آدما وقتی میمیرن، شاید فراموش بشن. ولی وقتی فراموش بشن، قطعا میمیرن + باز این از کجات در آوردی! کسی کُشتی؟ - + قصه برمیگرده به دوران دانشجویی کارشناسی یا ارشدم. یه شب یا یه روز داشتم میرفتم یا برمیگشتم خونه یا سینما. تو ایستگاه مترو یا اتوبوس نشسته یا ایستاده بودم که چشمم افتاد به یه دختر هم سن و سال اون موقع های خودم که تو ایستگاه خط رو به رو، نشسته بود. دختری با چشمای درشت سگ دار، انگشتای باریک خسته، صورت گرد بی آرایش، قد کوتاه بغل خور، لپای گل قرمزی. سرش تو کتاب بود. نمیتونستم اسم کتاب ببینم. تا دیدمش پاشدم واستادم یا گرفتم نشستم، نمیدونم ولی به سمتش نرفتم. میرفتم چی میگفتم!؟ میشد در مورد کتاب حرف شروع کرد ولی برا اینکه حرفی برا گفتن داشته باشم، لازم بود کتابی که دستش بود تنها کتابی که تا اون روز خونده بودم، باشه. یعنی "بالاخره منم یه روز قشنگ حرف میزنم" نوشته دیوید سداریس. وگرنه ریسک ضایع شدن داشت. میشد رفت و هیچی نگفت و فقط نگاه کرد. اینم ریسک هیز شدن داشت. یکی دو دقیقه از دور نگاهش کردم. یهو سرش آورد بالا. دست و پام گم کردم. ترسیدم. خودم زدم به اون راه. اگه این قصه اون دختر مینوشت، حتما اینجا میگفت 《 سرم آوردم بالا یه پسری دیدم دست در جیب، کوله به پشت، سر به هوا، ریش شلخته، مو پریشون و پاپیون قورت داده 》 فک کنم اونم از دیدن من ترسید. حق هم داشت. کتابش بست. بلند شد. من همچنان نشسته یا ایستاده منتظر حرکت بعدیش بودم که اتوبوس یا قطار مثل خروس بی محل جلوش ایستاد. نمیتونستم ببینمش. به خودم قول دادم اگه سوار نشه، برم سمتش. اتوبوس یا قطار رفت. اونم رفته بود. منم کشتمش. خودت یا اون؟ دختره با جزئیات یادته، خودت هیچی! کیو کشتی؟ - عمه تو + شاید بالاخره یه روز قشنگ حرف بزنی -
باز این از کجات در آوردی! کسی کُشتی؟ -
+ قصه برمیگرده به دوران دانشجویی کارشناسی یا ارشدم. یه شب یا یه روز داشتم میرفتم یا برمیگشتم خونه یا سینما. تو ایستگاه مترو یا اتوبوس نشسته یا ایستاده بودم که چشمم افتاد به یه دختر هم سن و سال اون موقع های خودم که تو ایستگاه خط رو به رو، نشسته بود. دختری با چشمای درشت سگ دار، انگشتای باریک خسته، صورت گرد بی آرایش، قد کوتاه بغل خور، لپای گل قرمزی. سرش تو کتاب بود. نمیتونستم اسم کتاب ببینم. تا دیدمش پاشدم واستادم یا گرفتم نشستم، نمیدونم ولی به سمتش نرفتم. میرفتم چی میگفتم!؟ میشد در مورد کتاب حرف شروع کرد ولی برا اینکه حرفی برا گفتن داشته باشم، لازم بود کتابی که دستش بود تنها کتابی که تا اون روز خونده بودم، باشه. یعنی "بالاخره منم یه روز قشنگ حرف میزنم" نوشته دیوید سداریس. وگرنه ریسک ضایع شدن داشت. میشد رفت و هیچی نگفت و فقط نگاه کرد. اینم ریسک هیز شدن داشت. یکی دو دقیقه از دور نگاهش کردم. یهو سرش آورد بالا. دست و پام گم کردم. ترسیدم. خودم زدم به اون راه. اگه این قصه اون دختر مینوشت، حتما اینجا میگفت 《 سرم آوردم بالا یه پسری دیدم دست در جیب، کوله به پشت، سر به هوا، ریش شلخته، مو پریشون و پاپیون قورت داده 》 فک کنم اونم از دیدن من ترسید. حق هم داشت. کتابش بست. بلند شد. من همچنان نشسته یا ایستاده منتظر حرکت بعدیش بودم که اتوبوس یا قطار مثل خروس بی محل جلوش ایستاد. نمیتونستم ببینمش. به خودم قول دادم اگه سوار نشه، برم سمتش. اتوبوس یا قطار رفت. اونم رفته بود. منم کشتمش.
خودت یا اون؟ دختره با جزئیات یادته، خودت هیچی! کیو کشتی؟ -
عمه تو +
شاید بالاخره یه روز قشنگ حرف بزنی -