Mina > Mina's Quotes

Showing 1-11 of 11
sort by

  • #1
    Allen Saunders
    “Life is what happens to us while we are making other plans.”
    Allen Saunders

  • #2
    Frank Zappa
    “So many books, so little time.”
    Frank Zappa

  • #3
    Albert Camus
    “Don’t walk in front of me… I may not follow
    Don’t walk behind me… I may not lead
    Walk beside me… just be my friend”
    Albert Camus

  • #4
    “جهان راهمين جا نگه دار
    كمي جلوتر
    من آن طرف امروز پياده مي شوم
    كمي نزديك به پنجشنبه نگهدار
    كسي از سايه هاي هر چه ناپيدا مي آيد
    از آن
    طرف كودكي
    و نزديك پنجشنبه به راه بعد از امروز مي افتد
    كمي نزديك به پنجشنبه نگهدار
    تو همان آشناترين صداي اين حدودي
    كه مرا ميان مكث سفر
    به كودك ترين سايه ها مي بري
    با دلم كه هواي باغ كرده است
    با دلم كه پي چند قدم شب زير ماه مي گردد
    و مرامي نشيند
    مي
    نشينم و از يادمي روم
    مي نشينم و دنيا را فكر مي كنم
    آشناترين صداي اين حدود پنجشنبه
    كنار غربت راه و مسافران چشمخيس
    دارم به ابتداي سفر مي روم
    به انتهاي هر چه در پيش رو مي رسم
    گوش مي كني ؟
    مي خواهم از كنار همين پنجشنبه حرفي بزنم
    حالا كه دارم از ياد
    مي روم
    دارم سكوت مي شوم
    مي خواهم آشناترين صداي اين حدود تازه شوم
    گوش مي كني؟
    پيش روي سفر
    بالاي نزديك پنجشنبه برف گرفته است
    پيش روي سفر
    تا نه اين همه ناپيدا
    تنها منم كه آشناترين صداي اين حدودم
    تنها منم كه آشناترين صداي هر حدودم
    حالا هر چه باران است ، در من برف مي شود
    هر چه درياست ، در من آبي
    حالا هر چه پيري است ، در من كودك
    هر چه ناپيدا ، در من پيدا
    حالا هر چه هر روز و بعد از اين
    هر چه پيش رو
    منم كه از ياد مي روم ، آغاز مي شوم
    و پنجشنبه نزديك من است
    جهان را همين
    جا نگهدار
    من پياده مي شوم”
    هيوا مسيح

  • #5
    “به مردم بگريز وقتي مي خندند؛
    نگاه كن
    خدا آنجاست...ه
    در پلك نوزادي كه
    گريه مي كند!ا”
    هيوا مسيح

  • #6
    Forough Farrokhzad
    “رهگذر
    یکی مهمان ناخوانده،

    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

    رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

    نهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائی

    که من در سالهای پیش



    همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم

    هزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویش

    وچون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم

    گیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینم

    ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست

    گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم

    نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند

    در انگشت سیمینم





    لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

    و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش

    کوسن های رنگینم



    کنون مهمان ناخوانده

    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

    بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را

    آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

    و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ

    باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست



    یا برای رهروی خسته

    در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا

    جای خوابی هست؟!”
    فروغ فرخزاد

  • #7
    احمد شاملو
    “نه باوری، نه وطنی


    جخ امروز
    از مادر نزاده­ام
    نه
    عمر جهان بر من گذشته است.

    نزدیک­ترین خاطره­ام خاطره­ی قرن­هاست.
    بارها به خون­مان کشیدند
    به یاد آر،
    و تنها دست­آوردِ کشتار
    نان­پاره­ی بی­قاتقِ سفره­ی بی برکت ما بود.

    اعراب فریب­ام دادند
    برج موریانه را به دستان پر پینه­ی خویش بر ایشان در گشودم،
    مرا و همه­گان را بر نطع سیاه نشاندند و
    گردن زدند.
    نماز گزاردم و قتل­عام شدم
    که رافضی­ام دانستند.
    نماز گزاردم و قتل­عام شدم
    که قِرمَطی­ام دانستند.
    آن­گاه قرار نهادند که ما و برادران­مان یک­دیگر را بکشیم و
    این
    کوتاه­ترین طریق وصول به بهشت بود !

    به یاد آر
    که تنها دست­آوردِ کشتار
    جُل­پاره­ی بی­قدرِ عورت ما بود.
    خوش­بینی برادرت ترکان را آواز داد
    تو را و مرا گردن زدند.
    سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
    تو را و همه­گان را گردن زدند.
    یوغِ ورزا، بر گردن­مان نهادند
    گاو­آهن بر ما بستند
    بر گُرده­مان نشستند
    و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
    که باز­ماندگان را
    هنوز از چشم
    خونابه روان است.

    کوچ غریب را به یاد آر
    از غربتی به غربت دیگر،
    تا جست­و­جوی ایمان
    تنها فضیلت ما باشد.
    به یاد آر:
    تاریخ ما بی­قراری بود
    نه باوری
    نه وطنی.

    نه،
    جخ امروز
    از مادر
    نزاده­ام.”
    احمد شاملو

  • #8
    J.D. Salinger
    “Anyway, I keep picturing all these little kids playing some game in this big field of rye and all. Thousands of little kids, and nobody's around - nobody big, I mean - except me. And I'm standing on the edge of some crazy cliff. What I have to do, I have to catch everybody if they start to go over the cliff - I mean if they're running and they don't look where they're going I have to come out from somewhere and catch them. That's all I do all day. I'd just be the catcher in the rye and all. I know it's crazy, but that's the only thing I'd really like to be.”
    J.D. Salinger

  • #9
    فریدون مشیری
    “تفنگت را زمین بگذار
    که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
    تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
    من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
    ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
    تو ای با دوستی دشمن!

    زبان آتش و آهن
    زبان خشم و خونریزی ست
    زبان قهر چنگیزی ست
    بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید
    فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

    برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
    تفنگت را زمین بگذار،
    تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
    این دیو انسان کش برون آید.

    تو از آیین انسانی چه می دانی؟
    اگر جان را خدا داده ست
    چرا باید تو بستانی؟
    چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را
    به خاک و خون بغلطانی ؟

    گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
    و حق با توست،
    ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار
    نباید جست!
    اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
    تفنگت را زمین بگذار!”
    فريدون مشيری

  • #10
    Tom Waits
    “My kids are starting to notice I'm a little different from the other dads. "Why don't you have a straight job like everyone else?" they asked me the other day.

    I told them this story:
    In the forest, there was a crooked tree and a straight tree. Every day, the straight tree would say to the crooked tree, "Look at me...I'm tall, and I'm straight, and I'm handsome. Look at you...you're all crooked and bent over. No one wants to look at you." And they grew up in that forest together. And then one day the loggers came, and they saw the crooked tree and the straight tree, and they said, "Just cut the straight trees and leave the rest." So the loggers turned all the straight trees into lumber and toothpicks and paper. And the crooked tree is still there, growing stronger and stranger every day.”
    Tom Waits

  • #11
    احمد شاملو
    “مرا
    تو
    بی سببی
    نيستی.
    به راستی
    صلت کدام قصيده ای
    ای غزل؟
    ستاره باران جواب کدام سلامی
    به آفتاب
    از دريچه ی تاريک؟

    کلام از نگاه تو شکل می بندد.
    خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!”
    احمد شاملو, ابراهیم در آتش



Rss