داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
رها
date
newest »


و کاش می فهمیدم که چرا تا این حد بی صداست
و باز هم کاش می فهمیدم عین بیست و سه چهار نفری که این متن ها را می خوانند و آخ نمی گویند درست به چه انگیزه ای این کار را انجام می دهند؟
کاش می فهمیدم

اما داستان کوتاه نیست.
. راستی کوسه های گرسنه چرا باید منتظر غرق شدن باشن. نمیتونن حمله کنن؟!!!؟

تعداد نفرات بدون نظر برای تمام داستان ها ثابته!
و مگه میشه هیچ نظری نداشت و این همه رو خوند؟!

http://www.imdb.com/title/tt2017038
همه ما لحظات تاریکی را در زندگی تجربه می کنیم ولی زندگی پر از امید و زیبایی و به قول شاعر شقایق هم است. من شخصا ترجیح می دهم که وقتی در مورد تاریکیها بنویسم که از آنها گذشته ام و از موضع روشنایی به آنها نگاه می کنم. داستانی که در آن جز تاریکی چیزی نیست به هیچ خواننده ای سود نمی رساند نه خواننده ای که در لحظه گذار از آن است و نه خواننده ای که اخیرا از آن گذشته است.
اگر فرصت کردید داستان زیر را بخوانید. از نظر تکنیکی ضعیف است ولی گمان می کنم اگر بتوانید با آن ارتباط برقرار کنید سودمند خواهد بود.
http://your-novel.persianblog.ir/post/5/

وگرنه باقی قضایا شباهتی نداشت
و دوم هم اینکه همه ی ما لحظات تاریک و روشنی در زندگی تجربه می کنیم
اما بیانشون چرا فکر میکنید سودمند نیست؟
برای من چه سودی داره که بدونم جلال چه دردی می کشیده از اینکه بچه دار نمی شده و داستان سنگی بر گوریشو بخونم؟

لزومن من نباید بگویم ملوان های روی کشتی تخته پاره ای را روی آب دیدند.
و اشک ریختنش توی چشم کوسه با وجود حتی یک اقیانوس آب باز هم ممکن است ضمن اینکه در داستان گفته ام خداست که اینکار را میکند.
تا حالا هرچه برای دیگران نوشته ای را خوانده ام
چرا تا این حد عصبانی؟ چرا بدون دیدن هیچ نقطه ی مثبتی؟!

اینطور بنظر میاد؟
اتفاقا اصلن اینطور نیست
کامنت من بیشتر جنبه نقد طنز گونه داشت
بعدشم من خیلی با دقت نوشته های دوستان رو می خونم و استفاده می کنم
یک مطلب نوشته بودین به اسم ترس
لطفا کامنت من رو بخونید
خیلی برام تاثیر گذار بود و معانی خوبی برام داشت
امید وارم نظرتون عوض بشه
با سپاس

در چنین وقت هایی تنها کسی ک..."
برای هر کسی در تمام زندگی اش حداقل یک بار اتفاق می افتد که خدا را در حال غرق شدن می یابد.به هر طرف که چنگ می زند
در خط اول کلمه خود درسته؟؟؟ یا همون خدا درسته؟؟؟ عمدیه یا سهویه؟؟؟

با محمد موافقم شاید اگه به جای کوسه و دریا از کرکس و سحرا استفاده می شد بهتر می شد
البته نظر بنده هست
ولی مطلب تاثیر گذار بود

ما با اینکه شنا بلد هستیم ولی بخاطر نداشتن اعتماد به نفس و یا حتی ایمان و یا حتی قبول واقعیتهای زندگی در حال غرق شدن میشیم ولی باز اگه خدا رو اون بالا قبول نکنیم حتما مشکلات احاطه میکنه ما رو . در واقع خدا اون موقع همون انرژی مثبت و یا همون امیدواری و یا همون راه روشنی که میتونیم ببینیم .......من به تمام حرفهام ایمان دارم شاید باور نکنید ولی روزهای خیلی سختی داشتم که حتی با خدا قهر کردم ولی باز اون کمکم کرد فروزان

هرچند سهوی بودن اشتباه کاملا مشخصه ،ولی لاشخور بودن کفتر ! چند دقیقه ای ست خنده ای مضحک بر صورتم نشانده
بنفشه@، یه مقدار با جمله بندی هات مشکل دارم و جاهایی توصیف هاتو دوست نداشتم، مثل " ته حباب های اشک" یا " اشک حقارت" وقتی ناامیدی حس غالبه ، یا " حجم وسیع کوسه" . به نظر می رسه بیش از حد تلاش می کنی برای انتخاب کلمات. بذار کلمات خودشون رو توی جمله پیدا کنن به زور جاشون نده !!
ولی ماهیت داستان وار نوشته ات رو دوست داشتم. ایده اش رو دوست داشتم،و امیدوارانه مشتاق خوندن نوشته های جدیدتم
پی نوشت: کرکس و کفتار هم بعضا شکار می کنند، چه بسا کوسه هم گاهی لاشخوری کند. کلا از لاشه گذشتن در طبیعت درنده خویان نیست !!!
در چنین وقت هایی تنها کسی که به ذهن آدم می رسد برای نجات، خداست.اما چرا؟
خوب که مطمئن می شود دستت به هیچ جایی بند نیست دستت را می گیرد و می رساند به نزدیکترین تخته پاره ی سرگردان روی موج.حالا چرا نمی رساند به ساحل؟
دستت که به یک تخته پاره ی سرگردان روی موج بند می شود ته دلت کمی امید جمع می شود که نجات پیدا خواهی کرد.پیش خودت می گویی عجب شانسی آوردم!بعد که ذوق زدگی ات تمام می شود نگاهی به دور و برت می اندازی که تا چشم کار می کند دریاست و تو آویزان تخته پاره ای اسیر امواج.
باز همه ی فشارها وادارت می کند دلت از شانس ات! برگردد سمت خدا . به تخته پاره ات تکیه می دهی و زجه می زنی که آخر خدایا چه کنم؟این که نشد؟
و تازه دور و برت کم کم کوسه ها شروع به جمع شدن می کنند.همه در انتظار که چه وقت می شود از تخته پاره ات دست بکشی . خدا روی یک کوسه نشسته و تماشایت می کند. چشم هات که غرق اشک شد و شانه هات به هق هق عجز لرزید به فکر می افتی با دست های بی رمقت پارو بزنی و آنوقت به کدام سمت؟
دوبار دست و پا می زنی و یک ساعت استراحت می کنی و باز دوتا دست و پای نیمه جان دیگر و باز از نو
به نفس نفس مرگ که می افتی یک کشتی کوچک از آن دورها لک و لک کنان ته حباب های اشک هات نمایان می شود .نا نداری جیغی بزنی دستی تکان بدهی پارویی بزنی
همه ی نیرویت را جمع می کنی اما حتی خودت هم صدای خودت را نمی شنوی و کشتی کوچک دارد از تو دور می شود. کشتی کوچک امیدت!
سرت را می کوبی به تخته پاره ات ؛ چشم هات غرق اشک حقارت می شود. تخته پاره ات هم جز نگهداشتن ات روی موج هیچ کاری ازش بر نمی آید و کشتی کوچک امیدت دارد دور می شود. ته دلت باز خدا را صدا می زنی . خدا اشک هات را می چیند و می ریزد توی چشم کوسه ها. کوسه ها دسته دسته به دورت هجوم می آورند. تخته پاره ات دارد از هم در می رود یک پات آویزان از همه چیز مانده و عجیب وامانده
کشتی کوچک حجم وسیعی کوسه می بیند و نزدیک می آید . درست وقتی داری می گویی آخر خدایا چرااااا؟؟؟