Behshid > Behshid's Quotes

Showing 1-22 of 22
sort by

  • #1
    John Lennon
    “The more I see, the less I know for sure.”
    John Lennon

  • #2
    John Lennon
    “I'm not afraid of death because I don't believe in it.
    It's just getting out of one car, and into another.”
    John Lennon

  • #3
    John Lennon
    “Everything is clearer when you're in love.”
    John Lennon
    tags: love

  • #4
    John Lennon
    “The more real you get the more unreal the world gets. ”
    John Lennon

  • #5
    J.D. Salinger
    “I'm sick of just liking people. I wish to God I could meet somebody I could respect.”
    J.D. Salinger, Franny and Zooey

  • #6
    Milan Kundera
    “You can't measure the mutual affection of two human beings by the number of words they exchange.”
    Milan Kundera

  • #7
    Milan Kundera
    “But when the strong were too weak to hurt the weak, the weak had to be strong enough to leave.”
    Milan Kundera, The Unbearable Lightness of Being

  • #8
    Oscar Wilde
    “To live is the rarest thing in the world. Most people exist, that is all.”
    Oscar Wilde

  • #9
    L.M. Montgomery
    “Isn't it nice to think that tomorrow is a new day with no mistakes in it yet?”
    L.M. Montgomery

  • #10
    William Faulkner
    “Never be afraid to raise your voice for honesty and truth and compassion against injustice and lying and greed. If people all over the world...would do this, it would change the earth.”
    William Faulkner

  • #11
    J.D. Salinger
    “I'm sick of not having the courage to be an absolute nobody.”
    J.D. Salinger, Franny and Zooey

  • #12
    Franz Kafka
    “A First Sign of the Beginning of Understanding is the Wish to Die.”
    Franz Kafka

  • #13
    Milan Kundera
    “We can never know what to want, because, living only one life, we can neither compare it with our previous lives nor perfect it in our lives to come.”
    Milan Kundera

  • #14
    هوشنگ ابتهاج
    “آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنه‌اي بر در اين خانه تنها زد و رفت”
    هوشنگ ابتهاج / Hooshang Ebtahaj

  • #15
    هوشنگ ابتهاج
    “در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

    یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
    كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
    یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
    هوشنگ ابتهاج

  • #16
    هوشنگ ابتهاج
    “امشب همه غم‌های عالم را خبر کن
    بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن
    ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین
    ای چون دل من، ای خموش گریه آگین
    در پرده های اشک پنهان، کرده بالین
    ای میهن، ای داد
    از آشیانت بوی خون می آورد باد
    بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است
    آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
    ای میهن، ای غم
    چنگ هزار آوای بارانهای ماتم
    در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
    خون از گلوی مرغ عاشق؟
    مرغی که می‌خواند
    مرغی که می‌خواست
    پرواز باشد …
    ای میهن! ای پیر
    بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر
    خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
    ای میهن! در اینجا سینه‌ی من چون تو زخمی است
    در اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
    دمادم...


    خواننده و آهنگساز : زنده ياد پرويز مشكاتيان”
    هوشنگ ابتهاج

  • #17
    هوشنگ ابتهاج
    “ارغوان
    شاخه هم خون جدا مانده من
    آسمان تو چه رنگ است امروز
    آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
    من در این گوشه که از دنیا بیرونست
    و آسمانی به سرم نیست
    از بهاران خبرم نیست
    آنچه می بینم دیوارست
    آه این سقف سیاه
    آنچنان نزدیکست
    که چو بر می کشم از سینه نفس
    نفسم را بر می گرداند
    ره چنان بسته که پرواز نگه
    در همین یک قدمی می ماند
    کور سویی ز چراغی رنجور
    قصه پرداز شب ظلمانیست
    نفسم می گیرد
    که هوا هم این جا زندانیست
    هر چه با من این جاست رنگ رخ باخته است
    آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته است
    هم در این گوشه خاموش فراموش شده
    که از دم سردش هر شمعی خاموش شده
    یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد”
    هوشنگ ابتهاج / سایه / Hushang Ebtehaj

  • #18
    هوشنگ ابتهاج
    “نمی دانم چه می خواهم بگویم
    زبانم در دهان باز بسته ست
    در تنگ قفس باز است و افسوس
    که بال مرغ آوازم شکسته ست
    نمی دانم چه می خواهم بگویم
    ...غمی در استخوانم می گدازد
    خیال ناشناسی آشنا رنگ
    گهی می سوزدم گه می نوازد
    گهی در خاطرم می جوشد این وهم
    ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
    که در رگهام جای خون روان است
    سیه داروی زهرآگین اندوه
    فغانی گرم وخون آلود و پردرد
    فرو می پیچیدم در سینه تنگ
    چو فریاد یکی دیوانه گنگ
    که می کوبد سر شوریده بر سنگ
    سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
    نهان در سینه می جوشد شب و روز
    چنان مار گرفتاری که ریزد
    شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
    پریشان سایه ای آشفته آهنگ
    ز مغزم می تراود گیج و گمراه
    چو روح خوابگردی مات و مدهوش
    که بی سامان به ره افتد شبانگاه
    درون سینه ام دردی ست خونبار
    که همچون گریه می گیرد گلویم
    غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
    نمی دانم چه می خواهم بگویم”
    هوشنگ ابتهاج

  • #19
    “وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”
    سمفونی مردگان - عباس معروفی

  • #20
    “هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
    نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
    شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
    حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
    دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
    مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
    که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
    من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
    که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
    بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
    که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
    که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
    به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
    که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
    مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
    سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم
    به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
    و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم”
    Sa'di Shirazi

  • #21
    Friedrich Nietzsche
    “صبوری هنر پنهان کردن بی صبری است”
    نیچه

  • #22
    معینی کرمانشاهی
    “به یاد یاری،خوشا قطره اشکی، ز سوز عشقی، خوشا زندگانی, که لیلی و مجنون، فسانه شود, حکایت ما، جاودانه شود”
    معینی کرمانشاهی



Rss