک رازیست
    لبخند رازیست
    عشق رازیست

    اشک آن شب لبخند عشقم بود

    قصه نیستم که بگویی
    نغمه نیستم که بخوانی
    صدا نیستم که بشنوی
    یا چیزی چنان که ببینی
    یا چیزی که چنان بدانی...

    من درد مشترکم
    مرا فریاد کن.”
    شاملو

  • #7
    احمد شاملو
    “اشک رازي ست
    لبخند رازي ست
    عشق رازي ست
    اشک آن شب لبخند عشقم بود.
    قصه نيستم که بگويي
    نغمه نيستم که بخواني
    صدا نيستم که بشنوي
    يا چيزي چنان که ببيني
    يا چيزي چنان که بداني...
    من درد مشترکم
    مرا فرياد کن.
    درخت با جنگل سخن مي گويد
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن مي گويم
    نامت را به من بگو
    دستت را به من بده
    حرفت را به من بگو
    قلبت را به من بده
    من ريشه هاي تُرا در يافته ام
    با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
    و دست هايت با دستان من آشناست.
    در خلوت روشن با تو گريسته ام
    براي خاطر زندگان؛
    و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
    زيباترين سرود ها را
    و تُرا که مردگان اين سال
    عاشق ترين زندگان بوده اند.
    دستت را به من بده
    دست هاي تو با من آشناست
    اي دير يافته با تو سخن مي گويم
    بسان ابر که با طوفان
    بسان علف که با صحرا
    بسان باران که با بهار
    بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
    زيرا که من
    ريشه هاي تُرا دريافته ام
    زيرا که صداي من
    با صداي تو آشناست”
    احمد شاملو_ahmad shamlou

  • #8
    عمران صلاحی
    “درخت را به نام برگ
    بهار را به نام گل
    ستاره را به نام نور
    کوه را به نام سنگ
    دل شکفتۀ مرا به نام عشق
    عشق را به نام درد
    مرا به نام کوچکم صدا بزن”
    عمران صلاحی

  • #9
    Albert Camus
    “سانسور همان چیزی را که نهی می کند به فریاد بلند اعلام می دارد. نظام جهان نیز متناقض است
    (سقوط)”
    آلبر كامو

  • #10
    فریدون مشیری
    “دل ِ من دير زماني است که مي پندارد:
    «دوستي» نيزگُلي است؛
    مثل ِ نيلوفر و ناز،
    ساقه ء تُرد ِ ظريفي دارد.

    بي گمان سنگدل است آن که روا مي دارد
    جان ِ اين ساقه ء نازک را
    - دانسته –
    - بيازارد!”
    فريدون مشيري



Rss