مهکامه عسگری > مهکامه's Quotes

Showing 1-17 of 17
sort by

  • #1
    محمود دولت‌آبادی
    “مِرگان به کاری که مشغول می‌شد، چهره‌اش چنان حالی می‌گرفت که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار می‌دمید. نه کسی به خود می‌دید که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی می‌گذاشت. شاید برخی زن‌ها، چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد ‌نمی‌کرد. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌‌ی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبیعت کار چنین است که می‌خواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند
    (۲۱۷)”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #2
    محمود دولت‌آبادی
    “بلایی عزیز. چیزی رنج آور که نمی توان عزیزش نداشت. که ندیده نمی توانش گرفت. زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلیت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیاندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند”
    Mahmoud Dowlatabadi, جای خالی سلوچ

  • #3
    محمود دولت‌آبادی
    “بر روی هم آنچه دیده می‌شد اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید می‌رفت؛ اما چیزی که باید جایش را می‌گرفت، همان نبود که می‌باید. سرگردانی. کلافگی.
    ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس می‌کرد در توفان گم شده است. در بیابان گم شده‌ است. تکلیف خود را نمی‌فهمید. کار و روزگار خود را نمی‌فهمید. در حدود دلبندی‌هایش، رفتارش بر هم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا می‌شدند. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکه‌هایش در دود و خاک معلق بودند. تکه‌های معلق را نمی‌شناخت. تکه‌ها، اجزاء همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بی‌هویت بودند. لابد هر کدام هویت تازه‌ای یافته بودند، اما ابراو نمی فهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مِرگان بود و -شاید- سلوچ هم بود؛ این‌ها تکه‌های خانواده‌ی سلوچ بودند؛ اما هیچکدام خانواده‌ی سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبان‌ها افتاده بود. آفتاب‌نشین‌ها راه شهرها را بلد شده بودند، خرده مالک‌ها در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را می‌آزمودند. هر چه بود، زمینج پراکنده می‌شد. آرامش غبار گرفته‌ی دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و می‌رفت تا جدالی تازه سر بگیرد. ء
    (۳۸۸)”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #4
    محمود دولت‌آبادی
    “آیا باور کردنی است که زمین و زمان در یک آن بایستد؟ نه! بازتاب پندار، گاه در آدمیزاد این وهم را ایجاد می کند. و این همان دمی است که پیوند تو با دنیا به سر مویی بسته است. تا جدا شدن، دمی باقی است! این است که در اوج گداختن، احساس سکون داری. سکون تمام. اما زمان نایستاده است. چاه، از راه روزنه ی کنار گردن شتر، روشنتر می شود. اگر نیروی جنبیدن داشته باشی، اگر بتوانی بالای سرت را نگاه کنی، از همان نرمه روزن می بینی که آسمان خلوت شده است. ستاره، آن تنها ستاره، درخشش خود را از دست داده است. سپیده دمیده است. ساعت ها گذشته اند.‏ لحظه ها جان کنده اند.‏”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #5
    محمود دولت‌آبادی
    “گیرم به لحنی دلسوز دلداریش بدهند، که چی؟ دلداری؛ دلسوزی های بی ثمر. گیرم که از ته دل هم باشند این دلسوزی ها؛ خب چه چیزی را عوض می کنند؟ این حرف و سخن ها، کی توانسته
    اند باری از دل بردارند؟
    ص20”
    Mahmoud Dowlatabadi, جای خالی سلوچ

  • #6
    محمود دولت‌آبادی
    “گاه آدم، خود آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده، شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #7
    محمود دولت‌آبادی
    “حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند.”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #8
    محمود دولت‌آبادی
    “دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشته های خاص و کشمکشهای خاصی آنها را به هم گره می زند...در این کشمکش که انگار جبریست، نزدیک به هم اگر بشوند خفقان می گیرند و دور اگر بشوند ترس برشان می دارد...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #9
    محمود دولت‌آبادی
    “...مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو درخواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #10
    محمود دولت‌آبادی
    “...مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو درخواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی...
    #جای_خالی_سلوچ
    #محمود_دولت_آبادی”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #11
    محمود دولت‌آبادی
    “گاهی آدم ناچار است رزق و روزی خودش را از دست یزید بگیرد. دستی که به گرفتن مزد دراز می شود همان دستی نیست که به گرفتن مدد...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #12
    محمود دولت‌آبادی
    “برخی چنین اند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران می جویند. به هزار زبان فریاد می زنند که تو نرو تا ایستاده من بر تو پیشی داشته باشد! اینگونه آدمها از آن رو که در نقطه ای جامد شده و مانده اند، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینه توز، کینه توز، مار سر راه! ای بسا که راه همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کرده اند، اما نمی توان به گفت و نگاه ایشان خوش بین بود. گفتشان از بخلشان برمی خیزد، گرچه برخوردار از پاره ای حقایق هم باشد. پس در همه حال کینه است که در دل هاشان سر می جنباند. هراس از دست دادن جای خود.”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #13
    محمود دولت‌آبادی
    “...یک بار دیگر باید به راه می افتاد. بار گذشته سنگین بود، چشم انداز آینده هم اما کششی داشت. مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند می توانی چون سگی کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته اند.”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #14
    محمود دولت‌آبادی
    “عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است اما هست. هست چون نیست. عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #15
    محمود دولت‌آبادی
    “همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کاری بود و نه سفره ای. هیچکدام. بی کار سفره نیست و بی سفره عشق. بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست، زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لبها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می خشکد...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #16
    محمود دولت‌آبادی
    “...دیگر چه می ماند که سر راه بر جای گذاشته باشد، غصه هایش؟ نه! به یقین که سهم خود را همراه برده است. به یقین برده است. این را دیگر نمی شود از خود کند و دور انداخت. این را دیگر نمی توان به کسی واگذار کرد...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ

  • #17
    محمود دولت‌آبادی
    “...نیش و کنایه این و آن؟! هر که هرچه خواه گو بگوید...زبان دیگران دل دیگران است. بگذار دل برخی با مرگان نباشد...دیگرانی همیشه هستند که بار کینه را به کنایه بر زبان می آورند...”
    محمود دولت‌آبادی, جای خالی سلوچ



Rss