عاشقانه ها discussion
      شعر
      >
    این روزها
    
  
  
					date
						  
						newest »
				
		
						  
						newest »
				
      این روزها نه فال حافظ میگیرم و نه با دفترچه خاطراتم دردل
این روزها به چراها فکر نميکنم
این روزها دلم برای خودم تنگ شده
این روزها فقط دلم کمی باران میخواهد ...
      هیچ تجربه ای برای یکآفتابگردان، تلخ تر از هرزگی آفتاب نیست.
خسته ام از روزهایی که بدنبال خورشیدی که نبود
در سر به هوایی گذشت.
تو به من بگو چه کنم
بگو به کدام خورشید بپیوندم
تا مزرعه ی آفتابگردان دیگر به فریب رقص باد تن ندهد.
      واقعیت واسه هر کسی متفاوتهبستگی به این داره که چه موضوعی مد نظرتون باشه
آدم تا تجربه اش نکنه نمیتونه با تمام وجود حسش کنه
آقای علی واقعيت برای من
همان چیزی است که اوشو میگه و به تازگی درکش میکنم:
"فقط سعی کن همه چیزو درک کني "
      bita khanum, mamnun az mohebatetun dar javabe soalam. kenar umadan ba vagheiyatha yek chizi hast va paziroftan un moshkele dighari. man fekr mikonam paziroftaneshun va na tahamol kardane unha mohemtare va bishtar be adam komak mikone ! zamani mirese ke vagheiyatha dighe tanaghoze ziyadi ba khasteye shakhsi adam nadaran.vase darke harfam shayad neveshteye zir komak kone.shad bashid!
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
آرامش را حس کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
خودم را بی جهت خسته نمی کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
برای خودم رختخواب پر قو خریدم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
بیشتر به خودم احترام گذاشتم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد.
      آقای علی کاملا با شما موافقم. و سپاس از این متن زیبایي که نوشتيد فوق العاده بود. اين دقیقا چیزی هست که من به دنبالش هستم که بپذیرم که به قول استاد اوشوی عزیز "پذیرش نیایش است"
روزهايی بودن که واسه هر چیزی دنبال دليل خاصی میگشتم. حالا سعی میکنم درک کنم . چون به دنبال دلیل هر واقعه ای بودن جز وقت تلف کردن چیزی رو نصیب من نمیکنه.
ولی به این معتقدم که برای رسیدن به این باور هر کس راه خاص خودشو داره و تجربه خاص خودشو.
این که ميگين زمانی ميرسه که دیگه واقعیات با خواسته شخصی تفاوت ندارن رو راستش هنوز نمیتونم بفهمم.
بعضی وقتا آن قدر همه چیز بر خلاف خواسته تو پیش میره که ناچاری! تسليم واقعیات بشی.
ولي واقعا دوست دارم به اين باور برسم که زندگی فعلی من برای رسیدن به تکامل مناسبترينه. البته در صورتیکه پويایی ام رو ازدست ندم.
سپاس از نکات زیبايی که نوشتید سعي ميکنم عمل کنم.
      salam khanume bita, daram be neveshtehatun adat mikonam. mer30 az kalametun dar bayan residanetun be puyai.va khoshhalam az in ke az matne man khoshetun umade.vali neveshtid:
این که ميگين زمانی ميرسه که دیگه واقعیات با خواسته شخصی"
تفاوت ندارن رو راستش هنوز نمیتونم بفهمم."
doste aziz, man baraye shoma(va hamintor khodam!!) arezu mikonam ruzi be jayi beresid, ke dighe vagheiyatha azaretun nadan, balke faghat cheraghi bashe baraye fahme va hedayate shoma be haghighate khodetun!
ba arezuye shadi baraye shoma va man!
      گفتم : تمام وجودم از آن تو بود
مشکلم چیست که با من چنین می کنی ؟
گفت : آنقدر خوبی که حالم را به هم می زنی
امین منصوری
      این روزها صدای مرموزی میشنوم صدایی آشنا ولی گم و ناپیدااین روزها کار من شده
انتظار و انتظار و انتظار
      زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاًعاشقباش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن
      بگذار سر به سینه من تا بگویمت/اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست/
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان/
عمریست در هوای تو از آشیان جداست/
      Sara wrote: "این روزها صدای مرموزی میشنوم صدایی آشنا ولی گم و ناپیدااین روزها کار من شده
انتظار و انتظار و انتظار"
این روزها چشمم به در است و گوشم به زنگ
بیشتر از هميشه دلتنگم
اما دلم گواهی ميدهد که او خواهد آمد.


وقتی می بینمت
همانند پرستوی باز مانده از کوچ می مانی