Mah Egh > Mah's Quotes

Showing 1-10 of 10
sort by

  • #1
    سیاوش کسرایی
    “هزاران چشم گویا و لب خاموش
    مرا پیک امید خویش می داند
    هزاران دست لرزان و دل پرجوش
    گهی می گیردم، گه پیش می راند
    پیش می آیم
    دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
    به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
    نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند
    ...
    شما، ای قله های سرکش خاموش
    که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید
    ...
    غرور و سربلندی هم شما را باد
    امیدم را برافرازید
    چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
    غرورم را نگه دارید
    به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”
    سیاوش کسرایی

  • #2
    سیاوش کسرایی
    “اری اری
    زندگی زیباست
    زندگی اتشگهی
    دیرنده پابرجاست
    گر بیفروزیش
    رقص شعله اش
    در هر کران
    پیداست
    ورنه خاموشست و
    خاموشی گناه ماست”
    سیاووش کسرایی / Siavosh Kasraii

  • #3
    سیاوش کسرایی
    “برای همه متولدین زمستان:


    "پشتگرمی به چه بودت که شکفتی گل یخ؟
    وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست
    نازکانه تن خود را ننهفتی، گل یخ!
    سرکشی های تبارت را ای ریشه به خاک
    تو چه زیبا به زمستان ها گفتی گل یخ!
    تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ
    از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
    آمدی، عطر وفا آوردی
    همه افسانه بی برگ و بری ها را رُفتی، گل یخ!
    چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
    که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ!
    راستی را که چه جانبخش به سرمای سیاه
    شعله گون، در نگه دوست شکفتی گل یخ!"

    سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee, از خون سیاوش: منتخب سیزده دفتر شعر

  • #4
    سیاوش کسرایی
    “آری آری زندگی زیباست. زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست. گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست. ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.”
    سیاوش کسرایی

  • #5
    سیاوش کسرایی
    “باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
    نه، نه من این یقین را باور نمی کنم
    تا همدم من است، نفسهای زندگی
    من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
    آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟
    آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
    نگشوده گل هنوز
    ننشسته در بهار
    می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟
    در من چه وعده هاست
    در من چه هجرهاست
    در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
    اینها چه می شود ؟
    آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
    آواره از دیار
    یک روز بی صدا
    در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
    باور کنم که دخترکان سفید بخت
    بی وصل و نامراد
    بالای بامها و کنار دریاچه ها
    چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
    باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
    بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
    باور کنم که دل
    روزی نمی تپد
    نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
    پل می کشد به ساحل آینده شعر من
    تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
    پیغام من به بوسه لبها و دستها
    پرواز می کند
    باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
    یک ره نظر کنند
    در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
    کاین نقش آدمی
    بر لوحه زمان
    جاوید می شود
    این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
    یک روز بی گمان
    سر می زند جایی و خورشید می شود
    تا دوست داری ام
    تا دوست دارمت
    تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
    تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار
    کی مرگ می تواند
    نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
    بسیار گل که از کف من برده است باد
    اما من غمین
    گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
    من مرگ هیچ عزیزی را
    باور نمی کنم
    می ریزد عاقبت
    یک روز برگ من
    یک روز چشم من هم در خواب می شود
    زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
    اما درون باغ
    همواره عطر باور من، در هوا پر است”
    سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee

  • #6
    سیاوش کسرایی
    “هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
    این آسمان غم زده غرق ستاره هاست!”
    سیاوش کسرایی, گزینه اشعار سیاوش کسرایی

  • #7
    سیاوش کسرایی
    “لانه ام در باغ صیاد است
    ...
    سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.
    پندگویان می دهندم پند:
    ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چند
    بال بگشا، دل بکن از این خطرخانه
    آشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.
    من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد است
    وز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:
    برگ افشان ِ درختان ِ تبر خورده
    مرگ شبنم ها
    سرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاک
    عطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا.
    ...
    آری آری من به باغ ِ خفته، می مانم
    باغ، باغ ماست
    پنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.”
    سیاوش کسرایی, با دماوند خاموش

  • #8
    سیاوش کسرایی
    “برف می بارد
    برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
    كوهها خاموش
    دره ها دلتنگ
    راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
    بر نمی شد گر ز بام كلبه ها دودی
    یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
    رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
    ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته ی دمسرد؟
    آنك آنك كلبه ای روشن
    روی تپه، روبروی من
    در گشودندم
    مهربانی ها نمودندم
    زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
    در كنار شعله آتش
    قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
    گفته بودم زندگی زیباست
    گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست”
    سیاوش کسرایی, آرش کمانگیر: یک منظومه
    tags: برف

  • #9
    سیاوش کسرایی
    “پنداشتند خام
    کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند
    من آخرین درختم از سلاله جنگل
    آنان که بر بهار تبر انداختند تند
    پنداشتند خام که با هر شکستنی
    قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
    خون از شقیقه های کوچه روان است
    در پنجه های باز خیابان
    گل گل شکوفه شکوفه
    قلب است انفجار آتشی قلب
    بر گور ناشناخته اما
    کس گل نمی نهد
    لیکن
    هر روزه دختران
    با جامه ساده به بازار می روند
    و شهر هر غروب
    در دکه های همهمه گر مست میکند
    و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
    و شعرهای مبتذل آواز می دهند
    در زیر سقف ننگ
    در پشت میز نو
    سرخوردگی سلاحش را
    تسلیم می کند
    سرخوردگی نجابت قلبش را
    که تیر می کشد و می تراشدش
    تخدیر می کند
    سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
    آن گاه من به صورت من چنگ می زتند
    در کوچه همچنان
    جنگ عبور از زره واقعیت است
    و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
    بنهاده کوله بار تن جست می زنند
    پرواز می کنند
    آری
    این شبروان ستاره روزند
    که مرگهایشان
    در این ظلام روزنی به رهایی است
    و خون پاکشان
    در این کنام کحل بصرهای کورزا است
    اینان تبارشان
    سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
    آری عقاب های سیاهکل
    کوچیدگان قله الموتند و بی گمان
    فردا قلاعشان
    قلب و روان مردم از بند رسته است
    پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ
    شطی است سیل ساز
    کز آن تمام پست و بلند حیات ما
    سیراب می شوند
    و ریشه های سرکش در خاک خفته باز
    بیدار می شوند
    اینک که تیغه های تبرهای مست را
    دارم به جان و تن
    می بینم از فراز
    بر سرزمین سوختگی یورش بهار”
    سیاوش کسرایی

  • #10
    سیاوش کسرایی
    “زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
    گر بیفروزیش
    رقص شعله اش از هر کران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست”
    سیاوش کسرایی



Rss