Bahar Rahsepar > Bahar's Quotes

Showing 1-7 of 7
sort by

  • #1
    Forough Farrokhzad
    “در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad, گزینه اشعار فروغ فرخزاد

  • #2
    Forough Farrokhzad
    “آه …
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من ،
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن ا ز يك پله ي متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد :
    “دست هايت را
    دوست مي دارم ”
    دست هايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد ،مي دانم ،مي دانم،مي دانم
    و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #3
    Forough Farrokhzad
    “هميشه خواب ها
    از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند
    من شبدر چهارپري را مي بويم
    كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ست
    آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟
    .......
    حرفي به من بزن
    آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
    جز درك حس زنده بودن
    از تو چه مي خواهد؟”
    فروغ فرخزاد

  • #4
    Forough Farrokhzad
    “دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغهای رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی ست”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #5
    Forough Farrokhzad
    “من
    پري كوچك غمگيني را
    مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
    و دلش را در يك ني لبك چوبين
    مي نوازد آرام،آرام
    پري كوچك غمگيني
    كه شب از يك بوسه مي ميرد
    و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #6
    شهرام شیدایی
    “آزادی که بپذیری
    آزادی که بگویی نه
    و این
    زندان کوچکی نیست.

    آزادی که ساعت‌ها دست‌هایت در هم قفل شوند
    چشم‌هایت بروند و بر نگردند‌، خیره! خیره بمان

    و ما اسم اعظم را به کار می‌بریم:
    اسکیزوفرنیک.

    آزادی که کتاب‌ها جمع شوند زیر دیرکی که تو را به آن بسته‌اند
    و یکی‌شان
    آتش را شروع کند.

    آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه‌ای
    به هیچ زمانی برنگردی

    و از اتاق‌های هتل
    صدای خنده به گوش برسد.”
    شهرام شیدایی

  • #7
    شهرام شیدایی
    “شاید زمین چیزی از من پرسیده
    که از خواب بیدار شده‌ام.
    یا قصه‌ای در من زنده شده
    که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم
    چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است
    و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.

    تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه دارد
    کوچک شده است، کوچک.
    ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ

    مادر، کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده
    من به همه‌چیز مشکوکم
    به چراغی که روشن کرده‌ام
    به تابلوهای روی دیوار
    به کسی که هفته‌ی پیش در گورستان چال کردیم

    شاید به خواب‌هایِ‌ بالاتری راه یافته‌ام
    به دنیاهایی دیگر
    که صدای شماها را
    چند روزِ دیگر می‌شنوم
    و برایِ‌ شنیدن‌ِ جواب‌هایتان
    همیشه کنارم خالی می‌مانَد.
    من به گوش‌دادن‌ِ حرف‌ها
    نشستن کنارِ همدیگر
    به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.

    امروز ناتمامی را جشن می‌گیریم
    فردا، یک هفته‌ی دیگر خواهد گذشت.

    در می‌زنند
    کسی پُشتِ پنجره آمده است
    همیشه فکر می‌کنم...

    کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهد ماند
    بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید
    بی‌خوابی عجیبی.
    کلیدهای گریه‌کردن را
    برای قاتلانی که در راهند
    جا می‌گذارم”
    شهرام شیدایی



Rss
All Quotes



Tags From Bahar’s Quotes