دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر.
دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم.
دو تنها رهگذر کفتر. نوازش های این آن را تسلی بخش تسلی های آن این را نوازشگر. خطاب ار هست: «خواهر جان» جوابش: «جانِ خواهر جان بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش»
- «نگفتی، جانِ خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست. ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز، کو را [دوست می داریم . نگفتی کیست، باری، سرگذشتش چیست»
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند شبانی گلّه اش را گرگها خورده و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده. و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها. سپرده با خیالی دل، نه ش از آسودگی، آرامشی حاصل، نه ش از پیمودنِ دریا و کوه و دشت و دامانها. اگر گم کرده راهی بی سرانجامست، مرا به ش، پند و پیغام است. در این آفاق من گردیده ام بسیار. نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را نمایم تا کدامین راه گیرد پیش: ازین سو، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه، راهی نیست بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بیرحم است. وز آن سو، سویِ رُستنگاهِ ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست. یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها. سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب. و ان دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها. رهایی را اگر راهی ست، جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست...»
- «نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟ غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی، پناه آورده سوی سایه ی سدری، ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست. نشانیها که در او...»
- «نشانیها که می بینم در او بهرام را مانَ،د همان بهرامِ ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور، هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه. پس از او گیو بِن گودرز و با وی توس بِن نوذر وَ گُرشاسپِ دلیر، آن ِشیرِ گُندآور و آن دیگر و آن دیگر اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند. بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست، پریشان شهر ویران را دگر سازند. درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش، غبار سالیان از جهره بِزدایند، برافرازند...»
- «نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست. گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپایِ بیغاره. ببینش، روزکورِ شوربخت، این ناجوانمردی ست.»
- «نشانیها که دیدم دادمش، باری بگو تا کیست این گمنام گرد آلود سِتان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان.»
- «نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست، و از بسیارها، تایی. به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی. نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست، که گوید داستان از سوختنهایی. یکی آواره مرد است این پریشانگرد همان شهزاده ی از شهر خود رانده، نهاده سر به صحراها گذشته از جزیره ها و دریاها، نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده. اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...»
بجای آوردم او را، هان همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند.»
- «بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی به شهرش حمله آوردند، و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر: «- دلیران من! ای شیران زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!-» و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت. اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان، صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و [سرد گردیدند از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان. پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت و چون دیوانگان فریاد می زد« آی!» و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز: « - دلیران من!» اما سنگها خاموش. همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست، دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست. و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست. نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد [ چاره و ترفند،
نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند، دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه، چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل ز سنگستان شومش بر گرفته دل، پناه آورده سوی سایه ی سدری، که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل. و سنگستانِ گمنامش که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود؛ نشیدِ همگِنانش، آفرین را و نیایش را، سرودِ آتش و خورشید و باران بود؛ اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی، به فَرِ سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛ کنون ننگ آشیانی نفرت آباد است، سوگش سور چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده، در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده، و صیادان دریا بارهای دور و بُردنها و بُردنها و بُردنها و کَشتیها و کَشتیها و کَشتیها و گزمه ها و گشتی ها...»
- «سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه ست. نگه کن، روز کوتاه ست. هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک. شنیدم قصه ی این پیر مسکین را بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟ کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟»
- «تواند بود پس از این کوهِ تشنه درّه ای ژرف است، در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن. از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست. چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن. غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید، اهورا وایزدان ومشاسپندان را سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید، پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد، در آن نزدیکها چاهی ست، کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد، پس آنگه هفت ریگش را به نام و یادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد. ازو جوشید خواهد آب، و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان، نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب. تواند باز بیند روزگارِ وصل. تواند بود و باید بود از اسب افتاده او، نز اصل.»
- «غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار. سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و [ پژمرده ست، غم دل با تو گویم، غار!
کبوترهای جادوی بشارتگوی نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند من آن کالام را دریا فرو بُرده گله ام را گرگها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ. من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ. ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید. دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت. کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟ اشارتها درست و راست بود اما بشارتها، ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم، غار! درخشان چشمه پیش چشم من خوشید. فروزان آتشم را باد خاموشید. فکندم ریگها را یک به یک در چاه. همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک، به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آه.
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟ مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟ زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ [ دماوندست؛ پشوتن مرده است آیا؟ و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی [ کرده است آیا؟...»
سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان. سخن می گفت با تاریکیِ خلوت. تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد. ستم های فرنگ و ترک و تازی را شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد. غمانِ قرنها را زار می نالید. حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد.
- «... غم دل با تو گویم، غار! بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟» صدا نالنده پاسخ داد: « ...آری نیست؟»
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر.
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم.
دو تنها رهگذر کفتر.
نوازش های این آن را تسلی بخش
تسلی های آن این را نوازشگر.
خطاب ار هست: «خواهر جان»
جوابش: «جانِ خواهر جان
بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش»
- «نگفتی، جانِ خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست.
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز، کو را
[دوست می داریم .
نگفتی کیست، باری، سرگذشتش چیست»
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گلّه اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده.
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها.
سپرده با خیالی دل،
نه ش از آسودگی، آرامشی حاصل،
نه ش از پیمودنِ دریا و کوه و دشت و دامانها.
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست،
مرا به ش، پند و پیغام است.
در این آفاق من گردیده ام بسیار.
نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش:
ازین سو، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بیرحم است.
وز آن سو، سویِ رُستنگاهِ ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست.
یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها.
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب.
و ان دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها.
رهایی را اگر راهی ست،
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست...»
- «نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی،
پناه آورده سوی سایه ی سدری،
ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست.
نشانیها که در او...»
- «نشانیها که می بینم در او بهرام را مانَ،د
همان بهرامِ ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور،
هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه.
پس از او گیو بِن گودرز
و با وی توس بِن نوذر
وَ گُرشاسپِ دلیر، آن ِشیرِ گُندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند.
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست،
پریشان شهر ویران را دگر سازند.
درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش،
غبار سالیان از جهره بِزدایند،
برافرازند...»
- «نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست.
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپایِ بیغاره.
ببینش، روزکورِ شوربخت، این ناجوانمردی ست.»
- «نشانیها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
سِتان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان.»
- «نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست،
و از بسیارها، تایی.
به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی.
نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست،
که گوید داستان از سوختنهایی.
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده،
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها،
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده.
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...»
بجای آوردم او را، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند.»
- «بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی
به شهرش حمله آوردند،
و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر:
«- دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!-»
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت.
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،
صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و
[سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان.
پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد« آی!»
و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز:
« - دلیران من!» اما سنگها خاموش.
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست،
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست.
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست.
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد
[ چاره و ترفند،
نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند،
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه،
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل،
پناه آورده سوی سایه ی سدری،
که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل.
و سنگستانِ گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود؛
نشیدِ همگِنانش، آفرین را و نیایش را،
سرودِ آتش و خورشید و باران بود؛
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی،
به فَرِ سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛
کنون ننگ آشیانی نفرت آباد است، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده،
در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده،
و صیادان دریا بارهای دور
و بُردنها و بُردنها و بُردنها
و کَشتیها و کَشتیها و کَشتیها
و گزمه ها و گشتی ها...»
- «سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه ست.
نگه کن، روز کوتاه ست.
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک.
شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟»
- «تواند بود
پس از این کوهِ تشنه درّه ای ژرف است،
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن.
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست.
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن.
غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید،
اهورا وایزدان ومشاسپندان را
سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید،
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد،
در آن نزدیکها چاهی ست،
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد،
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد.
ازو جوشید خواهد آب،
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان،
نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب.
تواند باز بیند روزگارِ وصل.
تواند بود و باید بود
از اسب افتاده او، نز اصل.»
- «غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار.
سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و
[ پژمرده ست،
غم دل با تو گویم، غار!
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو بُرده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ.
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ.
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید.
دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت.
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها،
ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید.
فروزان آتشم را باد خاموشید.
فکندم ریگها را یک به یک در چاه.
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک،
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آه.
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ
[ دماوندست؛
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی
[ کرده است آیا؟...»
سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان.
سخن می گفت با تاریکیِ خلوت.
تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد.
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد.
غمانِ قرنها را زار می نالید.
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد.
- «... غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
« ...آری نیست؟»