Fatemeh > Fatemeh's Quotes

Showing 1-21 of 21
sort by

  • #1
    Romain Gary
    “If there is something that opens horizons, it is precisely ignorance.”
    Romain Gary

  • #2
    الیاس علوی
    “لحظاتی هست
    استخوان های اشیاء می پوسد
    و فرسودگی از در و دیوار می بارد
    لحظاتی هست
    نه آواز گنجشک حمل
    نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
    و نه نگاه مادر در قاب
    قانعت نمی کند
    زندگی قانعت نمی کند
    و تو به اندکی مرگ احتیاج داری

    من گرگ خیالبافی هستم”
    الیاس علوی

  • #3
    Richard Brautigan
    “تو هم به من فکر می‌کنی
    آن‌قدر
    که من به تو؟”
    ریچارد براتیگان

  • #4
    الیاس علوی
    “نمی‌توان به لبخندی قانع بود
    نمی‌شود موهایت را دید
    و به باد حسودی نکرد
    گونه‌هایت را دید
    و به گناه نیاندیشید
    و نمی‌شود به تو رسید
    که پاهایت نوجوانند
    و دیوارهایت بلند...

    «من گرگ خیالبافی هستم»”
    الیاس علوی

  • #5
    علی رضاقلی
    “تمام روز
    مرا لمس کن
    پشت پنجره ی پیشانی ات
    نفس می کشم
    و تو خنک می شوی
    در رقص کاج
    ورق ها دسته
    این من ام
    آس خاج
    و تو
    طعم ترش این گوجه های سبز
    می مکم تو را
    من بزاق می شوم
    در تو فرو می روم
    و جنین من
    در چشم های تو
    لگد می زند
    به هر چه
    غریبی و تنهایی ست”
    علی رضاقلی, Ali Rezagholi

  • #6
    الیاس علوی
    “می‌خواستی گل‌سرخی برایم بیاوری
    می‌خواستی بخندم
    قاه قاه
    دلم گرفته بود
    و قصه کرد
    رازهای نگفته را
    قهوه ترک نوشیدیم
    تلخ‌تر شدیم
    گریستیم
    های های”
    الیاس علوی

  • #7
    Aziz Nesin
    “تو نیستی
    این باران بی‌هوده می‌بارد
    ما خیس نخواهیم شد ...

    بی‌هوده این رودخانه بزرگ
    موج برمی‌دارد و می‌درخشد
    ما بر ساحل آن نخواهیم نشست ...

    جاده‌ها که امتداد می‌یابند
    بی‌هوده خود را خسته می‌کنند
    ما با هم در آن‌ها راه نخواهیم رفت ...

    دلتنگی‌ها، غریبی‌ها هم بی‌هوده است
    ما از هم خیلی فاصله داریم
    نخواهیم گریست ...

    بی‌هوده تو را دوست دارم ...
    بی‌هوده زندگی می‌کنم
    این زندگی را قسمت نخواهیم کرد ...”
    عزیز نسین/داود وفایی

  • #8
    Virginia Woolf
    “I would venture to guess that Anon, who wrote so many poems without signing them, was often a woman.”
    Virginia Woolf, A Room of One’s Own

  • #9
    Michael Cunningham
    “You cannot find peace by avoiding life.”
    Michael Cunningham, The Hours

  • #10
    Virginia Woolf
    “Lock up your libraries if you like; but there is no gate, no lock, no bolt that you can set upon the freedom of my mind.”
    Virginia Woolf, A Room of One’s Own

  • #11
    Virginia Woolf
    “The eyes of others our prisons; their thoughts our cages.”
    Virginia Woolf

  • #12
    Virginia Woolf
    “Books are the mirrors of the soul.”
    Virginia Woolf, Between the Acts

  • #13
    احمدرضا احمدی
    “شتاب مکن
    که ابر بر خانه‌ات ببارد
    و عشق
    در تکه‌ای نان گم شود
    هرگز نتوان
    آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط کلمات
    سقوط می‌کند
    و هنگام که از زمین برخیزد
    کلمات نارس را
    به عابران تعارف می‌کند
    آدمی را توانایی
    عشق نیست
    در عشق می‌شکند و می‌میرد ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #14
    احمدرضا احمدی
    “آن كس مي‌تواند از عشق سخن بگويد
    كه قوس و قزح را
    يك‌بار هم شده
    معني كرده باشد
    اكنون كسي را
    در روشنايي پس از باران
    از دار فرود مي‌آرند

    هزار پله به دريا مانده‌ست
    كه من از عمر خود چنين مي‌گويم
    فقط مي‌خواستيم ميان گندم‌زارها بدويم
    حرف بزنيم و عاشق باشيم
    اما گم‌شدن دل‌هامان را حدس زدند و اكنون
    در انتهاي كوچه‌ي انبوه از لاله عباسي
    كسي را از دار فرود مي‌آرند


    نه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیم
    شهر در مذهب خود فرومیرود
    و ستون مساجد
    در گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزد
    او خفته است و در ستون فقراتش
    خط سرخی به سوی افق سر باز میکند

    گل لاله سرد میشود و یخ میزند
    دخیل ها فرومیریزند
    و لاله ی خسته
    عبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
    احمدرضا احمدی

  • #15
    احمدرضا احمدی
    “حقیقت دارد
    تو را دوست دارم
    در این باران
    می‌خواستم تو
    در انتهای خیابان نشسته
    باشی
    من عبور کنم
    سلام کنم
    لبخند تو را در باران
    می‌خواستم
    می‌خواهم
    تمام لغاتی را که می دانم برای تو
    به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
    دنیا را ببینم
    رنگ کاج را ندانم
    نامم را فراموش کنم
    دوباره در اینه نگاه کنم
    ندانم پیراهن دارم
    کلمات دیروز را
    امروز نگویم
    خانه را برای تو آماده کنم
    برای تو یک چمدان بخرم
    تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید کنم
    لغات را شستشو دهم
    آنقدر بمیرم
    تا زنده شوم ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #16
    احمدرضا احمدی
    “کبریت زدم
    تو
    برای این روشنایی محدود
    گریستی”
    احمدرضا احمدی

  • #17
    احمدرضا احمدی
    “از هر ليواني كه آب نوشيدم
    طعم لبان تـو و پاييـزي
    كه تـو در آن به جا ماندي به يادم بود
    فراموشي پس از فراموشي
    امّـا
    چرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن
    گـم شدي در خانه مانده بود
    ما سرانجام توانستيم
    پاييــز را از تقويم جدا كنيم
    امّـا
    طعم لبان تـو بر همه‌ي ليوان‌ها و بشقاب‌ها
    حك شده بود
    ليوان‌ها و بشقاب‌ها را از خانه بيرون بردم
    كنار گندم‌ها دفن كردم
    تـو در آستانه‌ي در ايستاده بودي
    تـو در محاصره‌ي ليوان‌ها و بشقاب‌ها مانده بودي
    گيسوان تـو سفيد
    امّـا
    لبان تـو هنوز جوان بود”
    احمدرضا احمدی

  • #18
    احمدرضا احمدی
    “کبریت زدم
    تو برای این روشنایی محدود گریستی
    سراپا در باد ایستادم
    من فقط یک نفرم
    اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما می برند
    از مهتاب که به خانه باز گردم
    آهن ها زنگ خورده اند
    شاعران نشانه ی باد را گم کرده اند
    زنبوران عسل را فراموش کرده اند
    افق بی روشنایی، در دستان تو نازنین
    جان می بازد
    من گل سرخ بودم
    که سراسر مهتاب را شکستم
    راه برای شاعران سالخورده هموار بود
    من شاعر جوان
    مردمکان چشمانم را رها می کردم
    که شهر را از دور ببینم
    دیده بودم
    تصویری از عشق ندارم
    شب به خیر”
    احمد رضا احمدی Ahmad Reza Ahmadi

  • #19
    احمدرضا احمدی
    “چرا مرا
    با ظرف‌هاي شكسته مقايسه مي‌كني
    من كه هنوز مي‌توانم تو را صدا كنم
    من كه هنوز برگ زرد را نشانه‌ي پاييز مي‌دانم
    تنها گاهي از نااميدي
    با افسوس آهي مي‌كشم
    سپس پنجره را در سرما مي‌بندم
    هنوز تفاوت ميوه‌هاي تابستاني و زمستاني را
    مي‌دانم
    همان‌طور كه ميان اتاق ايستاده بودم
    سال تحويل شد
    دو سه پرنده به سرعت پر زدند
    سپس در افق گم شدند
    سپس پيري من و تو آغاز شد
    ماهيان قرمز سفره‌ي هفت سين
    با دهان باز
    با تعجب ابدي ما را نگاه مي‌كردند
    بر جامه‌هاي نو روح افسرده‌ي ما
    دوخته شده بود
    تو را سه بار خواندم
    نمي‌شنيدي
    پنجره را گشودي
    گفتم: هياهو نيست، شهر خلوت است
    ما تنها در اين شهر هستيم
    تا غروب فردا فقط يكديگر را
    نگاه كرديم و گريستيم
    گفته بودي: شايد معجزه‌اي رخ دهد
    تا ما اين خانه را ترك گوييم”
    احمدرضا احمدی

  • #20
    احمدرضا احمدی
    “خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتند
    بر طناب رخت ما همیشه البسه‌ی سفید
    آویخته بود
    اما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانه‌ی ما آمدی پذیرفتند
    مادرم حتی به تو گیلاس‌های سرخ تعارف کرد

    گفته بودی: بگذار کبوتران بخرامند
    گیلاس‌های سرخ پیر شوند
    اسبان سیاه در آفتاب پاییزی
    سفید شوند
    که خاندان من تو را بپذیرند

    کبوتران سفید به خانه‌ی ما آمدند
    گیلاس‌های سفید، پیر شدند
    سفید شدند
    اسبان سیاه سفید شدند
    خاندان من یکی پس از دیگری مردند

    در آستانه‌ی در
    چمدان‌های فرسوده را که انبوه از
    لباس‌های سیاه بود
    به من سپردی و
    گفتی: من مسافرم”
    احمدرضا احمدی, ساعت ۱۰ صبح بود

  • #21
    احمدرضا احمدی
    “قلب تو هوا را گرم كرد
    در هواي گرم
    عشق ما تعارف پنير بود و
    قناعت به نگاه در چاه آب

    مردم كه در گرما
    از باران آمدند
    گفتي از اتاق بروند
    چراغ بگذارند
    من تو را دوست دارم

    اي تو
    اي تو عادل
    تو عادلانه غزل را
    در خواب
    در ظرف‌هاي شكسته
    تنها نمي‌گذاري
    در اطراف انفجار
    يك شاخه‌ي له شده‌ي انگور است
    قضاوت فقط از توست

    شاخه‌ي ابريشم را از چهره‌ات بر مي‌دارم
    گفتم از توست
    گفتي: نه، باد آورده است

    هنگام كه در طنز خاكستري زمستان
    زمين را تازيانه مي‌زدي
    خون شقايق از پوستم بر زمين ريخت”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی, همه‌ی آن سال‌ها



Rss