داستان كوتاه discussion

18 views

Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments بهش گفتم بهم گفت باز بهش گفتم باز بهم گفت و تهش رفت
!

این تمام مکالمه ی بی فایده ی ما دو نفر بود

از نظر من مکالمه ای فایده دارد که تهش یک نفر نرود
و یا حتی یک نفر اگر خواست برود آن یکی محکم بگیردش و نگذارد که برود

اما مکالمه ی ما تهش به این جا ختم شد

بعد توی ذهنم تصور کردم که یک روز پاییزی روی نیمکت فلان پارک بی دغدغه و آسوده و البته هندزفری به گوش درحالیکه اصلا هم سردم نباشد و میله های آهنی نیمکت تمام وجودم را یخ نبنداند و وقتی توی ذهنم دارم باخ را تصور می کنم که چطور آن نوت ها را به مخیله اش راه می داده او را ببینم که از روبروم در می آید و بی هوا می پرسد هاااان فلانی تو؟این طرف ها؟
و بعد من نشناسمش
آرزو می کنم که بعد از سال ها نشناسمش!
و بپرسم شما؟ و او بسیار دلگیر شود و بلند شود که برود و من از پشت گوشه ی کتش را نگه دارم و بگویم که فلانی ... و او نرود!


message 2: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments ملیحه جان جای این چوبا که میزنی درد می گیره ها ;-)
فاطمه جان بسیار بسیار محظوظم الان از این ها مرسی:)


back to top