Mojtaba Ft > Mojtaba's Quotes

Showing 1-14 of 14
sort by

  • #1
    حمید مصدق
    “در من غم بیهودگی ها میزند موج
    در تو غروری از توان من فزونتر
    در من نیازی میکشد پیوسته فریاد
    در تو گریزی میگشاید هر زمان پر
    ای کاش در خاطر گل مهرت نمیرست
    ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
    (ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
    از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت)2
    اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
    اینک نهال آرزو بی برگ و بی بر
    در من غم بیهودگی ها می زند موج
    در تو غروری از توان من فزونتر
    (اندیشه روز و شبم پیوسته این است)
    من بر تو بستم دل
    دریغ
    دریغ از دل که بستم
    (افسوس بر من گوهر خود را فشاندم
    در پای بت هایی که باید میشکستم)

    ای خاطرات روزهای گرم و شیرین
    دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید
    در این غروب سرد درد انگیز پاییز
    با محنت گنگ و غریبم واگذارید
    در من غم بیهودگی ها می زند موج”
    حمید مصدق

  • #2
    Johann Wolfgang von Goethe
    “آدم باید در طول زندگی هر روز
    کمی موسیقی گوش کند، کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند
    تا علایق دنیوی نتوانند حس زیبایی شناسی را خداوند در روح او قرار داده است، نابود کند”
    گوته

  • #3
    Julian Barnes
    “زمان در حکم تثبیت‌کننده عمل نمی‌کند بلکه بیش‌تر حالت حلال دارد.”
    Julian Barnes, The Sense of an Ending

  • #4
    Samuel Beckett
    “All of old. Nothing else ever. Ever tried. Ever failed. No matter. Try again. Fail again. Fail better.”
    Samuel Beckett, Worstward Ho

  • #5
    شاهرخ مسکوب
    “آدمیزاد یک بار به دنیا می‌آید، اما در هر جدایی یک بار از نو می‌میرد. مرگ یگانه دردی است که درمانش را هم با خود دارد. چون وقتی سر برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی: دردی‌ست غیر مردن، کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن”
    Shahrokh Meskoob, سوگ مادر

  • #6
    Haruki Murakami
    “درد تاوانی است که یک شخص باید برای استقلال خود بپردازد.”
    Haruki Murakami, What I Talk About When I Talk About Running

  • #7
    Sherko Bekas
    “می دانم
    عمری ست کنارِ هم و
    هرگز به هم نمی رسیم
    درست مثل ریل هایی
    که رؤیاهای ما را
    به سر منزلِ ممکن رسانده اند

    نازنین!
    هرگز نخواه که روزی به هم برسیم
    همچون واگن های بی قرارِ هر قطاری
    واژگون خواهیم شد
    آن وقت همه می فهمند
    ما حامل چند گفت و گوی عاشقانه
    چند نامه ی ناخوانده و
    چند بوسه ی بی ریا بوده ایم”
    Sherko Bekas

  • #8
    Osho
    “Experience life in all possible ways --
    good-bad, bitter-sweet, dark-light,
    summer-winter. Experience all the dualities.
    Don't be afraid of experience, because
    the more experience you have, the more
    mature you become.”
    Osho

  • #9
    The School of Life
    “اگر می‌خواهیم در جاده اعتمادبه‌نفس بیشتر گام برداریم، هرروز صبح با جدیت به خود بگوییم که همه ما سبک‌مغز، بله و کله خراب هستیم و کمتر کسی پیدا می‌شود که بتواند بیشتر از 15 دقیقه خوشحال بماند، پس زیاد مهم نیست اگر یکی دو کار احمقانه از ما سر بزند.”
    The School of Life, How to Find Love

  • #10
    Romain Gary
    “سرانجام به ادبیات روی آوردیم که در این دنیا آخرین پناهگاه
    کسانیست که نمی دانند سر پر شور خود را کجا به زمین بگذارند.

    رومن گاری " میعاد در سپیده دم”
    Romain Gary

  • #11
    “دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

    بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

    قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

    گرد در امید تو چند به سر دوانمش

    ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

    فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

    آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

    آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

    هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد

    خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

    عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

    جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

    لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من

    گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

    نیست زمام کام دل در کف اختیار من

    گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

    عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

    بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

    پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

    وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش”
    سعدی

  • #12
    “من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
    من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی”
    مهدی فرجی

  • #13
    حسین منزوی
    “مجویید در من ز شادی نشانه

    من و تا ابد این غم جاودانه

    من آن قصه تلخ درد آفرینم

    که دیگر نپرسند از من نشانه

    نجوید مرا چشم افسانه جویی

    نگوید مرا ، قصه گوی زمانه

    من آن مرغ غمگین تنها نشینم

    که دیگر ندارم هوای ترانه

    ربودند جفت مرا از کنارم

    شکستند بال مرا ، بی بهانه

    ▄ ▄ ▄

    من آن تک درختم که دژخیم پاییز

    چنان کوفته بر تنم تازیانه

    که خفته است در من فروغ جوانی

    که مرده است در من امید جوانه

    نه دست بهاری نوازد تنم را

    نه مرغی به شاخم کند ، آشیانه

    من آن بی کرانِ کویرم که در من

    نیفشاده جز دست اندوه* ، دانه

    چه می پرسی از قصّه ی غصّه هایم ؟

    که از من تو را خود همین بس فسانه

    که من دشت خشکم که در من نشسته است

    کران تا کران ، حسرتی بی کرانه”
    حسین منزوی

  • #14
    هوشنگ ابتهاج
    “نگاهت مي‌كنم، خاموش و خاموشي زبان دارد
    زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد

    چه خواهش‌ها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟
    تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

    بيا تا آنچه از دل مي‌رسد، بر ديده بنشانيم
    زبان‌بازي به حرف و صوت، معني را زيان دارد

    چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا
    كه جفتِ جانِ ما، در باغِ آتش آشيان دارد

    الا اي آتشين پيكر، بر آي، از خاك و خاكستر
    خوشا آن مرغِ بالاپر، كه بالِ كهكشان دارد

    زمان فرسود ديدم، هرچه از عهدِ ازل ديدم
    زهي اين عشقِ عاشق‌كش، كه عهدِ بي زمان دارد

    ببين داسِ بلا، اي دل مشو زين داستان غافل
    كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

    درون‌ها شرحه شرحه‌ست، از دم و داغ جدايي ها
    بيا از بانگِ ني بشنو، كه شرحي خون فشان دارد

    دهانِ سايه مي‌بندند و باز از عشوه عشقت
    خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد”
    هوشنگ ابتهاج



Rss