Saeid > Saeid's Quotes

Showing 1-20 of 20
sort by

  • #1
    Susan Polis Schutz
    “Love is being honest with yourself at all times
    being honest with the other person at all times
    telling, listening, respecting the truth
    and never pretending
    Love is the source of reality”
    Susan Polis Schutz
    tags: love

  • #2
    هوشنگ ابتهاج
    “در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

    یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
    كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
    یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
    هوشنگ ابتهاج

  • #3
    حسین پناهی
    “من زندگي را دوست دارم ولي
    از زندگي دوباره مي ترسم!
    دين را دوست دارم
    ولي از کشيش ها مي ترسم!
    قانون را دوست دارم
    ولي از پاسبانها مي ترسم!
    عشق را دوست دارم
    ولي از زنها مي ترسم!
    کودکان را دوست دارم
    ولي ز آئينه مي ترسم!
    سلام رادوست دارم
    ولي از زبانم مي ترسم!
    من مي ترسم
    پس هستم
    اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
    من روز را دوست دارم
    ولي از روزگار مي ترسم”
    حسین پناهی

  • #4
    Paul Éluard
    “روی دفترهایم،
    روی میز تحریرم،روی درختان،
    روی ماسه،روی برف، نام تو را می نویسم.
    روی همه ی صفحه های خوانده شده،
    روی صفحه های سفید،
    روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر، نام تو را می نویسم.
    روی جنگل و کویر،
    بر آشیانه ها و گل های طاووسی نام تو را می نویسم.
    روی همه ی تکه پاره های آسمان لاجوردی،
    روی مرداب،این آفتاب پوسیده،
    روی رودخانه،این ماه زنده، نام تو را می نویسم.
    و به نیروی یک واژه،
    زندگی را از سر می گیرم،
    من برای شناختن و نامیدن تو،
    پا به جهان گذاشته ام ای آزادی!”
    Paul Éluard

  • #5
    Ali Shariati
    “ می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
    ستایش کردم ، گفتند خرافات است
    عاشق شدم ، گفتند دروغ است
    گریستم ، گفتند بهانه است
    خندیدم ، گفتند دیوانه است
    دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم”
    علي شريعتي

  • #6
    Kahlil Gibran
    “خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبتی درازمدت و با هم بودنی مجدانه است. عشق ثمره خویشاوندی روحی است . اگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد ، در طول سالیان و حتی قرن ها نیز تحقق نخواهد یافت”
    جبران خلیل جبران

  • #7
    Zoroaster
    “مراقب افكارت باش كه عقایدت می شوند.
    مراقب عقایدت باش كه رفتارت می شوند.
    مراقب رفتارت باش كه عادت می شوند.
    مراقب عادتت باش كه شخصیت می شوند.
    مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شوند.”
    زرتشت

  • #8
    “زندگی رویا نیست.ا
    زندگی زیبایی‌ست.ا
    می‌توان،ا
    بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی.ا
    می‌توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.ا
    می‌توان،ا
    از میان فاصله‌ها را برداشت.ا
    دل من با دل تو،ا
    هردو بیزار از این فاصله‌هاست”
    زندگي نامه

  • #9
    مهدی اخوان ثالث
    “لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #10
    حسین سناپور
    “فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است . دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است . عشق که خیلی بیشتر.”
    حسین سناپور

  • #11
    Ali Shariati
    “آنروز که همه به دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش”
    علي شريعتي

  • #12
    Kahlil Gibran
    “شما هنگام سختی دعا می کنید و در هنگام فقر زبان به نیایش می گشایید.کاش در روزگار نعمت و شادی نیز دعا می کردید.زیرا حقیقت دعا جز این نیست که شما هستی خویش را در اثیر آسمانی و اکسیر زندگی گسترش می دهید.وقتی دعا می کنید شما به معراج می روید پس بگذارید زیارت نامرئی شما از این معبد به خاطر چیزی جز وجد و شادی و همراز شدن با جان جهان نباشد.همین که به حریم این معبد پنهان وارد شوید شما را کافی است.من نمی توانم شما را دعایی بیاموزم و کلماتی تعلیم کنم که بدان خدا را نیایش کنید.خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد مگر آن کلمات را خود بر زبان شما جاری کند.ای پروردگار ما- ما نمی توانیم چیزی از تو بخواهیم-زیرا تو نیاز های ما را نیک می دانی پیش از آنکه نیاز ها در ما زاده شود.نیاز حقیقی ما تویی و اگر تو خود را بیشتر به ما دهی همهء آرزوهای ما را برآورده کرده ای.ا”
    جبران خلیل جبران

  • #13
    Ali Shariati
    “خدایا

    بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم

    هرکجا آزادگی هست ببخشایم

    وهر کجا غم هست شادی نثار کنم

    الهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدلی همدلی کنم

    بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم

    زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم

    و در بخشیدن است که بخشیده می شویم”
    دکتر شریعتی

  • #14
    Confucius
    “مرد بزرگ به خودسختمیگیردومردکوچکبهدیگران.ا”
    کنفوسیوس

  • #15
    مهران افشاری
    “به هر کجا که پا می گذاری عشق را بگستران .
    اول از همه در خانه خویش ، عشق را به فرزندانت ، به همسرت و به همسایه ات نثار کن .
    اجازه نده کسی پیش تو بیاید و بهتر و شادتر ترکت نکند .
    مظهر مهر خداوندی باش
    مهر در چهره خود ، مهر در چشمان خود ، مهر در تبسم خود ، مهر در برخورد گرم.ا”
    مهران افشاری

  • #16
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “ما ز بالائیم و بالا می رویم
    ما زدریائیم و دریا میرویم
    ما از آنجا و از اینجا نیستیم
    ما ز بی جائیم و بی جا می رویم
    كشتی نوحیم در طوفان روح
    لاجرم بی دست و بی پا می رویم
    همچو موج از خودبرآوردیم سر
    باز هم در خود تماشا می زدیم
    اختر ما نیست در دورقمر
    لاجرم فوق ثریا می رویم



    ما ز بالائیم و بالا می رویم”
    مولوی

  • #17
    “عشق عشق مي آفريند
    عشق زندگي مي بخشد
    زندگي رنج به همراه دارد
    رنج دلشوره مي آفريند
    دلشوره جرات مي بخشد
    جرات اعتماد به همراه دارد
    اعتماد اميد مي آفريند
    اميد زندگي مي بجشد و زندگي عشق مي آفريند
    عشق عشق مي آفريند

    احمد شاملو”
    عشق
    tags: 3

  • #18
    Kahlil Gibran
    “صدفی به صدف دیگری گفت: « درد عظیمی در درونم دارم. سنگین و گرد است و آزارم میدهد»
    صدف دیگر با غرور گفت:«آسمان و دریا را شکر که من دردی ندارم. من چه از درون و چه از بیرون سالم سالم ام»
    درهمان لحظه خرچنگی که از کنارشان می گذشت گفت وگوی آن دو صدف را شنید وبه صدفی که از درون وبیرون سالم بود گفت: «بله سالم و سرحالی اما حاصل درد رفیق ات مرواریدی بسیار زیباست.»ا”
    جبران خلیل جبران

  • #19
    “لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

    روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
    کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
    وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!
    می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”
    پائولو کوئیلو

  • #20
    Kahlil Gibran
    “این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :
    در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستم
    و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است
    آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .
    لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:
    دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !
    مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.
    چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :
    ای مردم ! این مرد دیوانه است !
    سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای
    نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد
    و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :
    مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!
    این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :
    آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،
    می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از
    دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”
    جبران خليل جبران
    tags: 1



Rss